به نظرم زیادی عجیب بود و مرا سادهلوح جلوه میداد. گرچه حدس میزدم آرزوی بقیهي همسن و سالهايم هم باید چیزی شبیه مال من باشد.
جادو برایم مثل الماس گرانبهایی در دورترین قلـه، نزدیک به ابر بنفش درخشانی وجود داشت. فکرکردن به جادو مثل تیکتاک عقربهي ساعتم بود که در حصار ذهنم دور خودش میچرخید و جای دیگری نمیرفت، اما افکارم را پیش میبرد.
شنیده بودم رؤیاهای شبانه گلچینی از تفکرهاي روزانهي آدمهاست، پس تا میتوانستم دربارهي جادو، خیالپردازی میکردم و شب چند رؤیای مبـهـم و بیسروته دستم را میگرفت و مرا به دوردست میبرد.
مشتاق بودم جادو را حس كنم و گاهی در میان بادهای آشفتهاي که از پنجرهي ماشین موهایم را پريشان ميكرد، مثل جادوگرها دستم را در هوا تکان میدادم و امیدوار بودم جرقههای بنفشی که از نوک انگشتهايم شعله بکشند و در باد محو نشوند.
حالا که بزرگتر شدهام، جادو را واقعاً حس میکنم. وقتی اولین پرتوهای آفتاب را میبینم که روی بوم آسمان رنگ نارنجی میپاشند و آخرین نورها که آبی و بنفش و قرمزند، وقتی ماه کامل است و ستارگان دورش میرقصند و هنگامی که کسی از ته دل لبخند میزند.
ملیکا جلالپور
15ساله از تهران
نظر شما