یک قدم به عقب برداشتم و دیروزم نابود شد. یک قدم به جلو برداشتم و رود فردایم طغیان کرد و سیلاب شد.
دیگر پاهایم را عقب و جلو نکردم. فقط مثل مجسمه ایستادم و لبخند زدم، ولی در قلبم حسرت حالم را میخوردم که روز به روز و ثانیه به ثانیهاش، جز مجسمهبودن سودی نداشت و میگذشت. میگذشت. سخت میگذشت. آخر وقتی حوصلهی زمان را نداشته باشی، زمان هم با تو لج میکند، دیر میگذرد. سخت میگذرد و نفسگیر.
فهیمه صالحیان، 13ساله از اصفهان