باید بزنم. نمیدانم هوا وارونه است یا ما! با کولهپشتی چرمي، پالتوی کرم و کتانیهای خاکخورده... چشم به راه مينيبوس دوختهام. آستینم کوتاه است و دستم را کامل نمیپوشاند. سردم شده. نوعی سنگینی بیدلیل احساس میکنم. از طرفی هم آرزو میکنم آن مينيبوس آبی نیاید.
دستهایم بوی کرم خیار میدهند. منتظر میمانم. قطرهای اشک از کنار چشمم به پایین میلغزد. حرکتش را بر گونهی چپم حس میکنم. انگار میخواهد مرا بخنداند.
انگار باز خوش شانسیام اوج گرفته. مينيبوس آبی را از دور میبینم. بند کتانیهایم را محکم میكنم. باز با آن سرعت خیرهکنندهاش میآید. چارهای نیست، باید سوار شوم، وگرنه دیر میکنم.
مينيبوس راه میافتد. باز همهی چشمها روی من است، حتی آن پیرزنی که نانهایش را روی چادرش گذاشته و دختربچهای که به زور چشمهایش را باز نگه داشته، احتمالاً برای تماشای من! جز دختر جوانی که سرش را به شیشه تکیه داده و خوابیده، همه به من خیره شدهاند. به سردی جواب نگاههایشان را میدهم، ولی از طرفی هم درکشان میکنم. سالی چند بار ممکن است دختر 186 سانتیمتري ببینند؟ دست خودشان نیست. من هم جایشان بودم لابد نگاه میکردم. از این مينيبوس بیزارم. بهخاطر این لامپهای بیمصرفش که هیچوقت روشن نیستند و سقفش که کوتاهتر از بقیه است. مجبورم دولا بایستم؛ پاها به اندازهی عرض شانه باز، زانوها هم اندکی شکسته.
ایستادهام. انگار نگاهها کمکم دور میشوند... جا برای نشستن نیست.
نیمساعت میگذرد. پاهایم ورم کردهاند. تکانشان میدهم. مورمور میشوند. پیاده میشوم و بدنم را راست میکنم. صدایی از کمرم میآید. انگار مهرههایم اظهار وجود میکنند. دور و بر خلوت است. از مه چیزی دیده نمیشود. آرام میدوم. مسافت را بهسرعت طی میکنم؛ درست به موقع...
صدای مربی میآید: «کتفهاتون رو خوب گرم کنین، بپرین بالا. امروز آبشار تمرین میکنیم.»
فریدا زینالی،14ساله
خبرنگار افتخاری از تبریز