چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۸:۱۵
۰ نفر

علی احمدی: وقتی بابام کوچک بود، یک روز که هوا حسابی گرم بود، روی زمین خوابیده بود و صورتش را چسبانده بود به زمین که خنک بشود.

دوچرخه شماره ۷۹۰

یک‌دفعه جوجه‌کوچولوی بابام که داشت روی زمین دنبال دانه می‌گشت جلو سوراخ دماغ بابام یکی از پاهايش را بالا آورد و شروع کرد به خاراندن خودش. یك عالم کُرک و پَر رفت توی سوراخ دماغ بابام، طفلکی بابام یك نفس خیلی عمیق کشید و چشم‌هايش را بست و چنان عطسه‌ای کرد که جوجه‌کوچولو پرت شد عقب و خورد به دیوار و مثل لواشک آلو کش آمد و دولونگی افتاد روی زمین.

 بابام دو دستی دماغش را مالید و گفت: «آخه تو کی می‌خوای یاد بگیری فسقلی! خجالت نمی‌کشی خودت رو جلو من می‌خارونی؟»

مامانِ بابام سرش را از آشپزخانه آورد بیرون گفت: «اوه اوه اوه... تو بودی پسر... من فکر کردم که یه خرس گنده ترکیده.» بعد هم چشمش افتاد به جوجه‌ي بابام و گفت: «این ‌رو چرا این‌جوری کردی بچه...؟! تو نمی‌دونی باید با کوچيک‌تر از خودت مهربون باشی، اونم جوجه‌ای به این خوشگلی و نازی.»

بعد یك لیوان شیر داد دست بابام و گفت: «بیا، این شیر رو با این کلوچه بخور که یه کم قوی بشی... با این عطسه‌هايی که می‌کنی خدایی نکرده یه وقت یه طوری می‌شه...»

بعد درحالی‌که چادرش را سرش کرده بود گفت: «بچه‌جون! من دارم می‌رم خرید. نکنه بیام ببینم طوري عطسه کردی که این بیچاره پَر و پیتش ریخته و لخت و عُور شده‌ ها... یادت نره بچه... با حیووناي کوچولو باید مهربون باشی، یعنی هرچی کوچولوتر، مهربون‌تر... فهمیدی؟»

بابام یه قُلپ گنده شیرش را قورت داد و گفت: «فهمیدم... هرچی کوچولوتر، مهربون‌تر.»

نیم‌ساعت بعد بابام درحالی‌که جوجه‌کوچولوش را گذاشته بود روی سرش، پشت پنجره‌ی اتاق نشسته بود و داشت به پرنده‌های توی آسمان نگاه می‌کرد، گفت: «چی می‌شد تو یه عقاب گنده بودی و من ‌رو هم سوار می‌کردی و با هم می‌رفتیم توی هوا و روی ابرها قل می‌خوردیم و کیف می‌کردیم.»  اما ناگهان جوجه‌ي بابام دور خودش چرخید و شکمش را بالا و پایین کرد و چشمانش را ریز کرد و به خودش فشار آورد و فیرتی یك کار بد کرد. طفلکی بابام وقتی گندکاری جوجه‌کوچولو را دید حسابی عصبانی شد و جوجه را برداشت. می‌خواست دولومبی بزند توی سرش که یاد حرف مامانِ بابام افتاد و جوجه کوچولو را گذاشت زمین و گفت: «برو ای جوجه‌ی زردمبوی بدجنس... حیف اون همه دونه که می‌دم تو بخوری... برو پی کارت.»

یك دفعه دوتا کفشدوزک از توی پنجره آمدند تو و نشستند روی میز. بابام گفت: «آخی... شما چه‌قدر خوشگلید...» بعد به جوجه‌کوچولو گفت: «بفرما زردمبو... ببین چه‌قدر خوشگل و ناز و تمیزند... تازه روی دماغ آدم هم خراب‌کاری نمی‌کنند.»

اما کفشدوزک‌ها پریدند و رفتند و روی روشویی حمام نشستند. بابام سرش را آورد پایین و یواشکی رفت جلو و دید کفشدوزک زرد است، نزدیک یه قطره‌ی کوچولوی آب نشسته و دارد آب می‌خورد. بابای مهربان من دلش برای آن یکی کفشدوزک سوخت و گفت: «آخی... تو آب نداری... الآن شیر را باز می‌کنم تا تو هم آب بخوری.»

بابام شیر آب را باز کرد اما آب مثل یك سیل بزرگ ریخت روی کفشدوزک‌ها و آن‌ها را با خودش برد توی سوراخ راه آب.

دنیا جلو چشم‌های بابام تیره و تار شد. فوری انگشتش را کرد توی سوراخ راه آب تا کفشدوزک‌ها را بیاورد بیرون، اما انگشتش توی سوراخ صافی روشویی گیر کرد و در نیامد. شروع کرد به بالا پریدن و جیغ‌زدن و بالأخره با هزار زور و زحمت انگشتش را از توی سوراخ صافی بیرون کشید و فوری کرد توی دهنش. آخر مثل چراغ‌راهنمايي، هی سرخ و سفید و سبز می‌شد و یك عالم درد داشت.

همان‌طوری که انگشتش زُق‌زُق می‌کرد، بدوبدو رفت و ذره‌بین بزرگ بابای بابام را آورد تا ببیند کفشدوزک‌ها زنده‌اند یا نه. کفشدوزک‌ها چسبیده بودند به لجن‌های لوله‌ی سیفون روشویی. اولش کمی روشویی را تکان‌تکان داد تا ببیند از جايش حرکت می‌کند يا نه، اما روشویی مثل یك دیو دو سر، سنگین بود و اصلاً هم از جايش تکان نخورد. برای همین بابام تا ته اتاق رفت عقب و جیغ وحشتناکي کشید با تمام سرعتش دوید و پرید تو هوا و با کله خورد به روشویی. حیوونی بابايم  گردنش رفت تو و بعدش هم افتاد روی زمین. داشت جیغ می‌کشید که ناگهان زنگ آپارتمان را زدند. بابام همان‌طوری که سرش گیج می‌رفت در را باز کرد و گفت: «سلام!»

آقای همسایه‌ي روبه‌رویی که شب‌کار بود و تازه از سرکار آمده بود، درحالی‌که متکاش توی دستش بود گفت: «آقا پسر تا حالا دیدی وقتی یه متکا بره تو حلق یه نفر، آدم چه شکلی می‌شه؟»

بابام که ترسیده بود سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «سلام... نه... ندیدم.» آقای همسایه گفت: «اگه فقط یه جیغ دیگه، فقط یه جیغ دیگه، بزنی این متکا رو می‌کنم توی حلقت تا بفهمی... فهمیدی بچه؟» بعد هم در آپارتمان را محکم کوبید و رفت.

بابام بعد از دو دقیقه که تهدید آقای همسایه را یادش رفته بود دست‌هايش را زد به کمرش و زل زد به روشویی تا ببیند چه بلایی باید به سر این روشویی بدجنس بیاورد.

یك دفعه فکری به سرش زد و چشمانش برق زد، مثل قرقی رفت توی انباری و چکش بزرگ بابای بابايم را آورد، نگاهی به روشویی کرد و  ابروهايش را داد بالا و گفت: «مامانم گفته هرچی کوچیک‌تر، مهربون‌تر.» بعد چکش را برد بالای سرش، اما چکش که خیلی سنگین بود از دستش در رفت و از پشت بابام افتاد زمین و محکم خورد به پاشنه‌‌ي ‌پايش. بابام که از آقای همسایه ترسیده بود سرش را کرد توی یقه‌ی پیراهنش و شروع کرد به جیغ‌زدن. اما آقای همسایه از توی آپارتمانش داد زد: «آخه بچه، ساکت شو می‌خوام بخوابمممم!»

این دفعه چکش را محکم گرفت توی دستش و با دقت برد بالا و محکم کوبید تو سر روشویی. روشویی بدبخت از وسط هشت تکه شد و ریخت روی زمین. بابا که حسابی خسته  شده بود نشست روی زمین و آن‌قدر روشویی را با چکش کوبید که خُرد و خاکشیر شد و دیگر هیچی ازش نماند. بابا چکش را انداخت روی زمین، دست‌هايش را پاک کرد و رفت سراغ لوله‌ي سیفون، بعد هم لوله را گرفت و شروع کرد به کشیدن. یك دفعه لوله از بیخ کنده شد و هرچی آب کثیف و لجن توی لوله بود پاشید به در و دیوار و سر و کله‌اش. بابام شروع کرد به جیغ‌کشیدن که دوباره زنگ آپارتمان را زدند و بابام با همان سر و کله‌ي لجنی و لوله توی دستش رفت و در را باز کرد. آقای همسایه‌ي روبه‌رویي که هنوز متکايش توی دستش بود وقتی بابام را با آن سر و وضع دید دهنش از تعجب باز ماند و ساکت شد و یه قدم عقب رفت و گفت: «خسته نباشی پسرجان... برو به کارت برس... منم سعی می‌کنم یه جوری بخوابم.» بعد هم در آپارتمان را بست و رفت. بابام شانه‌هايش را انداخت بالا و لوله‌ي سیفون را برد توی آشپزخانه و به خودش گفت: «ای وای این کار هرچی کوچولوتر، مهربون‌تر، چه‌قد سخته!»

با همان دست لجنی‌اش سرش را خاراند و چاقوی بزرگي از توی كشو برداشت و افتاد به جان لوله‌ی سیفون که از وسط نصفش کند و کفشدوزک‌ها را نجات بدهد اما یك‌دفعه چاقو در رفت و انگشت بابام را حسابی  برید. فوري دستش را تا مچ فرو كرد توي دهنش.

بابای حیوان‌دوست من همان‌طوری که دستش توی دهانش بود لوله‌ی سیفون را گرفت و کوبید به  زمین تا شاید لجن‌ها کنده بشوند و همراه کفشدوزک‌ها بیايند بیرون، اما وقتی دید دستش خونی شده، دستش را با پیراهنش پاک کرد و بعد هم لوله را گرفت و محکم کوبید زمین.

لجن‌ها از توی لوله کنده شدند و با کفشدوزک‌ها ریختند بیرون. بابام آرام کفشدوزک‌ها را از توی لجن‌ها بیرون آورد و برد توی آشپزخانه و یواش‌یواش پاک و تمیز کرد بعد هم آن‌ها را گذاشت توی جیب پیراهنش که ناگهان آقای همسایه که حسابی عصبانی شده بود دوباره در زد و فریاد زد: «آهای بچه... چرا نمی‌ذاری بخوابم...»

بابام چکشش را برداشت و با پیراهن و سر و صورت خونی در را باز کرد. آقای همسایه وقتی بابا را با سر و کله و لباس خونی دید مثل برق‌گرفته‌ها خشکش زد. بابام خندید و دندان‌های خون‌آلودش را به آقای همسایه نشان داد. تازه بابام می‌خواست به آقای همسایه بگويد که کفشدوزک‌ها را نجات داده اما آقای همسایه که از ترس داشت سکته می‌کرد عقب‌عقب رفت، یك جیغ وحشتناک کشید و فرار کرد. بابام چکشش را گذاشت روي دوشش و دنبال آقای همسایه دوید. آخر بابای مهربان من فکر می‌کرد ممکن است کسی بخواهد آقای همسایه را اذیت کند که آقای همسایه این‌جوری ترسیده.

توی کوچه آقای همسایه از ترس غش کرد و بابام هم بالای سرش بالا و پایین می‌پرید و جیغ می‌کشید تا همه‌ی مزاحم‌های آقای همسایه را بترساند. تا این‌که بالأخره یکی از همسایه‌ها به کلانتری زنگ زد و پنج دقیقه بعد بابای مهربان من توی بغل آقای پلیس بود و دستش را هم بسته بودند. آقای پلیس گفت: «خُب باباجان می‌شه اون دوتا کفشدوزک رو که نجات دادی ببینم.» و بابام هم دوتا کفشدوزک رو گذاشت توی دست آقای پلیس.

 همه‌ی مردم محل دور بابام و آقای  پلیس جمع شده بودند که چند تا عکاس و خبرنگار که آقای پلیس آن‌ها را خبر کرده بودند، از تلویزیون آمدند و شروع کردند از بابام با آن لباس خونی و دست بریده عکس گرفت. همان شب وقتی که بابام توی بغل مامان بابام خوابش برده بود و داشت خُرخُر می‌کرد، عکس بابام را به‌عنوان مهربان‌ترین دوست حیوانات توی تلویزیون نشان دادند و مامانِ بابام کلی به پسرش افتخار کرد.

کد خبر 296786

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha