او 30 خودرو دارد و روی سرش هم 30 تار مو. همه میگویند: «خوشا به سعادتش چهقدر ماشین زیاد دارد.» و خودش میگوید: «چهقدر کم مو دارم.»
اسم باغبان او «فورتونینو» است. روزي آقای مامبرتی به باغبانش گفت: «فردا آقای «مام برتیتو» و آقای «مامبرینی» صبحونه مهمون من هستن و میخوان مزهي گلابیهای باغ رو بچشن. یادت باشه یه ظرف گلابی بذاری روی میز.»
رنگ از روی باغبانِ بیچاره پرید و گفت: «آقا... الآن که فصل گلابی نیست.»
آقای مامبرتی با حالتی حق به جانب گفت: « خب... ببینم... درخت گلابی که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسه.»
- بله دیگه معلومه، ازش با دلسوزی مراقبت کردم. بهموقع بهش کود دادم. بهموقع آبياري کردم.
مامبرتی گفت: «آقای فورتونینو با درختها باید جدی و قدرتمند برخورد کرد، باید نظم و انضباط داشت. روشن شد؟ حالا ببین من چيکار میکنم.» بعد یک چماق برداشت.
باغبانگفت: «آقای... مام... بر... تی.»
آقای مامبرتی به او اشاره کرد که ساکت باشد و ادامه داد: «صاحب این باغ منم و میدونم چيکار کنم.» بعد ضربهي محکمی به درخت زد و درخت بیچاره از ترس و وحشت تمام شکوفههايش به زمین ریخت. بعد چماق را به زمین انداخت و عرق صورتش را خشک کرد.
- خوبه... دیگه کافیه... خیلی هم نباید توي تنبیه زيادهروي کرد. باید معقول بود. حالا میبینی فردا صبح دوست ما چه گلابیهای قشنگی ميده.
فورتونینوی بیچاره دلش میخواست بگويد که درخت بیچاره نه فردا و نه تا ششماه دیگر میوهای نخواهد داد، چون شکوفههايش ریختهاند. اما از آنجایی که در حرفزدن، کند بود تا آمد دهانش را باز کند، آقای مام برتی از او دور شده بود. با خودش زیرلبی گفت: «صبر داشته باش... صبر.»
اما فردا چه اتفاقی میافتد؟ مطمئناً آقای مامبرتی عصبانی میشود و دوباره درخت بیچاره را به باد کتک میگیرد. تمام روز، فورتونینو به دنبال این بود که نقشهای بکشد و درخت بیگناه را نجات بدهد.
به فکرش رسید که سری به مغازه میوهفروشیای بزند که همیشه میشد میوههای پیشرس آنجا پیدا کرد. قلکش را شکست و برای خرید میوه به شهر رفت.
چند کیلو گلابی خرید و با تاریکشدن هوا، به باغ برگشت. گلابیهای قشنگ را خیلی منظم و مرتب به شاخهها آویزان کرد. صبح فردا وقتی مامبرتی به باغ آمد دستانش را بهم مالید و گفت: «ایناهاش، دیدی فورتونینوی عزیز... زیباترین گلابیهایی که در جنوب «ورونا» و شمال «پستوئیا» میشد دید. تازه خوشمزهترین گلابيها هم هستن. چون اين گلابیها چماق خوردن. اونا رو بچین و ببر پیش خانمِ من و بدون که لزومی نداره با درختان خیلی با ملایمت رفتار کني. باید تنبیه بشن. اوضاع دستت اومد؟»
چند روز بعد مامبرتی دوباره سری به باغ زد. اینبار تعدادي گل رز سفید میخواست. او میخواست برای تولد «بیانکا» (مادرزنش) یه دسته رُزسفید به او هدیه بدهد. خیلی هم از فكر خودش راضی بود.
فورتونینو گفت: «آقا... همینطور که میبینید رزهای سفید هنوز گل ندادن.»
- گل ندادن...؟ چهطور به خودشون اجازه دادن گل ندن؟ مگه نمیدونن صاحب این باغ منم؟
فورتونینو دهانش را باز کرد که چیزی بگويد، اما مامبرتی اجازه نداد. «ببین من هیچی نمیبینم، هیچی نمیشنوم و هیچی نمیخوام بدونم. شلاق رو بیار.»
فورتونینو گفت: «نمیخواین که این بوتههاي کوچيک رو شلاق بزنین؟»
- بوتهی کوچيک؟! فکر کنم اونقدر بزرگ شدن که وظیفهشون رو بدونن. من دوستشون دارم که میخوام یاد بگیرن... بده من اون شلاق رو.
- بیچاره من.
- چرا بیچاره تو؟ مگه میخوام تو رو شلاق بزنم؟میخوام بهت نشون بدم چهطوری میشه به بوتههای رز حالی کرد که وقتی صاحبشون مایله، گل بدن، نه وقتی که خودشون میخوان.
در حالی که آقای مامبرتی گلهای رز را شلاق میزد، فورتونینو چشمهايش را بست و گفت: «نبین، تا رنج نکشی.»
ولی این حرفها فایدهای نداشت.
- خب... تموم شد. حالا خواهی دید فردا چه گلهای قشنگی خواهند داد. مشت آهنین... فهمیدی؟»
وقتی فورتونینو تنها شد، با مهربانی شروع کرد به حرفزدن و نوازشکردن گلها. میدانست که گلها، یك جورهایی متوجه میشوند. بعد چند تا آسپرین بین ریشههايشان گذاشت تا دردشان کمتر شود.
بعد هم دوباره رفت توی این فکر که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. بدبختانه دیگر پولی هم در بساط نداشت. سوار دوچرخهاش شد.
خلاصه به تمام فامیل سر زد تا پولی قرض بگیرد. سرانجام موفق شد خودش را به موقع به گلفروشی برساند و پنج شاخه رزسفید بخرد. وقتی شب شد به باغ برگشت و گلهای سفید را بین بوتههای رز قرار داد و آرام بهشان گفت: «کاش همین تعداد براش کافی باشه. من بیشتر از این وسعم نمیرسه. میدونید که وضع قیمتها چهطوره؟ حتی خود مامبرتی هم قیمت در شیشه بازکنهاش رو بالا برده.»
اما پنج شاخه گل برای مامبرتی کافی نبود: «گفته بودم 12 شاخه.»
- بله گفته بودید آقا... اما...
- چیه؟ حالا حرف تو دهن من میذاری؟ سرجات بایست و اون شلاق رو بده به من.
- نه... آقا... بهخاطر خدا نه.
آقای مامبرتی بوتههاي گل رز را زیر شلاق گرفت. بعد چند ضربهای هم به سرو خمرهای زد، چون یك طرفش کاملاً زرد شده بود و یک صنوبر را... چون شاخههای یک طرفش کج شده بود. دست آخر شروع کرد به عیب و ایراد گرفتن از درختها؛ چرا بیدمجنون گریه نمیکند؟ چرا کاج اینقدر قدش کوتاه است؟ درخت بالنگ کی خیال دارد میوه بدهد؟
«بسه دیگه... بسه.» این صدای فورتونینو بود که با چشمهای گریان فریاد میزد.
- آره بسه... تو باید بس کنی... تو اخراجی فورتونینو. میتونی بری و تسویهحساب کنی.
وقتي باغ در تاریکی و سکوت فرو رفت در زیرزمین، زمزمهي مرموزی به گوش میرسید. گیاهان باغ در حال گفتوگو و پچپچ بودند. خبرها را رد و بدل میکردند، نظر همدیگر را میپرسیدند و نقشه میکشیدند. جایی که به نظر میرسید همهچیز مرده و مدفون شده، زندگی حتی تا ظریفترین ریشهها جریان داشت.
صبح روز بعد، مامبرتی پرغرور و فاتحانه، شلاق به دست وارد باغ شد. بدون اینکه به چیزی مشکوک باشد، اول از همه نگاهی به بوتههای رز انداخت... خبری از گل نبود. با خودش گفت: «خب... طبیعیه... من یه احمقم که بیخود زبونم رو تکون میدم. شما خانمهای گل رز، سخت در اشتباهید. هر کی با من طرفه باید دیر یا زود تسلیم بشه.» مامبرتی در حال گفتن این جملات شلاقش را تهدیدکنان در هوا تکان میداد و به گلهای رز نزدیک میشد تا یك درس حسابی بهشان بدهد. اما به محض اینکه اولین قدم را برداشت پایش به ریشهي درخت بیدمجنون گیر کرد، داشت میافتاد که چنگ زد و بوته گل رز را گرفت. رز خار درشتی به دستش فرو کرد. درخت کاج هم در این میانه بیکار نماند. شاخههای بالاییاش را حسابی تکان داد و یک میوهي نیمکیلوگرمی را روی سر آقای مامبرتی انداخت. میوهي کاج تکهتکه شد و دانههايش با شادی تمام کف باغ شروع به قل خوردن کردند. یک سنجاب از راه رسید و دانهها را جمع كرد.
آقای مامبرتی از جايش بلند شد تا حساب درخت کاج را برسد و گفت: «بیتربیت...» درخت کاج با یک میوهي دیگر صاف زد توی كلهي آقای مامبرتی و بعد سومی و چهارمی را... حتی بزرگتر از قبلیها.
آقای مامبرتی میخواست جاخالی بدهد که یکی از درختها شاخهاش را سر راه او قرار داد و باعث شد زمین بخورد. درخت گلابی هم خوب شاخههايش را تکان داد و یك پرندهي مرده را به طرف او پرتاب کرد.
-آها... پس توطئه کردین؟ یه حملهي مسلحانه، یه اعتراض دستهجمعی...
در پاسخ به او یک درخت کاج، بارانی از برگهای سوزنیاش به سر او ریخت. بیست دقیقهای طول کشید تا آقای مامبرتی آنها را تف کرد و به محض اینکه توانست حرف بزند دوباره شروع به داد و فریادزدن کرد: «خواهیم دید... شما رو تيکهتيکه میکنم و تو آتش میسوزونم. حتی دونههاتون رو نیست و نابود میکنم.»
یك درخت دیگر با شاخههايش گردن مامبرتی را محکم گرفت و گل میمون دماغش را قلقلک داد. آقای مام برتی خودش را از دست آنها خلاص کرد و فریاد زد: «کمک... کمک... فورتونینو.»
«من نیستم!» این را فورتونینو گفت که از همان وقت دیوار باغ بالا آمده و با لذت تمام داشت صحنه را تماشا میکرد.
- یادتون نميآد که من رو اخراج کردید؟حالا با پولی که بهم دادید حداقل یه سینما میرم.
مامبرتی وارد خانه شد و در را بست. نردهی محافظ را کشید. بعد به طرف پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت. باغ آرام و ساکت بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
زیر لب زمزمه کرد:«حقهبازها» و بعد رفت تا دوش بگیرد و به بدنش پماد بمالد.
تاریخ انتشار: ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۱
نوشتهی جانی روداری/ ترجمهی پروین فرهنگ: آقای «مامبرتی» باغ خیلی قشنگی دارد. یک قسمت از باغ پر از درختان میوه است.