تمام گوشه و كنارهايش را ميشناسم. اين زمين بازي كودك درون مرا حفظ ميكند. من هر چندوقت يكبار به بهانهي تجديد خاطره به آنجا ميروم و تاببازي ميكنم. هميشه تاب را بيشتر از بقيهی وسايل بازي دوست داشتهام. چون زنده است، حركت ميكند و مرا براي لحظههایی، هرچند كوتاه به دنياي خيالات تاب ميدهد. حقيقتاً زمين بازي جاي خيالپردازي است. تاب زرد سمت چپ، مخصوص خيالپردازهاست.
كمي دورتر از زمين بازي درخت سپيداري افسونگر قد كشيده و تنها اگر تاب بخوری، ميتواني جادويش را ببيني. سپيدار، برگهايي ابريشمي دارد كه يك طرفشان سبز است، مثل خواب خدا و يك طرفشان نقرهاي است مثل ماه و تنها يك نسيم كافي است تا جادويش را ببيني. اگر خوششانس باشي، جادو را باور داشته باشي، در حال تابخوردن باشي، نسيمي بوزد و سپيدار تو را راهنمايي كند، ميتواني رنگينكمان را در پسزمينهی آبي آسمان ببيني و بوي بهشت را از ميان برگهاي سپيدار استشمام كني و خدا را حس كني.
اگر برايت سؤال شده كه من اينها را از كجا ميدانم، اين هديهی بهار به من بود. چرا از خودش نميپرسي؟ مطمئنم كه رازش را به تو هم ميگويد.
نگار جعفريمذهب
از تهران