تاریخ انتشار: ۲ تیر ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۹

وقتی دیروزم به فردا گره خورده بود و پاهای کوچکم در گره حال گیر افتاده بود، گریه کردم و خواستم پاهایم را نجات بدهم، اما نشد.

یک قدم به عقب برداشتم و دیروزم نابود شد. یک قدم به جلو برداشتم و رود فردایم طغیان کرد و سیلاب شد.

دیگر پاهایم را عقب و جلو نکردم. فقط مثل مجسمه ایستادم و لبخند زدم، ‌ولی در قلبم حسرت حالم را می‌خوردم  که روز به روز و ثانیه به ثانیه‌ا‌ش، جز مجسمه‌بودن سودی نداشت و می‌گذشت. می‌گذشت. سخت می‌گذشت. آخر وقتی حوصله‌ی زمان را نداشته باشی، زمان هم با تو لج می‌کند، دیر می‌گذرد. سخت می‌گذرد و نفس‌گیر.

فهیمه صالحیان، 13ساله از اصفهان