در شمارهی قبلی مجله، شهریار توکلی از تجربه و دغدغهی پدر بودن و نسبتش با مفهوم کاریزما یا «آن» نوشت. فیروزه گلسرخی که پیش از این در روایتهایش به تجربهی مادر بودن اشارههایی کرده بود، در این متن از زاویهی یک تناظر نوستالژیک و کودکانه، نگاه دیگری به این سوژه انداخته است.
شما معنی داژبال را میدانید؟ من هیچ تصوری نداشتم و برای همین سادهدلانه از دو دختر هفت و سیزده سالهام پرسیدم: «بچهها داژبال چیه؟»
اینکه نمیدانستم داژبال چیست، چنان برای دو فرزندم غیرممکن و مسخره بود که کوچکتره در حالی که کیفش را پرت میکرد روی فرش تا بتواند همانجا در ورودی خانه، کفش و جورابهایش را بکند، گفت: «تو داژبال نمیدونی چیه؟ داژبال همون وسطیه دیگه.»
راستش هرقدر هم فکر میکردم، نمیتوانستم حدس بزنم که این اسم شیکوپیک همان بازی مفرح بچگی خودمان باشد. همان بازی که باعث میشد برای نسوختن و نباختن کشوقوس بیاییم.
شکممان را تو بدهیم یا کمرمان را تا حد شخصیتهای کارتون بارباپاپا کش بیاوریم. چه بسیار وقتها که با همهی آن حرکات ناموزون، یکی از بچهها به شک میافتاد که توپ مماس مالیده شده به لباسمان.
بعد دادوقال میشد و همه با صورتهای سرخ و داغ فریاد میزدیم، انگار نه انگار که ساعت سه بعدازظهر تابستان است و حتی گربه و کلاغ هم از گرما در کنج خنکی خزیدهاند.
اغلب یک نفر غیرمتقلب پیدا میشد که همه به او اعتماد داشتند و غائله میخوابید. گاهی هم بزرگتری سر از یک پنجره درمیآورد و دادی میزد. اینطور وقتها همه ساکت میشدیم و به هم نگاه میکردیم.
برای چند لحظه ترس برمان میداشت ولی بعد یکی خندهاش میگرفت و بازی ادامه پیدا میکرد. نقطهی اوج همهی آن پرشها و جهشها، گرفتن توپ بود. زمان ما میگفتند بُل. امروزیها میگویند گل!
توپ کثیف و خاکی را با تمام وجود به بغل میگرفتیم و مثل سوپرمن، یار «سوخته»مان را که بیرون زمین برای ورجهوورجه کردن پرپر میزد، به زندگی بازمیگرداندیم.
اتفاقا پارسال وقتی دختر کوچکم را در یک اردوی یکروزه همراهی میکردم، بعد از هزار سال وسطی بازی کردم؛ مادرها وسط و بچهها با توپ. زدن مادرها خیلی آسان بود.
اهداف درشت و کرختی شبیه بارباپاپاهای روغنکاری نشده که فقط مثل دوران کودکی فریاد میزدند، اما از حق نگذریم، بچهها دوست نداشتند مادر خودشان را بزنند و ببازانند.
همانطور که مادرها وقتی بچهها را به سمتوسوی رقابت میفرستند، نگران باختنشان هستند. تعلق خاطر و میل به پیروزی یک درد مسری و لاعلاج است.
وقتی خوب فکر میکنم، میبینم هرگز از زمین داژبال بیرون نرفتهام. نه اینکه نسوخته باشم ـ اتفاقا من از آن بچهها بودم که زود میسوختم ـ اما هنوز و همچنان حس میکنم از هر سو توپی برای زدن من میآید.
آنها که دستی بر آتش تربیت فرزند دارند این حس را بهتر درک میکنند. روزهای سپری شده با بچهها حکم همان بازی بیوقفهای را دارد که در بچگی مشتاقش بودیم اما لابد نه به این شکل؛ خواستهها، نیازها، پرسشها، بدخلقیها، محبتهای بیحد و گاه بدموقع، قهرهای بیسبب، تنبلیها و نافرمانیها، هرکدام توپ داژبالی هستند که در عرصهی فرزندپروری دائم از بیخ گوش آدمیزاد رد میشوند.
این حس حتی در خواب هم با من است؛ شبهایی که با آشفتگی میخوابم وقتی یکی از بچهها تب دارد، وقتی ناراحت است، وقتی دوستش با او قهر کرده یا وقتی قبل از خواب دعوایشان کردهام. اینطور وقتها توپ تخت سینهام خورده و گیجام.
منبع:همشهري داستان