همهچیز را که بگذاریم کنار، باید گفت که دههی نود زندهترین دههی تاریخ بود. واقعا بهترین دهه بود، دورهای بود که انگار هیچچیزی نشد نداشت.
آخرینباری بود که جوان بودیم، و البته همان موقعها بود که سروکلهی گاستین پیدا شد. گاستین یک دانشجوی انصرافی فلسفه بود که کلی پروژهی ابتکاری (و کلی پروژهی شکستخورده) داشت که شرحش مثنوی هفتاد من کاغذ است.
حالا چرا این گاستین هنوز هم برای من مهم است؟ من خیلی تکوتوک با کسی دوست بودهام. همدلی معمولا آدمها را به هم نزدیک میکند اما در مورد من داستان طور دیگری است: سنگینی بار غموغصهی اینوآن، مثل مریضی لهولوردهام میکند.
نه زنی، نه دوستی، نه هیچی. اما گاستین را انگار از زمان و خمیرمایهی دیگری ساخته بودند. هیچکس دیگری مثل او ندیده بودم: شفاف و در عین حال گنگ. میتوانستم از وسط گاستین رد شوم، انگار هوای رقیق باشد، یا بکوبم بهاش انگار که دیوار شیشهای باشد.
با وجود این، یا دقیقتر بگویم به خاطر این، گاستین تنها کسی بود که میتوانستم بهاش بگویم دوست.
- فیلم برای فقرا
یک روز داشتیم کنار سالن سینما ول میچرخیدیم که ببینیم فیلم جدید چی آمده. فقیر بودیم ـ آن موقعها پول درآوردن شرافتمندانه خیلی سخت بود ـ و بلیتها هم بهطرز بیشرمانهای گران بودند، درنتیجه فقط زل میزدیم به پوسترها و عکسهای روی شیشه.
بعد فکر بکری به کلهی گاستین زد: میشد فیلمها را تعریف کنیم. یک خلاصهی پرجزئیات سیدقیقهای در ازای چندرغاز. پروژهی «فیلم برای فقرا»ی گاستین. انهدام کامل صنعت سینما.
گاستین حسابی هیجانزده بود. میگفت: «عجب تغییر تاریخیای بشه! برگشتن از تصویر به روایت! کاری که میکنی اینه: وامیستی جلوی سالن سینما، با ملتی که بیرون سالن میپلکن گرم میگیری.
بعد باهاشون سر صحبت رو وا میکنی و حرفهای معمولی میزنی، میگی عجب فیلمی بود ولی لامصب چقدر گرونه و این سینماهای بیپدرمادر چطوری دارن خون ملت رو میمکن و این حرفها، بعد بهشون میگی که تو فیلم رو دیدی و خیلی خوشحال میشی اگه در ازای چندرغاز براشون تعریفش کنی.» این چندرغازی که میگفت، میشد یکدهم قیمت بلیت آن زمان. بعد هم نتیجه گرفت: «فقط باید پونزده شونزده نفر آدم جمع کنیم و بعد دیگه همهچی آمادهست.»
پریدم وسط حرفش: «واستا ببینم، پس خودمون کی قراره فیلم رو ببینیم؟»
گاستین جواب داد: «بعدش میبینیم. بعد اینکه ازشون پول گرفتیم.»
«پس چطوری براشون تعریف کنیم؟»
معصومانه جواب داد: «از خودمون درمیآریم. مگه چقدر سخته؟ تو نویسندهای دیگه، مگه نه؟ اسم فیلم رو که میدونی، یه چند خط هم در مورد فیلم از روی پوستر میبینی، یکی دوتا عکس هم که روی شیشه هست. چی میخوای دیگه؟»
خیلی موجود خاصی بود. شوخی موخی توی کارش نبود. اصلا آدم شوخطبعی نبود، مثل همهی آدمهای وسواسی. به قول مادربزرگم عین آن آدمهایی بود که نمیتوانند مثل بچهی آدم راه راست را بگیرند بروند. مثل زنها و شورشیها. این را نیچه گفته.
فیلم برای فقرا. مثل آن شوخی قدیمیِ تاماگوچی برای فقرا. اگر کسی هنوز یادش باشد، تاماگوچی یک وسیلهای بود شبیه پیجر (فکر کنم پیجر را هم باید توضیح بدهم چیست) که باهاش از یک حیوانخانگی الکترونیکی مراقبت میکردید: زمانهای مشخصی بهاش غذا میدادید، آب میدادید.
وقتی شروع میکرد به ونگ زدن، باهاش بازی میکردید. وقتی هم که حوصلهتان را سر میبرد، چند روزی میانداختیدش کنار تا از گرسنگی بمیرد. کجایند آن تاماگوچیهای بیادعا؟ یا آن پیجرهای قدیمی؟ آدمیزاد نمیتواند تصورش را هم بکند که چقدر میتواند مسبب مرگومیر باشد.
میدانم که دارم خیلی از بحث اصلی دور میشوم اما اجازه بدهید به احترام درگذشتگان زیر یک دقیقه سکوت کنیم:
پیجرهای عهد دقیانوس تاماگوچی
نوار ویدئو و دستگاه پخش
ضبطصوتهای نوارکاستخور
که یک دستگاه دربوداغانِ قدیمیتر را از رده خارج کرد، که خودِ آن فونوگراف را از رده خارج کرده بود.
نوارکاستها
تلگراف (و مراسم کذاییاش)
ماشین تحریرها (بگذارید اینجا با ماشینتحریر مدل ماریتسایم وداع بگویم، همان ماشین تحریر دههنودی پر از خاکستر سیگار و قهوه. نوشتن با ماشین تحریرْ قشنگ زور فیزیکی لازم داشت، یک جور حرکت متفاوت. البته اگر یادتان باشد).
خب، یک دقیقه تمام شد. داشتیم چی میگفتیم؟ آهان، فیلم برای فقرا. منتها بگذارید اول شوخیِ تاماگوچی برای فقرا را توضیح بدهم. میدانید چه بود؟ یک سوسک توی قوطی کبریت. همین.
شاید دیگر بامزه نباشد اما من برنامه دارم این خردهریزها و آتوآشغالها را توی ذهنم جمع کنم، این چیزهای ازدسترفته را، که گموگور و نابود شدهاند. فکرکنم کارم برعکس متن کتاب مقدس باشد: «تا از میان سیل به سلامت بگذرند، به پیش تازند و دوباره زادوولد کنند...»
کلا از بحث پرت شدهام. نمیدانم چیزهایی که همینطوری الابختکی و هردمبیل از وسط سیلِ شخصیِ خودم نجاتشان دادهام، میتوانند زنده بمانند یا نه. به پیش تاختن و زادوولد پیشکش. میدانم که گذشته عین کفدست است و مویی ازش در نمیآید. ولی همینش است که برایم عزیزترش میکند.
از ایدهی فیلم برای فقرا هم مویی درنیامد. در همین حد بگویم که وقتی سعی کردم برای اولین گروه قصهی فیلمی را تعریف کنم که ندیده بودمش، بهزور توانستیم از معرکه جان سالم به در ببریم.
منبع:همشهري داستان