دستهایش، انگار که از جای دیگری دستور بگیرند، روی پاهایش مینشستند، در هم میپیچیدند و گاهی به همدیگر ضربهای میزدند و گاهی با فشار از گونهي مامان به پایین میخزیدند. لبهایش گاهی مثل یک خط میشد، سفت و سخت؛ گاهی مثل پیرزنهای بیدندان لبهای جفتکردهاش را جلو میداد و بعضی وقتها زیر لب چیزهایی میگفت که نمیفهمیدیم، اما معلوم بود دربارهي چی است. کسی حرفی نمیزد. لبخندمان روی صورتمان خشکیده بود.
یک دفعه چراغ اتاق نشیمن روشن شد. آرمین روشنش کرده بود. مامان با غیظ برگشت و از لای لبهای گره کردهاش، دستور داد: «خاموش کن اون چراغ رو!» آرمین آمد بگوید: «آخه...» که مامان به حرف افتاد. رویش را به طرف ما کرده بود: «همینه دیگه! همهاش حرف، حرف خودتونه. من فقط باید بگم «چشم».
یادتونه روزِ آخری چه جوری دورهام کرده بودین؟ «مامان، ول کن این خونه رو! بَسِّمونه. دیدی چه خونهي قشنگیه؟ چه شیکه؟ اگه عجله نکنیم از دستمون میرهها! دیدی چه قدر پرنوره؟ اتاقاش دلباز، هالِش بزرگ و...» هر چی گفتم باباجان، همهي اینها درست، اما آشپزخونهاش چی؟ باز همهتون مثل مسلسل افتادین به حرف که «کابینتهاش که خیلی از اینجا شیکتره. دیدی چند تا چراغ روشنایی براش گذاشتهان؟ جای همهچی هم معلومه؛ گاز این جا، لباسشویی اونجا. چی میخوای دیگه؟» هر چی گفتم من از آشپزخانهي اوپن خوشم نمیآد، توش راحت نیستم، باز شروع کردین به دلیل آوردن كه «مامانجان، این آشپزخانهها دیگه قدیمی شدن. الآن اوپن مُده. دیدی چه دلبازه، چه جاداره؟ هم کارت رو میکنی و هم از همهي خونه خبر داری.
تازه، تلویزیون هم جلو چشمته. اخبار میبینی، سریال میبینی، تکرارِ برنامهي آشپزی دیروز رو میبینی، به کارِ خودت هم میرسی». من مینالیدم که بابا، با این چشممای ضعيف، از تلویزیون چی میتونم ببینم؟ تازه، خودتون میدونین چهقدر از سر و صدا فراریام. اونوقت، صدای تلویزیون صاف بیاد تو آشپزخونه؟! به جونم غُر زدین كه «اگه نجنبیم، میفروشتشها! اونوقت، خونهي به این شیکی، اون هم با این قیمت، از کجا پیدا کنیم؟»
ذِلّهام کردین. هرچی گفتم بوئه میپیچه تو خونه، ریخت و پاشِ آشپزخونه معلوم میشه، چه میدونم، پردهها زود کثیف میشه، هی برام دلیل آوردین و گفتین و گفتین و کارِ خودتون رو کردین ... بیا! این هم نتیجهاش! راحت شدین ؟!...»
باز رویش را کرده بود آنطرف. نمیدانستم چه جوابی بدهم، چه حرفی بزنم تا آرام شوم که آرزو، مثل همیشه بیحوصله، پرید وسط حرف: «حالا مگه چی شده؟! زینتخانوم یه نظر...»
مامان با عصبانیت برگشت طرف آرزو: «آره! زینتخانوم چشمش افتاده به من! شماها چه میدونین؟! دیگه برای من آبرو میذاره؟!»
تا گفتم: «مامان...» پرید توی حرفم: «لازم نکرده سرم رو شیره بمالین! حالا یه آشی برامون بپزه که حظ کنین.»
کار داشت بالا میگرفت. احساس میکردم باید دخالت کنم: «حالا، یه عینکزدن که اینهمه بحث نداره.»
مامان بدجوری نگاهم میکرد: «نه که عینك معمولی بود؟! خود تو تا حالا پیرزنی با این قیافه دیدی؟ اونم دمِ درِ خونه، صاف جلو آسانسور که همهي همسایهها وایسادن جلوش تا درست بشه!... آخه چرا نمیفهمین؟»
حرکت دستهایش نشان میداد که چهقدر عصبانی است. با اینکه ما در این ماجرا تقصیری نداشتیم، اما احساس گناه میکردیم. دلمان براي مامان میسوخت. اگر اوضاع عادی بود که حل میشد میرفت پیِ کارش. اما از وقتی دایی با نرگسخانم (زنداییمان) حرفش شده بود، زینتخانم دنبال چیزی میگشت تا خانوادهي ما را کوچک کند. خُب، مادرِ نرگسخانم بود و هوای دخترش را داشت، اما آخر ما که در اختلاف دایی با زنش دخالتی نداشتیم. زینتخانم به قول آرمین «گیر میداد» و از هرچیزی ماجرا درست میکرد.
شاید هم مامان حق داشت؛ میان اینهمه خانه، آمده بودیم در همان ساختمانِ زینتخانم آپارتمان خریده بودیم. آن هم درست زیرِ سایهاش و او که همهي ما را تا چند نسل مقصر میدانست، با ما بدقِلِقی میکرد، بهانه میگرفت، غُر میزد، گیر میداد، انگار با این کارهایش دایی با نرگسخانم آشتی میکرد.
مامان صاف نشسته بود. رو به آرزو گفت: «چیکار داری میکنی؟! الآنه که بَندش پاره بشه.» و رو به آرمین گفت: «ورشدار بِده به من این لامصّب رو، تا خواهرت بندش رو پاره نکرده.»
آرمین، در سکوت، روی زانوهایش نشست و آن «لامصّب» را برداشت. «لامصّب»، عینک شنای فرنوش، دخترداییمان بود که دیگر به دردش نمیخورد. به قول آرزو، رنگش «صورتیِ جیغ» بود، خیلی پررنگ و یک عالمه اکلیل داشت. آن اولها که فرنوش از آب میترسید، برایش خریده بودند.
اما فرنوش (که مامان هروقت عصبانی بود، به او میگفت «دردونهي داداشم») چندتا عینک شنای دیگر هم داشت و دیگر این یکی را نمیخواست. مامان هم که دل پُری از ریخت و پاشهای بیدلیلِ دایی داشت، به اصطلاح خودش، «آن را تبدیل به احسن» کرده بود و هروقت به جنگ پیازها میرفت، آن را به چشمش میزد. خیلی هم راضی بود از اینکه نه تا نیمساعت اشک میریخت و نه پلکهایش میسوخت. ما که ایرادی در این کارش نمیدیدیم. اولها چندبار خندیده بودیم، اما کمکم عادت کرده بودیم. به نظرمان ابتکار خوبی بود. یکبار حتی خود من همان عینک را زدم و مشغول رندهکردن پیاز شدم (یکی از آن مواقعی بود که آرمین بهشان میگفت: «خود را عزیزکرده نشون دادن») اما آنقدر طولش دادم که مامان آمد و عینک و رنده را از دستم گرفت و ترو فرز مشغول شد. اما نمیفهمیدم چرا میبایست همین امروز که آسانسور خراب شده بود و همسایهها و از جمله زینتخانم کنار درِ آسانسور جمع شده بودند، تعمیرکار آسانسور بیاید در خانهي ما را بزند و آب یخ بخواهد. آن هم کِی؟ وقتی که مامان سرگرم رندهکردن پیاز بود و از دم در آپارتمان دیده میشد.
تعمیرکار آسانسور از همان دمِ در با تعجب به مامان نگاه کرده بود و آب یخ خواسته بود. آرمین که پارچ آب یخ را به دستش میداد، تعمیرکار رو به مامان گفته بود: «حاجخانوم، ما کارِ تأسیسات هم میکنیم ها. اگه جکوزیتون اشکال پیدا کرد خبرمون کنین. این هم کارتم.» مامان میگفت از پشت شیشهي آن عینک عجیب و غریب هم توانسته بود نگاههای کنجکاو همسایهها را ببیند. درحاليکه لبهایش را میگزید برگشته بود و به ما غر میزد که چرا چیزی به او نگفته بودیم و یادآوری نکرده بودیم که قبل از آنکه آرمین در را باز کند، عینک شنا را از چشمش بردارد و از این عصبانی بود که ناخواسته بهانهای به دست زینتخانم داده تا پشت سرش حرف بزند.
مامان که با قدمهای سنگین رفته بود عینک کذایی را سرِ جایش در آشپزخانه بگذارد، هنوز توی کابینت خم بود که صدای زنگ در بلند شد. همهمان بیاختیار نفس عمیقی کشیدیم. مامان نالید که «بیا! شروع شد!»
یک ربع بعد، همهمان نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. آرمین حرفِ عینک جوشکاری آقاابراهیم را میزد و آرزو، داشت اسم مارکهای معروف عینک را پشت سرِ هم ردیف میکرد و من حرف عینک اسکیِ دوستم را پیش کشیده بودم که کاملاً دورِ چشمها را میگرفت... و مامان، با صورتی که کمکم رنگ گرفته بود، به حرفهای ما گوش میداد و یواشکی با دهان بسته میخندید.
حرفهایمان که از اوج افتاد، با بدجنسی به مامان گفتم: «خودمانیم ها، یکی دو تا از همسایهها با فکر اینکه ما توی خونهمون جکوزی نصب کردهایم و اونها نه، حسابی به دردسر افتادن.»
مامان گفت: «چه دردسری هم! واقعاً نمیفهمم این چه طرز فکریه. بندههای خدا.» و رو به آرمین گفت: «تویِ بدجنس، یکدفعه از کجا به فکرت رسید که حرفِ مغازههایی رو بزنی که جکوزیِ درجهیک میفروشن؟»
- دیدم با یه اشتیاقی دربارهي جکوزی سؤال میکنن، من هم دروغ نگفتم که. گفتم نشونیاش رو از پدرم میپرسم. شما نگران نباش. خودشون میرن نشونيها رو پیدا میکنن. حالا خوبه از غواصی حرفی به میون نیومد.
مامان سری تکان داد: «بیچاره زینتخانوم. کارش دراومد.»
فکر میکردم مامان الآن است که حرف تندی دربارهي زینتخانم بگوید. آرزو با اکراه پرسید: «بیچاره؟!»
مامان نفس عمیقی کشید و گفت : «اون هم گرفتار شده، نگران زندگیِ دخترشه. کاش این دوتا اختلافاشون رو میگذاشتن کنار، مینشستن حرفاشون رو میزدن و اوضاع برمیگشت به حال اول. آخه ما رو چه به این حرفا؟! مگه ما دو تا خونواده چه هیزمِ تَری به هم فروختیم؟!»
آرمین با شیطنت پرسید: «اگه داییاینها آشتی کنن، شما چيکار میکنین؟»
من هم به مامان فرصت ندادم جواب بدهد و گفتم: «هیچی! میوهها رو میریزیم توی جکوزی، میشوریم و جشن میگیریم!»
همه زدیم زیر خنده. گمانم صدای خندهمان به گوش همسایهها هم رسید.
نظر شما