شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۶:۲۹
۰ نفر

مریم سمائی: سبزی پاک می‌کند، با دستان سبزی که یارای کار ندارند اما هنوز مغرورانه در تلاش است تا آنها را مقابل کسی دراز نکند.

دستانی سبـز  برای زندگی سیاه

كار مي‌كند تا كسي نداند كه در گوشه‌اي از اين شهر مادري داغديده با دستي لرزان سبزي خرد مي‌كند و با داغي بر دل شربت سكنجبين را نعنا مي‌زند.

  • خانه‌اي به رنگ سبزي

در را با گشاده‌رويي به رويمان باز مي‌كند و وارد خانه‌اي مي‌شويم كه همه جايش سبز است و عطر نعنا در تمام فضا جاري شده. سبدهاي نعنا در گوشه گوشه آشپزخانه كوچك به چشم مي‌خورد و از قطره‌هاي آب روي نعناها مي‌توان به سرعت حدس زد كه مادر تازه از شستن آنها فارغ شده است.

پارچه‌اي سفيد روي زمين پهن مي‌كند و سفره‌اي روي آن مي‌اندازد. سبدهاي سبزي را يكي يكي روي سفره مي‌گذارد و آماده خرد كردن مي‌شود.

از او مي‌پرسيم مادر چند سال است كه سبزي پاك مي‌كني و امورات زندگي را به اين شكل مي‌گذراني؟ سري از روي تأسف تكان مي‌دهد و مي‌گويد: نزديك به 25سال مي‌شود كه مجبورم خرج خانه را خودم در بياورم و چون روي بيرون كاركردن و فروشندگي را نداشتم و ندارم هنوز هم با سبزي پاك كردن و كار بافتني زندگي را مي‌گذرانم.

وقتي از بافتني حرف مي‌زند اشاره‌اي به سبد پر از كامواي گوشه خانه هم مي‌كند، درون سبد پر از لباس‌هاي نوزادي بافته شده‌اي است كه هنر دست مادر را نشان مي‌دهد.

از او درباره روزهاي زندگي‌اش مي‌پرسيم كه غم نهفته در چهره شكسته‌اش آشكار مي‌شود.

  • ناني براي فرزند

مادر مي‌گويد: متولد سال 1328 در تهران هستم. در 18سالگي ازدواج كردم و خدا به من 4پسر به نام‌هاي حسين، محسن، اميررضا و مهدي داد. سال‌هاي جنگ بود كه به‌دليل اعتياد شوهرم با وجود داشتن 4فرزند از او جدا شدم. پسرانم همه با من زندگي مي‌كردند و من از همان سال‌ها بدون كمك‌گرفتن از كسي با كار در خانه مردم زندگي خودم و فرزندانم را تأمين مي‌كردم.

در همان سال‌ها بود كه پسر بزرگم حسين، بر اثر يك تصادف فوت كرد و غم بزرگي بر دلم نشست. روزهاي سختي بود. غم از دست دادن حسين خيلي آزارم مي‌داد به‌طوري كه دنيا را تمام‌شده مي‌دانستم اما با دعاي خير مردم دوباره سر پا شدم و شروع به‌كاركردم. همه كاري كردم؛ از سبزي خشك كردن گرفته تا دوات‌درست كردن، البته من سبزي را فقط براي كساني كه مي‌شناسم پاك مي‌كنم و به دستشان مي‌رسانم، حتي همسايه‌هاي من نمي‌دانند كه من با سيلي صورت خود را سرخ نگه داشته‌ام.

  • فقط عكس‌هايشان برايم باقي مانده

ميزي پر از عكس‌هاي پرتره در گوشه‌اي از اتاق خودنمايي مي‌كند. از مادر مي‌پرسيم، مادر اين عكس‌هاي پسرانتان است كه با بغض جواب مي‌دهد كه فقط همين عكس‌ها برايم باقي مانده است، دست روزگار پسرانم را يكي يكي از من گرفت.

قطره اشكش را با دست سبزش پاك مي‌كند و مي‌گويد: امير رضا پسر سوم‌ام در سال 86بر اثر اعتياد از دنيا رفت، او راه پدرش را در پيش گرفت و هر چه از او خواستم كه به زندگي برگردد و راه درست را انتخاب كند نتوانستم. تا زماني كه كودك بود و پيش خودم بود مثل گل پاك بود اما وقتي پاي دوستانش به زندگي‌مان باز شد من تنها، نتوانستم جلوي راه خلاف رفتنش را بگيرم و اميررضا را از دست دادم.

صداي خرد كردن سبزي‌ها شدت گرفته و او با هر ضربه‌اي كه به سبزي‌ها مي‌زند مثل اين است كه مي‌خواهد تقاص پسر جوانش را بگيرد.

  • مرگ فرزند آخر مرا سوزاند

مادر پير اشك مي‌ريزد و براي پسران از دست رفته‌اش مرثيه مي‌خواند. ياد مهدي كه مي‌افتد اشك چشمش بند نمي‌آيد، مدام به عكس مهدي نگاه مي‌كند و آه مي‌كشد، مي‌گويد: مهدي پسر آخر و كوچك‌ترين عضو خانواده بود. قرار بود لباس دامادي بر تنش كنم كه اجل مهلتش نداد و لباس آخرت بر تنش پوشاند.

چند وقتي كه از نامزدي‌اش گذشت فهميديم كه مهدي سرطان دارد و بايد تحت درمان قرار بگيرد. تمام تلاشم را كردم تا او در يك بيمارستان خوب تحت مداوا قرار بگيرد. با كمك چند نفر از خيريني كه برايشان سبزي پاك مي‌كردم مهدي را بستري كرديم. پسرم درد و رنج فراواني كشيد و ظرف مدت يك سال مثل شمع آب شد. با وجود آنكه او را در بيمارستان خوبي بستري كرده بوديم و هزينه‌هايش را هر طور بود جور كرديم اما دوباره روزگار با من سر ناسازگاري گذاشت و قرار بود بار ديگر رخت عزا بر تنم بنشاند. پسرم مثل گل پرپر شد و از دستم رفت. اگر مرگ حسين پريشان و به هم ريخته‌ام كرد مرگ مهدي مرا سوزاند. با بغض مي‌گويد: پسرم خيلي زجر كشيد.

  • راضي‌ام به رضاي خدا

براي مراسم ترحيم مهدي تنها من و چند نفر از دوستانم حضور داشتيم و او با مظلوميت تمام جان به جان آفرين تسليم كرد. من با وجود مشكلاتي كه داشتم هر كاري كه از دستم بر مي‌آمد براي مهدي انجام دادم تا شايد او ديگر تركم نكند اما خواست خدا چنين بود و البته باز هم راضي‌ام به رضاي خدا.

چشمانش خيره به سبزي‌هاي مقابلش است و دوباره مي‌گويد: زندگي هنوز نتوانسته مرا از پاي در بياورد و همچنان روي پاي خود ايستاده‌ام و كار مي‌كنم.

ياد روزهايي مي‌افتد كه در اسلامشهر زندگي مي‌كرد؛ آن روزها كه سريش و دوده صنعتي را با هم مخلوط مي‌كرد و بسته‌هاي كوچك دوات را در جعبه‌هاي بزرگ مي‌چيد و براي كارگاه مي‌برد.

مي‌گويد: من نتوانستم بعضي از كارها را انجام دهم؛ يعني رويم نمي‌شد، مثلا شايد اگر فروشندگي مي‌كردم درآمد بيشتري داشتم اما هيچ وقت رويم نشد كه فروشنده باشم. معمولا كار در خانه انجام مي‌دادم يا به منازلي كه صاحبانش را مي‌شناختم مي‌رفتم و كارهاي خدماتي را به‌عهده مي‌گرفتم.

كار در منازل ديگران را تا 2 سال پيش انجام مي‌دادم اما از 2 سال پيش كه پايم شكست به‌دليل مشكلات جسمي‌و نداشتن توان، ديگر نمي‌توانم به خانه افراد بروم و كارهاي خدماتي انجام دهم بنابراين به همين سبزي پاك‌كردن و بافتن لباس و شربت درست‌كردن بسنده مي‌كنم.

از او درباره تنها پسرش مي‌پرسيم كه مي‌گويد: پسرم 41ساله است اما به قدري داغ برادر ديده كه از زندگي دست كشيده است. او سال‌ها به‌دنبال كار گشت و كار مناسبي هم پيدا نكرد تا اينكه الان به‌عنوان راننده روي يك ماشين كار مي‌كند و در جاده‌هاست.

  • زندگي با ماهي 300هزار تومان

خردكردن سبزي‌ها كه تمام مي‌شود آنها را درون ظرف سفالي مي‌ريزد و براي بسته بندي آماده مي‌كند. خودش مي‌گويد: سال‌هاست كه تحت پوشش كميته امداد هستم و در حال حاضر به من ماهي 53هزار تومان مستمري مي‌دهند، حدود 45هزار تومان هم يارانه دريافت مي‌كنم، خودم هم ماهي 150تا 200هزارتومان كار مي‌كنم كه روي هم رفته مي‌شود حدود 300هزار تومان كه 120هزار تومان آن بابت اجاره خانه مي‌رود و من با مابقي زندگي را مي‌گذرانم.

  • سفر به مكه؛ هديه‌اي از جانب خدا

از شيرين‌ترين خاطره زندگي‌اش كه مي‌پرسيم باز چشمانش تر مي‌شود و مي‌گويد: وقتي با دست خالي براي زيارت خانه خدا به مكه رفتم تمام وجودم در مقابل عظمتش سر تعظيم فرود آورد و خاطره شيرين نخستين ديدار هيچ‌گاه از يادم نمي‌رود. رفتن به خانه خدا براي من شيرين‌ترين لحظه زندگي‌ام بود.

وقتي تعجب ما را از رفتنش به خانه خدا مي‌بيند، لبخندي مي‌زند و مي‌گويد: مي‌دانم برايتان عجيب است كه من با دست خالي به مكه و مدينه رفته‌ام براي همين داستانش را برايتان تعريف مي‌كند.

يك خانواده خيري هست كه من سال‌هاست برايشان كار مي‌كنم و نوه‌هايشان را بزرگ كرده‌ام. يادم هست چند سال پيش اين آقا و خانم مي‌خواستند به سفر حج مشرف شوند، من هم براي بدرقه به فرودگاه رفتم و بي‌اختيار هنگام خداحافظي اشك مي‌ريختم و از آنها مي‌خواستم كه از خدا بخواهند من را هم به نزدش بخواند. آن روز حال عجيبي داشتم و بدجوري دلم مي‌خواست جاي آنها بودم و مشرف مي‌شدم اما من كجا و خانه خدا كجا.

چند وقت از اين ماجرا گذشت كه يك روز آقاي بوذري همان فرد خير به من گفت: مي‌خواهم ضامن كسي شوي مي‌تواني؟ گفتم اگر شما فكر مي‌كنيد مي‌توانم من حرفي ندارم، چكار بايد بكنم؟ به من گفت: شما شناسنامه‌ات را به من بده تا ضمانت كسي را بكنيم. من هم شناسنامه‌ام را دادم و چند روز بعد به من تحويل دادند. 2 سالي از اين موضوع گذشت كه يك روز اين خانواده آمدند و گفتند قرار است تو به خانه خدا مشرف شوي؛ فقط ساك خود را ببند و عازم شو. باورم نمي‌شد، من با دست خالي؟ چگونه؟ خانواده بوذري با گرفتن شناسنامه‌ام مرا در حج ثبت‌نام كرده و تمام هزينه‌ها را پرداخته بودند تا عازم سرزمين وحي شوم.

مكه رفتن را مديون اين خانواده هستم و خدا را شاكرم كه مرا با دست خالي هم به خانه‌اش دعوت كرد. مي‌دانم كه اين هديه و موهبتي از جانب خدا بود كه نصيب من شد.

  • قلبي كه سخت كار مي‌كند

با زحمت سفره‌اي را كه براي خرد كردن سبزي‌ها پهن كرده بود جمع مي‌كند. نشست و برخاست برايش مشكل شده و رنگ چهره‌اش پريده است.

از ناراحتي‌اش كه مي‌پرسيم مي‌گويد: رگ اصلي قلبم گرفته و ريه‌هايم نيز مشكلات حادي دارد. دكتر مي‌گويد بايد زود عمل كني اما دستم خالي است، هر چه داشتم براي بهبود مهدي خرج كردم و حالا هم روي آن را ندارم كه از فرشته‌هايي كه همواره در زندگي مرا ياري كرده‌اند كمك بگيرم. در زندگي تنها زماني كه مهدي در بستر افتاده بود از دوستانم و خيريني كه مي‌شناختم كمك گرفتم اما حالا براي خودم نيازي نيست.

اشكي از گوشه چشمش سر مي‌خورد، نگاهش خيره به پنجره است، چند دقيقه‌اي سكوت مي‌كند و دوباره مي‌گويد: هيچ آرزويي ندارم؛ يعني آرزوهايم براي اين دنيا نيست، دلم مي‌خواهد پيش بچه‌هايم بروم و بار ديگر دور هم جمع شويم.

گلايه از كسي ندارد، مي‌گويد: فرشته هاي زيادي در دنيا هستند كه فقط خدا به آنها بال نداده وگرنه بسيار مهربانند و يك جورايي هواي ساير بندگان را دارند.اگر دوستان من نبودند نمي‌دانم چطور مي‌توانستم پول عمل مهدي را جور كنم و اگر پول جور نمي‌شد تا آخر عمر خودم را سرزنش مي‌كردم كه نتوانستم براي پسرم كاري كنم. اگرچه تقدير اين بود كه مهدي هم مرا تنها بگذارد اما حداقل من پيش وجدان خودم راحتم.

  • خدا هميشه هواي بنده‌هايش را دارد

خدا هميشه هواي بنده‌هايش را دارد. من هم از كسي گله ندارم ، زندگي من هم اينگونه رقم خورده است، رو به ما مي‌كند و مي‌گويد: اما اميدوارم كه شما جوان‌ها عاقبت به خير شويد و زندگي خوبي براي خود بسازيد.

من در تمام عمر كار كردم؛ از سبزي پاك كردن گرفته تا كار در خانه مردم و هيچ وقت هم از اينكه كار مي‌كنم ناراحت نبودم. شايد كارم درآمد زيادي نداشت اما حداقل صورتم پيش مردم سرخ بود و كسي نفهميد كه در دلم چه مي‌گذرد. هنوز هم همسايه‌ها نمي‌دانند كه من كار مي‌كنم.

شب‌ها خيلي فكر و خيال مي‌كنم ، گاهي به پسرهاي از دست رفته ام فكر مي‌كنم، گاهي به اين فكر مي‌كنم كه نكند بميرم و پولي براي مراسم‌ام نداشته باشم. فكر و خيال زياد است، آنقدر شب‌ها فكر و خيال مي‌كنم كه زماني براي خواب باقي نمي‌ماند. نماز صبح كه مي‌شود از جا بر مي‌خيزم و بعد از نماز مشغول كار مي‌شوم، تنها تفريح و سرگرمي‌من حل كردن جدول است. گاهي در طول روز جدولي در دست مي‌گيرم و شروع به حل آن مي‌كنم، آن هم به خاطر اينكه دكترم گفته از آلزايمر جلوگيري مي‌كند.

از رابطه اش با تنها پسرش مي‌پرسيم كه مي‌گويد: رابطه‌مان خوب است اما او به دليل شرايط سختي كه كشيده راه جاده را در پيش گرفته و راننده شده است. گاهي از سفر كه مي‌آيد سري به من مي‌زند و من برايش درددل مي‌كنم. برايش وصيت هم كرده ام.

  • شما چه مي‌كنيد؟

مادر سالمند با وجود بيماري قلبي و ريوي مجبور است براي گذران زندگي اش براي مردم سبزي پاك كند و بافتني ببافد. مستمري 53 هزار توماني و يارانه كفاف زندگي‌اش را نمي‌دهد. شما براي كمك به او چه مي‌كنيد؟به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.

کد خبر 298548

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha