«بزرگ» گاهی خلاصهی یک زندگی پراتفاق است؛ خلاصهی راهی که از روستا شروع میشود، به فضای سیاسی بازار تهران میرسد، در خرداد ۴۲ به نخستین سرچشمههای انقلاب میپیوندد و بهای اعتقادش را با رنج زندان میپردازد.
بزرگ گاهی در یک لیوان آبی کوچک، در یادگار یک دوست، متجلی میشود. روایت مهرداد اسکویی از پدرش، اسکویی بزرگ، روایت همین سلوک است.
اینقدر چغر و نشکن است که هنوز میشود لای بساط عتیقهفروشهای پارکینگ پروانه، لنگهاش را پیدا کرد. حتما از چکسلواکی میآمد که میگفتند لیوان چِکی.
انگار این شبهشیشههای اُپالی، بسکه نمیر و نشکن بودهاند، تا سالها جای بارفتنهای قزوین را گرفته بودند. سالها است که یک لیوان هشتتَرک آبیاش هم مال من است. باید پنج، ششسالی از من سندارتر باشد.
حداقل از سال چهلودو، چهلوسهاش خبر دارم؛ ارمغان آیتالله طالقانی بوده به بابا توی زندان.
اسکویی بزرگ ـ اسکویی بزرگ که میگویند بابای من است. بزرگ پسوندش نبوده، لقبش بوده توی زندان. انگار اول حسنفیدل بوده بعد معروف شده به اسکویی بزرگ.
خودش که اکراه دارد از گفتن این چیزها، هنوز هربار لابهلای کتابها و خاطرات آنروزها به اسمش برمیخورم، تلفن را برمیدارم و کد کرج را میگیرم.
منتظر میشوم بعد از شش هفتتا زنگ گوشی را بردارد و بگوید: «اینا به چه دردت میخوره آخه، زندگیات رو بکن پسر.» تا بیایم ثابت کنم زندگیکردن من، همین دستوپازدن توی مستندات آدمها است، بهزحمت یکچیزهایی بروز میدهد و گوشی را میگذارد.
شرح بزرگی حسن اسکویی، کنار هم چیدن این زیر زبانکشیها و خاطرات پراکندهی کتابها است؛ سال ۱۳۳۵ از روستای زیارت شیروان میآید تهران و سربازیاش را در دانشکدهی افسری بین حسنآباد و باغشاه میگذراند.
ارتش شوخی ندارد، همان اول قهرمان کشتی چوخهی منطقه را میگذارند آبدارخانه تا سربهزیر شود و توی لابراتوار شیمی و فیزیک دانشکده، سینی چای بچرخاند.
آن بچهشهرستانی هیکلی آفتابسوخته، زیاد هم سربهزیر نمیماند، توی این رفتوآمدها اول با سروان حیدرینامی و بعد با دیگر افسران ناراضی زمان شاه آشنا میشود.
اولین بارقههای انسش با اندیشههای مصدق و جبههملیها هم همینجا زده میشود. سربازیاش که تمام میشود، به توصیهی دوستی میرود صفیآباد بهشهر در شرکتی آمریکایی کار میگیرد.
بعد از یکی دو سال میفهمد اینجایی که کار میکند اصلا باغ شخصی شاه است که برای گسترش فعالیتهای جاسوسی به سیا داده.
انگار بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، سیا یک سری دستگاه استراق سمع و اطلاعاتی در قلمروهای شمالی ایران راهاندازی میکند تا هم فعالیتهای جاسوسی شوروی را کنترل کند و هم از مجموعهی تکنولوژیکی و نظامی و موشکی سوسیالیستها مطلع باشد. بابا ترک کار میکند ولی برنمیگردد شیروان.
خاک تهران از دامنِ چوخهکاران ولایتش هم دامنگیرتر بوده، میآید پایتخت. در خانهی دوستش حسین جوادی منزل میکند و کار میگیرد. این حسین جوادی خیلی پدر را دوست داشته.
خانهاش توی کوچهمروی، بعد از آنتیکفروشهای نزدیک پامنار بوده و تا چندسال بعدتر ـ حتی وقتی زن خشکهبیجاریاش، انیسخانم حامله میشود ـ زیر بالوپر بابا را رها نمیکند.
بابا که صبحها توی گرمخانهی ماستبندی سهراه مروی شاگردی میکرده، شبها پایش به حسینیهها و مساجد بازار، باز میشود.
بازار تهران مثل بازار هر شهر ملتهبی، پایگاه مخالفان بوده. به جلسات مکتب توحید در خانهی حاجاصغر حاجیبابا در بازار آهنگرها میرود و عضو جبههملی شاخهی بازار میشود.
پای منبر مطهری و نشستهای شریعتی و مجتهد شبستری، یواشیواش از تو بزرگ میشود و پوست میترکاند تا جاییکه در راهپیمایی عاشورای سیزدهمِ خرداد بازاریها، سر تظاهرکنندگان مخبرالدوله تا سپه بوده.
نه صبح روز پانزدهم که خبر دستگیری امام پخش میشود، کانون تظاهرات از میدان بارفروشان و چهارراه شاه و شوش و پپسیکولا به کاخ دادگستری کشیده میشود.
بازاریان بیرون میریزند و نقش ستادیهای قابل اطمینانی مثل بابا پررنگتر میشود. به تکلیف، اوضاع پیرامونی چاپخانهای توی کوچهی سقاخانهی پشت سپهسالار را زیر نظر میگیرد و چند شب بعد پای هایدلبرگی یکیونیمورقی، شمار مقتولان و مجروحان شهرهای مختلف را تکرنگ چاپ میکند.
اعلامیهها را در ساکی میچپاند و در چند نوبت برای خیاطخانهی حاجآقا بزاز میبرد که بعد از یک دوبار دستبهدست شدن، برسد دست احمدآقا دوچرخهساز.
فردایش آخرین ساک را تحویل میدهد و از خیاطخانه بیرون میزند. تا میآید خودش را توی شلوغیهای مشیرخلوت گم کند، یکی از پشت سر صدایش میزند: «آقای اسکویی!» خودش میگوید همان صدم ثانیهی اول فهمیده نمیبایست سرش را میچرخانده اما انگار دستبهمهرهی حرکتِ تختهنرد باشد دیگر کار از کار گذشته بوده، صدم ثانیه هم برای باختن کافی است.
طعمهی مفتی بوده برای سنگ مفتی که لباسشخصیها انداخته بودند. تا رو برمیگرداند، زیر بغلش را میگیرند و میچپانندش توی بنز دبلیو ۱۱۱ دیزلی.
اول میریزند خیاطخانه، بعد همان توی ماشین، بازجویی را با کشیدهای شروع میکنند، نشانی محل سکونتش را میگیرند و جای اطلاعات شهربانی، برای پیدا کردن مدارک احتمالی دیگر، از کوچهمروی سر درمیآورند.
تا دوی نصفشب خانهی حسین جوادی را زیر و رو میکنند، چیزی که پیدا نمیکنند، بابا را میگیرند به باد کتک. آنقدر توی پهلو و گردهگاهش میزنند و خون بالا میآورد که انیسخانم بچهاش را سقط میکند.
انیسخانم هنوز که هنوز است خاطرهی آنشب را تلخترین خاطرهی زندگیاش میداند.
این تازه کَمهی شکنجههای بابا بوده، میبرندش زندان موقت که همپالگیهایش را لو بدهد. دندههایش را میشکنند بهحرف بیاید، دندانهای جلویش را میشکنند، با المنت برقی یک بهعلاوهی چلیپاطور پشت شانهش نقش میکنند، یک روز کامل، هر پنجدقیقه آب یخ روی سرش میریزند، فایده که نمیکند با گازانبر ناخن شست پایش را نصفه میکشند، اما بابا سمجتر از اینحرفها بوده که لب از لب باز کند.
از همینجاها شده اسکویی بزرگ، از همین جاها که یقین تازه یافتهاش را به مصلحت، به درد تن نباخته.
کلهشقیهای بابا فقط این نبوده، بعد از یکسال که توی زندان شماره چهار قصر، با طالقانی همبند میشود و نهرو و گاندی میشناسد و عادت کتابخوانی، آزادیخواهترش میکند، با وثیقهی همان حاجاصغر حاجیباباییِ مکتب توحید، آزاد میشود.
دم رفتن که داشته از پشت میلهها با «به سلامتیها»ی جورواجور بدرقه میشده، یکهو میپرد روی چهارپایه فلزی و با قوت حنجرهای داد میزند تا ته سالن که «جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای شیران خداست.» طنین شعر که تمام میشود چند ثانیهای سکوت میشود، روح شعر مولانا قبل اینکه برود و به جان و دل همبندیهایش بنشیند، انگشت بهدهانشان میکند، یکباره باهم و پشت هم شروع میکنند به صلوات فرستادن.
ولولهای میشود توی سالن، دستبردار هم نبودند انگار، صلواتهایشان که تمام میشود، شعر را یکصدا همخوانی میکنند. مامورها بهاجبار بابا را زودتر مرخص میکنند تا سروصداها بخوابد.
آنقدر دلش میخواسته آدم ببیند که ظل آفتاب، راه خانه را سلانهسلانه میرود. اما از طعم شیرین آزادی آنروز، فقط همین پیادهروی شاهرضا تا میدان اعدام و کوچهمروی زیر زبانش مانده، هنوز به خانه نرسیده دوباره زیر بغلش را میگیرند و برش میگردانند زندان موقت.
اینبار عشرتآباد دادگاهیاش میکنند، سرلشکر مُبَصرنامی که فقط قاضی بوده، از میانههای جلسه، خود دادستانِ خود میشود و شروع میکند به هممسلکهای پدر ناسزا گفتن.
بابا که سر تمام اتهامزنیهای تهییج و تشویش و انحراف افکار عمومی و چی و چی ساکت بوده، اینبار توهین به دوستان را تاب نمیآورد، پا میشود و یک «خودتی»ِ لجدرآر حوالهی طرف میکند، چشمهای مبصر چهارتا میشود، آتشیتر میشود، بابا از آن پوزخندهای سوزندهاش میزند و یک «خودتی» دیگر میگوید.
این خودتیها و بعد دادوستدهای کلامی تا صدور حکم اعدام پیش میرود و میفرستندش انفرادی. در دادگاه تجدید نظر، طبعا حکم آبکی قاضی کینهجوی غرضران، به پنجسال حبس کم میشود.
برشمیگردانند زندان قصر. این لیوان آبی، مال همان روز است، همان روز که تا پایش را میگذارد زندان، از آیتالله میگیرد به شگون. خبر بزرگیهای حسن اسکویی، زودتر از خودش رسیدهبوده توی بند.
این لیوان، سالهای رشت و انزلی هم لیوان آبخوری پدر ماند تا یک روز که دوستانش آمدند پیش ما. پانزدهسالم بود. سراغ لیوان آبی را گرفتند خیالشان که راحت شد، گفتند: «اسکویی مثل همین لیوانه، زمین میخوره اما نمیشکنه.» اول از حالوهوای آنروزها گفتند، آنقدر تخت و راحت و خندهکنان احوالات زندان را تعریف میکردند معلوم بود بسکه با خود تکرار کردهاند، تلخیاش رفته و به این روال رسیدهاند.
بعد هم رسیدند به ماجراهای پدر و اینکه چطور شده اسکویی بزرگ. تا حالا بابا اینچیزها را رو نکردهبود. همان روز شد قهرمان زندگی من. رفتم توی اتاق، لیوان آبی را قایم کردم توی کمدم که از مسیر وسایل مورد استفاده در خانه خارج شود. حق من بود که پسر بزرگش بودم.
سینوزیت مزمن بابا که یادگار آنروزها است حادتر شده. با نرمهبادی سینوسهایش چرک میکنند و زیاد از خانه بیرون نمیآید. درآستانهی هشتادسالگی هنوز بهقاعدهی آنروزها کتاب میخواند.
یکی از این روزها است بروم کرج، دفتر بیخطی برایش ببرم تا با خط خوشش، خاطراتش را بنویسد. شاید آنروز از لای در ببینم نشسته روی مبل، ناخن شست پایش را که مثل یک صدف گندهی توپُر، کپهای، از رو رشد میکند و بالا میآید، میگیرد.
هنوز هم گاهی که کم میآورم، بغض سنگینی دارم، یا بوی شکست میشنوم، لیوان آبی بابا را که قایم کردهام بیرون میکشم، توی دستانم میچرخانم، یواشکی زیر شیر میگیرم، و آب میخورم.
منبع:همشهري داستان