روزها از پي هم ميآيند و ميروند و هر روزي كه ميگذرد نگاه دختر جوان غمگينتر از گذشته به سرنوشتي خيره ميماند كه نميداند ميشود واژهاي از آرامش درون آن پيدا كرد يا نه. در گوشهاي از اين شهر بزرگ و در ميان انبوهي از نخالههاي ساختماني، جايي نزديكيهاي كوه، پشتبامي هست كه مائده به همراه پدر، همسر پدر و خواهر و برادرش در آن زندگي ميكند. براي رسيدن به اين خانه از چند نفر از هم محليها سؤال ميكنيم. خانه در جايي است كه كمي از مناطق مسكوني فاصله دارد و پيدا كردنش دشوار است. همسر پدرش براي اينكه ما را راهنمايي كند سر كوچه ايستاده و ماشين ما را كه ميبيند جلو ميآيد و سلام و احوالپرسي ميكند، زن رنجديدهاي بهنظر ميرسد با اين حال با خوشرويي ما را به درون خانه دعوت ميكند. كوچه و خيابانهاي اين اطراف پر از خاك و نخالههاي ساختماني است. آنقدر نخاله ساختماني در اين محل تخليه كردهاند كه انگار كنار كوه تپه هم روييده است. هر چيز اضافي را در اين محل ميتوان ديد؛ از بشكههاي قير و نفت گرفته تا وسايل چوبي مستعمل و شكسته شده. بچههاي همسايه از روي ايوان براي تازهواردها دست تكان ميدهند و با شيطنت ميخندند، شيطنت و بازيگوشي را ميتوان از نگاهشان خواند، دنياي كودكيشان دنياي شيريني است.
از خودرو كه پياده ميشويم چند مرغ و خروس كه براي خود در اين زمينهاي خاكي جولان ميدهند، سرو صداكنان از جلوي در خانه كنار ميروند و ما وارد خانه پدري مائده ميشويم.
- پشتبامي كه فرش شد
از پلهها كه بالا ميرويم دختر نوجواني به استقبالمان ميآيد كه خواهر كوچكتر مائده است. خانه آنها تشكيل شده از يك اتاق 6متري و يك محوطه كوچكي از پشت بام كه فرش شده و هم نقش آشپزخانه را دارد و هم نقش سرسرا را ايفا ميكند. در گوشهاي از اين محوطه يك اجاق گاز قرار داده شده و در گوشهاي ديگر يخچالي كهنه. طناب رخت هم از وسط سرسرا ميگذرد. به درون اتاق راهنمايي ميشويم و منتظر عروس هستيم، مائده هنوز نيامده و خواهرش ميگويد كه او گفته من رويم نميشود و خجالت ميكشم. از او ميخواهيم كه يكبار ديگر از مائده بخواهد و او بهدنبال خواهر تازهعروسش ميرود. همسر پدر مائده ميگويد: حدود 17سال پيش با پدر مائده كه 30سال از خودم بزرگتر است ازدواج كردم. شوهر اولم بر اثر تصادف فوت كرد و من در 22سالگي بيوه شدم. از او 2 فرزند داشتم، دخترم هفته پيش عقد كرد و بدون جهيزيه به خانه بخت رفت البته دامادم وضعيت زندگي ما را كه ديد گفت جهيزيه نميخواهم و بدون جهيزيه عروس را به خانه برد. پسرم هم سرباز است و در اردبيل خدمت ميكند، از زندگي با پدر مائده يك دختر دارم كه 14ساله است و مدرسه ميرود. همسرم هم كه الان 73ساله است 6فرزند دارد كه همه را خودم سروسامان دادم و به خانه بخت فرستادم، الان فقط مائده و برادر كوچكش كه او هم سرباز است در خانه هستند كه دعا ميكنم بتوانم براي اين دختر هم وسايلي جور كنم و او هم با دليخوش به خانه بخت برود.
- تأمين هزينه زندگي تنها با يارانه
از زندگياش با پدر مائده ميپرسيم كه ميگويد: پدر مائده در جواني بنا بود و فصلي كار ميكرد و نان زن و بچه را هر جوري بود درميآورد اما الان بهدليل سن بالا از كار افتاده شده و بيمار است. سنگ كليه هم دارد. او سالهاست كه نميتواند كار كند و هزينههاي ما از طريق يارانه و كمكهاي خيرخواهانهاي كه خيريه به ما ميدهد، ميگذرد. متأسفانه بيمه هم نداريم و هزينههاي درمان را خودمان بايد پرداخت كنيم. در حين گفتوگو با همسر پدر، مائده از راه ميرسد، دختر جواني است كه در نگاه اول ميتوان به غم چشمانش پي برد. چشمانش غم عجيبي دارد و به راحتي غصههايش را برملا ميكند. سرش را پايين انداخته و با متانت وارد اتاق ميشود. همان جلوي در مينشيند و سرش را بالا نميآورد. حرفي هم نميزند و حواسش به حرفهاي همسر پدرش است. كمكم وارد گفتوگو با مائده ميشويم و از او ميپرسيم: چند سال داري كه ميگويد 25سال. ميپرسيم: چند وقت پيش نامزد كردي؟ ميگويد: يك ماهي ميشود. هر سؤالي كه ميپرسيم يك كلمهاي جواب ميدهد، انگار راحت نيست در جمع صحبت كند. از همسر پدر و خواهرش ميخواهيم كه ما را با عروس تنها بگذارند، شايد اينگونه مائده حرف بزند و از آرزوهايش برايمان بگويد.
- خاطرات كودكي از ذهنم پاك شده است
از مائده درباره دوران كودكياش كه ميپرسيم به آرامي ميگويد: 8ساله بودم كه مادرم فوت كرد. خاطره زيادي از او ندارم يعني يادم نميآيد، خاطرات قبل از 8سالگي مثل يك سايه هستند، انگار دوران كودكي از ذهنم پاك شده چون چيزي يادم نيست.شايد چون گذشتهام را دوست ندارم و سعي ميكنم به آن فكر نكنم خاطراتم فراموش شده و چيز زيادي يادم نميآيد. وقتي مادرم فوت كرد برادر كوچكم 2 ساله بود و من و او خيلي به هم انس گرفتيم، خواهري كه قبل از من متولد شده حدود 7، 8سال از من بزرگتر است و من 12ساله بودم كه خواهرهايم همگي ازدواج كردند و از پيش ما رفتند، به همين دليل پس از فوت مادرم رابطه من با برادر كوچكترم بيشتر شد. او هماكنون سرباز است و گاهي به ما سر ميزند. از روزهاي مدرسه ميپرسيم و او از سختيهاي دوران مدرسه ميگويد. از روزهايي كه دفتر و قلم نداشت و به مدرسه ميرفت و گاهي مسئولان مدرسه براي او و دوستاني كه شرايطي شبيه او داشتند لوازم التحرير و... تهيه ميكردند. دختر جوان بغض ميكند و با بغض ميگويد خاطره شيريني از دوران كودكي ندارم تنها در سال سوم راهنمايي بود كه كمي اوضاع بهتر شده بود و من با دوستانم روزهاي بهتري را سپري ميكردم. اول دبيرستان هم كه شد ديگر پدرم اجازه نداد به مدرسه بروم، آخر محيط اينجا محيط مناسبي نيست و دختر نميتواند به راحتي رفتوآمد كند.
- شبهاي قدر، شبهايآرامش است
مائده دختر درونگرايي است كه دلش نميخواهد با كسي درددل كند، حتي رابطه خوبش با برادر كوچكتر هم نتوانسته او را وادار كند كه با برادرش درددل كند. ميگويد: غصههايم را به برادرم نميگويم چون دلم نميخواهد او را ناراحت كنم. اصلا دلم نميخواهد كسي غصههايم را بداند. شبهاي قدر و ماه مبارك رمضان را خيلي دوست دارم. شبهاي قدر حال و هواي عجيبي دارد و آرامش خاصي به آدم ميدهد. من ماه رمضان و نيايشهايش را خيلي دوست دارم. هميشه خدا را بهخاطر دادهها و ندادههايش شكر ميكنم.
از او درباره همسر پدرش و رابطهاش با او ميپرسيم كه ميگويد: من او را مادر صدا ميكنم، زن خوبي است. يكسال بعد از مرگ مادرم وارد خانه ما شده و زحمت زيادي كشيده است.
- بچهها به آدم اميد ميدهند
تولد خواهرزادههايش بهترين و شيرينترين لحظاتي است كه تاكنون تجربه كرده و آنها را بسيار دوست دارد، خودش ميگويد: من بچهها را خيلي دوست دارم. بچهها موجوداتي پاك و معصومند كه هيچ دروغ و ريايي در آنها نميبينيم. بچهها خيلي دوستداشتنياند و بودن با آنها به آدم اميد زندگي ميدهد.
از بچهها كه حرف ميزند برق خاصي در چشمانش ديده ميشود به همين دليل از او ميپرسيم: مائده دوست داري خودت دختر داشته باشي يا پسر؟ گونههايش گل مياندازد و با متانتي دخترانه ميگويد: دخترها را خيلي دوست دارم، دخترها خيلي شيرينند اما من دوست دارم بچهام پسر باشد. پسرها بهتر ميتوانند گليم خود را از آب بيرون بكشند، مقاومترند، به اندازه دخترها حساس نيستند و به حمايت احتياج ندارند. در شرايط سخت، ديرتر ميشكنند و ميتوانند بهتر روي پاي خود بايستند. براي همين دلم ميخواهد پسر داشته باشم.
من تمام تلاشم را ميكنم كه با كمك همسرم زندگي خوبي در آينده بسازم و بتوانم شرايط خوب زندگي را براي بچههايم فراهم كنم. آرايشگري و خياطي را خيلي دوست دارم. دلم ميخواست پدرم اين اجازه را به من ميداد كه به كارگاه خياطي بروم و كار ياد بگيرم اما پدرم قلبا با كار كردنم موافق نيست و البته حق هم دارد چون محيط اين محدوده مناسب نيست و هر زماني نميشود از خانه خارج شد يا به خانه برگشت. گاهي معتادان و افراد نامربوط را در اين محدوده ميبينيم كه اين موضوع پدرم را نگران ميكند، پدرم با اينكه خودش از كار افتاده و بيمار است اما دلش نميخواهد دخترش كار كند و نانآور خانه باشد.
- دلم هواي مشهد كرده است
مائده خاطرهاي از سفر هم ندارد. ميگويد: شايد آن وقتها كه خيلي كوچك بودهام به سفر رفته باشم اما از زماني كه يادم ميآيد مسافرت نرفتهام. دلم گاهي هواي مشهد ميكند، بهخصوص آن روزي كه شنيدم همسايهمان به مشهد رفته است بد جوري دلم هواي مشهد كرد اما به هر حال فعلا شرايط سفر فراهم نيست و من هم گلهاي ندارم. از او درباره همسرش ميپرسيم كه لبخندي ميزند و ميگويد: خدا را شكر، آدم خوب و مهرباني است، اخلاق سالمي دارد و اهل كار است. فكر ميكنم ميتواند برايم زندگي ساده و سالمي مهيا كند، به هر حال توكل به خدا كرديم و اميدوارم طعم زندگي خوب را بچشيم.
- سلامتي بزرگترين آرزوست
بزرگترين آرزوي مائده داشتن سلامتي است. وقتي از او ميپرسيم اگر قرار باشد از كسي هديه بگيري دلت ميخواهد چه هديهاي دريافت كني، با خنده ميگويد: من خيلي روسري دوست دارم و دلم ميخواهد روسري هديه بگيرم. بهنظرم گل هم هديه خوب و زيبايي است كه ميتواند دل آدم را شاد كند. دختر جوان آرزو ميكند كه يك روزي برسد كه بتواند به افرادي كه شبيه خودش هستند كمك كند. دلش نميخواهد هيچكسي طعم نداري را بچشد و غمگين باشد. مائده دختر جواني است كه اگر جهيزيهاش كامل شود پا به زندگي جديدش ميگذارد و به قول خودش شايد طعم خوشبختي را بچشد. او كه در حال حاضر روي پشتبام به همراه خانوادهاش زندگي ميكند اميدوارانه ميگويد: زندگي اينگونه نميماند. بالاخره روزي هم ميرسد كه همهچيز درست ميشود، آرزويم اين است كه آن روز را ببينم و در همان روزها بتوانم به ديگران كمك كنم.
- شما چه ميكنيد؟
مائده دختر جواني است كه به زودي قرار است به خانه بخت برود. او پدر از كارافتادهاي دارد كه نميتواند برايش جهيزيه تهيه كند. شما براي كمك به او چه ميكنيد. به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.