سقوط يك بچه از دست بچهاي ديگر واقعه غم انگيزي بود كه موجب شد كودك يكساله ديگر نتواند راه برود و براي هميشه با دنياي راه رفتن و تحرك خداحافظي كند.حالا كودك يكساله، پدر 2 فرزند است و روزگارش را با همان تلخياي كه يك سقوط برايش رقم زده ميگذراند.
- كوچه تب كرده
آفتاب دم ظهر است و هوا عجيب دم كرده. سراب خيالي از هر سو پيداست و كوچهها در دام اين سرابها گرفتارشدهاند و تب دارند. تب اين كوچه اما تب ديگري است؛ تبي است كه هر انساني را كه از آن ميگذرد ميسوزاند.
از كوچههاي طولاني و بلند كه بگذريم، جايي در نزديكيهاي كوه، خانهاي است كه غم اعضايش غم دلهايمان ميشود. شايد همين خانه باشد كه حرارت كوچه را بالا برده و به انسان، تب تزريق ميكند.
به جلوي خانه كه ميرسيم، نخستين چيزي كه توجهمان را جلب ميكند موتور 3 چرخه كهنهاي است كه جلوي در خانه پارك شده و خاك فراوان روي آن نشان ميدهد كه مدتهاست كسي سوار آن نشده، آن سوي ديوار هم بند رختي به ميلههاي در بسته شده و لباسها روي آن پهن شدهاند. در خانه باز است و پرده كهنه آويزان شده از سقف، فضاي كوچه را از درون خانه جدا ميكند. پدر خانواده را صدا ميزنيم و او بيخبر از اينكه چهكسي پشت در است و صدايش ميزند، به ما تعارف ميكند كه به درون خانه برويم.
پرده را كنار ميزنيم و وارد خانه ميشويم؛ خانهاي كه گوشهگوشه سقفش فرو ريخته و وسايل بهصورت نامرتب در آن چيده شده است. در ابتدا پسر نوجواني را ميبينيم كه بدون سلام و احوالپرسي به گوشهاي پناه ميبرد.آقاي اسدي پسرش را به ما معرفي ميكند و خودش نيز ما را به درون اتاق راهنمايي ميكند و پاي گفتوگو مينشيند.
- داستان يك سقوط
آقاي اسدي كه همان كودك يكساله سقوط كرده است در شروع صحبتهايش خاطره سقوط را تعريف ميكند و ميگويد: آنطور كه ميگويند 42سال پيش در سن يك سالگي از دست بچه صاحبخانه رها شدم و به زمين افتادم، پدر و مادرم هم بدون آنكه ادعايي از صاحبخانه داشته باشند قضيه را تمامشده ديدند اما من براي هميشه حس پاهايم را از ناحيه كمر از دست دادم. پاهاي من بهدليل فلجشدن رشد طبيعي نداشته و من سالهاست كه كلمه معلول را به دوش ميكشم.
اسدي درباره زندگياش ميگويد: 3 خواهر و يك برادر دارم. در مدارس عادي درسم را خواندم و ديپلم گرفتم اما درس هم براي من كاري نكرد و معلوليت باعث شد كه خيلي مواقع محدود باشم.
او ميگويد: تا چند وقت پيش در مغازه دوچرخهسازي كار ميكردم و نان زن و بچه را از همان جا درميآوردم اما از وقتي اوضاع تحريمها شدت گرفت، كار ما هم كساد شد و ديگر كسي نخواست كه من برايش كار كنم، البته وضعيت كمرم هم ديگر جوابگو نيست و نميتوانم با اين وضعيت كار كنم، انگار نيروي جواني من هم رو به زوال است.
- پسرم 60درصد كمتوان ذهني است
از او درباره زندگي خانوادگياش ميپرسيم و او ميگويد: «در سال 75 با همسرم ازدواج كردم. 2 فرزند هم دارم كه البته پسر بزرگم مشكل ذهني دارد و حدود 60درصد كمتوان ذهني است».
پسرهايش 17و 14ساله هستند. پسر بزرگتر بهدليل مشكلاتي كه دارد درس نميخواند اما پسر كوچكتر كلاس دوم راهنمايي و محصل است. همسر آقاي اسدي، زن مهربان و صبوري است كه همراه با سيني چاي وارد اتاق ميشود. با لبخند چاي را تعارف ميكند و كناري مينشيند. او هم مريض احوال است. آقاي اسدي ميگويد: «چند وقت پيش همسرم را بهدليل فشارخون بالا به نزد دكتر بردم. الان بايد تحت درمان باشد اما دستم خالي است».
همسرش ميگويد: «بهدليل مشكلات زندگي عصبي شدم و همين عصبانيت موجب شد كه حمله قلبي به من دست بدهد طوري كه يك طرف بدنم لمس شد. وقتي پيش دكتر رفتم متوجه شدم كه هم فشارم بالاست و هم چربي دارم، بيماري تنفسي و سنگ كليه هم كه مدتهاست مهمان من هستند».
با خندهاي بر لب ميگويد: «چه ميشود كرد دنياست ديگر، باز هم خدا را شكر».
- مرگ و زندگي تنها با همسرم
از آقاي اسدي ميپرسيم چه آرزويي داريد؟ سري تكان ميدهد و ميگويد: «آرزو دارم اگر قرار است زنده باشم كنار همسرم باشم، اگر هم قرار است بميرم باز هم با همسرم باشم و با هم بميريم. من بدون او نميتوانم زندگي كنم حتي بدون او مردن هم برايم سخت است». همسرش را خيلي دوست دارد؛ اين را از نگاهها و حرفهايي كه شاهدش هستيم ميتوان فهميد. بيشترين نگرانياش هم بهخاطر همسرش است. اسدي ميگويد: «اگر چيزي در زندگي نداريم همين صداقتمان برايمان بس است و به همين زندهايم. خيلي از افراد وقتي زندگي ما را ميبينند به حالمان تأسف ميخورند اما رابطه خوب ما آنها را متعجب ميكند. من همسرم را لطف خدا ميدانم. او خودش را در زندگي با من سوزاند اما توانست به من و بچهها حيات ببخشد. زندگي ما بدون او بيمعنا ميشود. رابطه پسرها با مادرشان خوب است اما با من چندان رابطه خوبي ندارند؛ به هر حال من كه راضيام به رضاي خدا.»
از اغراق و دورويي بيزار است؛ اين را زماني ميگويد كه در حال تعريف كردن از همسرش است. دوباره نگاهي به همسرش مياندازد و ميگويد: «تنها خواستهام اين است كه بتوانم سرپناهي براي او و بچهها تهيه كنم. صاحبخانه چند وقتي است كه ما را جواب كرده و ما هم پول چنداني براي اجاره جاي جديد نداريم. همين موضوع همسر مرا بسيار نگران كرده و مدام استرس دارد كه نكند بيسرپناه شود. استرس و نگراني هم برايش خوب نيست و شدت بيماريهايش را افزايش ميدهد. دلم ميخواهد بتوانم يك خانه براي او فراهم كنم تا حداقل از اين فشار خارج شود.»
- دلخور از نگاه مردم
از نگاه بعضي از مردم دلخور است. در اينباره ميگويد: «چند وقت پيش، يكي از دوستانم برايم خانهاي پيدا كرد و ما براي نوشتن اجارهنامه به بنگاه رفتيم. وقتي قولنامه را نوشتيم من از صاحبخانه پرسيدم كه چه زماني ميتوانم كليد را تحويل بگيرم و اسباب و اثاثيه را بياورم؟ نگاه متعجبانهاي به من انداخت و گفت مگر شما قرار است مستأجر ما شويد؟ گفتم بله، او هم گفت: من فكر كردم دوست شما مستأجر من ميشود.» شرمنده، من به شما خانه اجاره نميدهم. از او پرسيدم چرا به من اجاره نميدهيد؟ جواب داد چون دختر من باردار است و اگر شما را ببيند ممكن است بترسد يا بچهاش معلول شود.» وقتي در حال تعريف اين موضوع است ناراحتي را ميتوان از تك تك سلولهاي صورتش خواند. كمي مكث ميكند و دوباره ميگويد: «ما معلولان تا زماني كه در چارچوب خانه خود باشيم هيچ مشكلي نداريم. مشكل ما زماني است كه وارد جامعه ميشويم، مشكل ما، شما مردم عادي هستيد كه فكر ميكنيد ما با شما فرق ميكنيم.»
- معلولان، نعمتهاي خدا روي زمينند
صحبتهايش را ادامه ميدهد و ميگويد: «ما معلولان نعمتهاي خدا روي زمين هستيم؛ چرا كه شما با ديدن ما خدا را شكر ميكنيد و با كمك به معلولان براي خود ثواب ميخريد پس نبايد نگاه به معلول نگاهي اينچنين باشد. مهمترين معضل معلولان ما همين برخوردهايي است كه با آنها ميشود. متأسفانه جامعه به سمت ماديات رفته و از معنويت تنها نماز خواندنهاي عجلهاي باقي مانده است. كسي به فكر همسايه خود نيست و نميداند كه همسايهاش در چه شرايطي زندگي ميكند.»
حرف به مشكلات معلولان كه ميرسد از مشكلات اجتماعي هم ميگويد؛ از خيابانهاي ناهمواري كه براي او و امثال او مشكلساز ميشود و يا از مشكلات درماني و درنظر نگرفتن تسهيلاتي براي داشتن وسايلي مانند ويلچر.
وقتي از او ميپرسيم شما چگونه با اين وضعيت ميتوانيد حركت كنيد؛ ميگويد: «تا چند وقت پيش با كمك عصا و گاهي با كمك دوستان حركت ميكردم اما حدود يك ماهي است كه يكي از خيريهها به من ويلچر اهدا كرده و در حال حاضر از آن استفاده ميكنم.»
- آرزوي يك سقف
از تلخترين و شيرينترين خاطرات زندگياش كه سؤال ميكنيم نگاهي به همسرش مياندازد و ميگويد: هر زماني كه همسرم ناراحت باشد برايم تلخترين لحظه است. اين را بدون اغراق ميگويم.شيرينترين لحظات عمرم هم از زماني است كه با همسرم آشنا شدم و با او زندگي مشتركم را شروع كردم.
از او درباره طريقه گذران زندگياش ميپرسيم كه ميگويد: در حال حاضر 82هزار تومان از سازمان بهزيستي ميگيريم و با اين مبلغ و البته يارانهها روزگارمان را سر ميكنيم.
سرش را به زير مياندازد و ميگويد: به خداي محمد خجالت ميكشيم كه از كسي پول دريافت كنيم. همين ويلچري كه در حال حاضر دارم را خيريه محل به من داده است اما واقعا خجالت ميكشم وقتي آه در بساط ندارم و بايد از خيريه كمك بگيرم.
دلم ميخواهد بتوانم سقفي براي خانوادهام پيدا و زندگي حداقلي براي خانوادهام فراهم كنم؛ طوري كه خجالتزده آنها نباشم.
- ياد حرفهايي كه...
پسر 17ساله آقاي اسدي در كنار آشپزخانه دراز كشيده است و توجهي به اطراف ندارد حتي وقتي كه ميخواهيم از خانه بيرون بياييم هم عكسالعملي نشان نميدهد، صداي چيليك چيليك دوربين عكاس هم نميتواند كنجكاوي پسر را بر انگيزد. از كنارش به آرامي رد ميشويم و با خانهاي كه تنها بهدليل حضور يك خانواده اسم خانه را بر رويش گذاشتهاند خداحافظي ميكنيم. دنياي بچهها دنياي شيريني است.
دنيايي پر از بازي، پر از دويدن، پر از نشاط اما دنياي آقاي اسدي بعد از آن سقوط مستثني شده بود، دنيايي كه ميتوانست برايش پر از شادي و هيجان باشد با يك حادثه بهگونهاي ديگر نوشته شد.
در طول مسير مدام ياد حرفهاي آقاي اسدي ميافتيم كه ميگفت معلولان نعمتهاي خدا روي زمينند و بايد هواي آنها را داشت، يا وقتي از رنجشاش از صاحبخانه تعريف ميكرد يا آن زمان كه گفت گاهي يادمان ميرود كه سري هم به همسايه بزنيم و از اوضاعش مطلع شويم.
- شما چه ميكنيد؟
آقاي اسدي مردي 43ساله است كه در كودكي بر اثر يك حادثه از دوپا فلج شد. او حالا با وجود داشتن يك فرزند كمتوان، توان كاركردن ندارد و صاحبخانه نيز او را جواب كرده است. شما در اين زمينه چه ميكنيد؟ به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.
نظر شما