رضاشاه که پس از سفر به ترکیه در خرداد۱۳۱۳ تحت‌تأثیر افکار آتاتورک قرار گرفته بود، دستور داد حجاب از سر زنان برداشته شود و مردان نیز کلاه غربی بر سر بگذارند.

 اين دستور شاه، اما با مخالفت مردم روبه‌رو شد. شهر مشهد يكي از نخستين و مهم‌ترين شهرهايي بود كه در برابر اين دستور موضع گرفت و مردم در مسجد گوهرشاد تجمع كردند. شاه دستور حمله به مردم را صادر كرد و در روز 21تيرماه1314، هزاران نفر در اين مسجد به شهادت رسيدند و اجساد آنان نيز در گورهاي دسته‌جمعي و بدون رعايت آيين شرعي دفن شد. امروز پس از 80سال به سراغ بعضي از افرادي رفته‌ايم كه خاطراتي از آن روزها را در ياد دارند.

  • پدرم را تبعيد كردند!

منصوره نجات
پدرم روحاني بود و در واقعه مسجد گوهرشاد دستگير شد. آن 3روز را در مسجد بود و بعد دستگير شد. خيلي اذيتش كردند و شكنجه‌اش دادند. 3‌ماه در زندان بود و بعد به سمنان تبعيدش كردند. هر روز بايد مي‌رفت خودش را به شهرباني معرفي مي‌كرد. آنجا خلع لباسش كرده و كلاه پهلوي سرش كردند. از سمنان يك كاغذ به‌دست مادرم رسيد كه رويش نوشته شده بود من زنده‌ام. مادرم بعد از 6ماه فهميد كه پدرم زنده است و كجاست. مادرم تمام اين مدت را با چند تا بچه به خانه پدرش در يكي از روستاهاي اطراف مشهد رفته بود. مي گفت هر وقت مأموران امنيه مي‌آمدند به روستا، يكي از بالاي پشت بام فرياد مي‌زد: «بيدار باش». بعد از اينكه مأمورها مي‌رفتند صدا مي‌زد: «آزاد باش». بچه‌ها تمام اين مدت بيتابي مي‌كردند. سرانجام مادرم با پدرش راهي سمنان مي‌شود. با خواهر 12ساله و برادر 8ساله‌ام، راهي سمنان مي‌شوند و شهر به شهر خودشان را مخفي مي‌كنند. مادرم مي‌گفت وقتي مي‌رسيديم به شهر، بقچه بزرگي روي سرم مي‌گذاشتم تا معلوم نشود حجاب دارم. مدتي در سمنان ساكن مي‌شوند تا پدرم حدودا در سال 1320از تبعيد آزاد مي‌شود.

  • مي‌ترسيدم سر مزار پدرم برويم!

بتول فتورچاني
هفت هشت‌سالم بود كه از سر زنان حجاب بر مي‌داشتند. وقتي مشهد بوديم يك روز توي خيابان پاسباني جلوي مادرم را گرفت و روسري‌اش را برداشت و ما را به كلانتري برد. من بچه بودم چيزي سر در نمي‌آوردم ولي خيلي گريه كردم. ترسيده بودم. رئيس‌كلانتري به مادرم مي‌گفت تو به بچه ات سفارش كرده‌اي گريه كند تا ما تو را آزاد كنيم. رفتيم داخل يك اتاق كه پر از چادر بود. وقتي پدرم در تهران مرحوم شد، زن‌ها نتوانستند سر مزار او بروند. از بي‌حجابي مي‌ترسيدند. زن‌ها داخل خانه مراسم گرفتند، مردها سر مزارش حجله بردند. روضه خواني هم ممنوع شده بود. كسي جرأت نمي‌كرد روضه بخواند و مجلسي بگيرد. يك‌بار در خانه ما مجلسي برپا شد. خبر دادند كه پاسبان‌ها دارند مي‌آيند. زن‌ها همه از پشت بام فرار كردند.

  • به خاطر خدا آهسته گريه كنيد!

ملكه اسماعيل زاده
كوچه‌ ما پر جمعيت بود و روضه خوان‌ها مي‌ترسيدند براي روضه بيايند. مردم از خانه‌ پشتي مي‌آمدند و با نردبان پايين مي‌آمدند و روضه گوش مي‌كردند. روضه‌خوان مي‌گفت: «خانم‌ها به‌خاطر خدا آهسته گريه كنيد! بچّه‌هاي خود را از نزديك در دور كنيد. اينها جمع مي‌شوند و پاسبان‌ها شك مي‌كنند.» پاسبان‌ها هر جا مي‌رفتند آخوندها را مي‌گرفتند و محاسنشان را مي‌تراشيدند. آخوند بي‌ريش هم ديگر خجالت مي‌كشيد برود روضه بخواند. در خانه‌هايي كه روضه برگزار مي‌شد، صاحبخانه جريمه مي‌شد. بچّه بودم مادرم مرا فرستاده بود از عطاري جوشانده بگيرم. سركوچه آقا شيخ كاظم روضه‌خوان را ديدم كه دستمالي دور سر و چانه‌اش بسته بود. رفتم خانه گفتم بابا آقا شيخ دندان درد دارد. توي كوچه ديدم صورتش را با دستمال بسته. چشم‌هاي پدرم پر اشك شد. گفت نه، منبر رفته روضه خوانده ريشش را تراشيده‌اند. دستمال بسته است تا محاسنش كمي بلند شود. با اين حال باز هم مي‌رفت و روضه مي‌خواند. آقا شيخ عبدالله يزدي، خدا رحمتش كند، تا همين اواخر زنده بود. به او شيخ بلبل مي‌گفتند. خيلي خوب سخنراني مي‌كرد. عبا و قبايش را در بقچه‌اي مي‌بست، به خانمش مي‌داد تا به دستش برساند. بعد لباسش را مي‌پوشيد و مي‌رفت منبر و روضه مي‌خواند.

  • آژاني كه از ننه خاور مي ترسيد

عبدالكريم كريميان انصاف
وقتي واقعه گوهرشاد اتفاق افتاد هفت، هشت‌سال داشتم. همه را مجبور كردند كلاه پهلوي سرشان بگذارند. پدرم برايم يك كلاه كوچك خريد اما خودش هيچ وقت كلاه نگذاشت. زمستان‌هاي سرد را بي‌كلاه بيرون مي‌رفت. بعد از كلاه، كشف حجاب شروع شد. در محله ما يك پاسبان پير كه به او امير آژان مي‌گفتند خيلي معروف بود. زنان محله از دست او در امان نبودند. در محله‌ ما يك زن بود كه به او كربلايي خاور مي‌گفتند. اهل كرمانشاه بود. تنها كسي كه از پس امير آژان برمي‌آمد او بود. خانه‌اش روبه‌روي خانه‌ امير آژان بود. امير آژان هر موقع كه مي‌خواست از خانه بيرون بيايد نگاه مي‌كرد كه كربلايي خاور جلوي در نباشد. زن نترس و قابل‌احترامي بود. هر وقت از در خانه‌‌اش رد مي‌شدم، مي‌گفتم ننه خاور سلام. با احترام مي‌گفت سلام پسرم، حال مادرت چطوره؟ خيلي متواضع بود. به امير آژان كه مي‌رسيد چنان صدايش را بالا مي‌برد كه امير آژان جرأت نمي‌كرد حرفي بزند.

  • گرمابه امام جمعه نه؛ گرمابه كشميري ها

علي قابل حمّامي
پدرم تعريف مي‌كرد، بعد از سفر رضاشاه به تركيه، روزنامه كيهان اعلام كرد كه خانم‌ها بايد چادر از سرشان بردارند. كشف حجاب را اول از دربار شروع كردند. كساني كه در دربار، ادارات، بيمارستان‌ها و... كار مي‌كردند بايد حجابشان را برمي‌داشتند. يك عده قبول كردند و عده‌اي هم از كار بيرون رفتند. آن زمان پدرم تازه ازدواج كرده بود. مي‌گفت براي حمام رفتن هم مصيبت داشتيم. خودم مادرت را مي‌بردم و دوباره برش مي‌گرداندم. مادرم شايد هفته‌اي يك‌بار كوچه را مي‌ديد. سر كوچه دربند علي‌خان يك گرمابه بود به نام گرمابه امام جمعه. پدرم مي‌گفت مادرت را آنجا نمي‌بردم چون بايد از خيابان رد مي‌شدم. از كوچه پسكوچه‌ها مي‌رفتيم گرمابه كشميري‌ها. منتظر مي‌ماندم تا دوباره با هم برگرديم.

  • جاي زخم سنجاق

گراعلي خاكساري - خلول ساوه
مادرم مي‌گفت: من در آن زمان در ساوه بودم در يكي از روستاها به نام خلول در آنجا جلوي در ورودي هر خانه يا هر كوچه يك آب‌انبار بود كه به آن مرغك مي‌گفتند. من رفته بودم آب بياورم كه وقتي از آنجا بيرون آمدم مأموران به من حمله كردند و سطل از دستم افتاد و آنها سوار بر اسب بودند كه چادر من را از سرم كشيدند و بعد من را كتك زدند و رفتند. چادرم را به وسيله يك سنجاق نگه داشته بودم كه وقتي آنها از پشت چادرم را كشيدند جاي اين سنجاق خون آمد و باعث زخم شديدي در گلوي من شد. من تا آخرين روزهاي زندگي ايشان يادم هست كه جاي زخم آن سنجاق باقي مانده بود.

  • كشف حجاب سبب خير شد!

در زمان كشف حجاب، مادربزرگم كه يك دختر نوجوان بوده در شهرستان زندگي مي‌كرده و يك روز براي زيارت به مشهد مي‌آيند و گير يك آژان جوان مي‌افتند، آژان به او مي‌گويد كه من مأمور هستم و معذور و بايد چادر را از سر شما بردارم. مادربزرگم او را به امام رضا(ع) قسم مي‌دهد كه اين كار را نكند و در عوض او هم بلا فاصله به شهرستان برگردد. آژان هم به او مي‌گويد كه تو را به همين امام رضا كه من را به او قسم دادي قسم مي‌دهم كه زود برگردي. و اينجا بوده كه آن آژان عاشق مادربزرگم مي‌شود و بعد مي‌رود شهرستان خواستگاري مادربزرگم و با هم ازدواج مي‌كنند.

  • مادربزرگم از غصه فوت كرد

معصومه سادات مصلحي- كرمان
مادربزرگ ما در زمان كشف حجاب حدود 4‌ماه از خانه بيرون نرفته بودند. شوهرشان هم اجازه نمي‌داده‌اند بيرون بروند. دخترها قرار مي‌گذارند كه مادر را ببرند حمام، از خانه خارج مي‌شوند مامورها آنها را دنبال مي‌كنند. قزاق‌ها مي‌ريزند و چادر را از سر زن و دخترانش مي‌كشند. مادربزرگ بيهوش مي‌شود. او را به خانه مي‌آورند و پس از مدتي از غصه فوت مي‌كند. شوهرش هم مدتي پس از او از دنيا مي‌رود.

  • حداقل روسري‌ات را بشور

سيداسماعيل حسيني - قم
مادربزرگ پدرم مي‌گفت كه ما در روستا زندگي مي‌كرديم. به‌خاطر اينكه بتوانم دكتر بروم مجبور بودم به شهر قم بيايم. اما براي اينكه حجابم را برندارند، روسري خودم را آنقدر كثيف كردم كه نهايت نداشت. وقتي كه از دكتر بيرون آمدم آژان‌ها من را گرفتند و وقتي مي‌خواستند چادر را بردارند، از ديدن روسري من حالشان به هم خورد و نتوانستند روسري من را بردارند. يكي از آنها گفت فلان فلان شده اگر مي‌خواهي روسري هم سرت كني لااقل روسري‌ات رو بشور و تميز سرت كن.

  • به آژان‌ها رشوه مي‌داد

صغري كهربايي - مشهد
مادر شوهرم از پدرش تعريف مي‌كرد كه پدرم مغازه‌دار بود. آژان‌ها چادرها را درمي‌آوردند از سرزنان و جلوي مغازه آتش مي‌زدند. پدرم به آژان‌ها رشوه مي‌داده كه حداقل چادرها را آتش نزنيد. چادرها را به داخل مغازه مي‌آورد و دوباره به صاحبانش بازمي‌گرداند.

  • خودش را داخل چاه انداخت

خانم سلطان شكاري - تبريز
مادر مادربزرگم را در محله شنبه‌بازار تبريز دنبال كرده بودند. ايشان فرار كرده و خودشان را داخل چاه آب انداختند. بعد از چندساعت كه آب‌ها از آسياب افتاد، پدرشان با كمك همسايه‌ها او را از چاه بيرون كشيدند.

  • حسابي گوشمالي‌اش داديم

محمدحسين حيدري - اشكذر يزد
آژاني با اسب مأمور بوده براي چادر برداشتن از سر زنان و قيچي‌كردن قباي مردان. چند تا از جوانان مي‌خواستند كه اين مأمور را ادب كنند. يكي از جوان‌ها چادري سرمي‌كند و مي‌آيد در مسير مأمور سوار بر اسب. اين مأمور هم به اميد اينكه اين فرد چادري زن است دنبال او مي‌كند. اين جوان به بن‌بستي مي‌رود و رفقاي او به كوچه بن‌بست مي‌روند و آن مأمور را كه تنها گيرآورده بودند حسابي گوشمالي‌ مي‌دهند.

  • جوابش را با وردنه دادم

گلزار‌الله وردي - زنجان
در يكي از روستاهاي زنجان كدخداي روستا با همسرش كه روسري‌هاشان را برداشته بوده با مأمور پاسگاه به در خانه مادربزرگ من كه آخونده‌زاده بود مي‌آيد و مي‌گويد من خانواده خودم را ملزم به اين كار كردم، شما هم امشب بي‌حجاب بايد بيرون بياييد. مادربزرگ من هم كه در حال پختن نان بوده با وردنه‌اي كه دردستش بوده به سر كدخدا مي‌زند و سر او را مي‌شكند يكي هم به سر مأمور پاسگاه مي‌زند و سر او را هم مي‌شكند و شروع مي‌كند به بد و بيراه گفتن به اين دو. بعد از ساعتي از پاسگاه مي‌آيند ايشان را ببرند ولي ريش‌سفيدهاي محل پادرمياني مي‌كنند و نمي‌گذارند. در عوض پدر ايشان را مي‌برند پاسگاه و به‌شدت شكنجه مي‌كنند طوري كه روده‌هايش پاره مي‌شود و پس از چند‌ماه بر اثر پارگي روده فوت مي‌كند.

  • حكم اعدام پدربزرگم صادر شد

عزيزالله سنگوني - مشهد
به پدربزرگم در خدمت سربازي در مشهد اسلحه دادند كه براي اجراي كشف حجاب به روي مردم اسلحه بكشد و به آنها تيراندازي كند اما پدربزرگم اظهار مي‌كند كه اينها مسلمان هستند و بي‌گناه. من خودم هم از آنها هستم. بعد ايشان به روستا فرار مي‌كند و بعد از چند‌ماه حكم اعدام او صادر مي‌شود. اما او در روستا مخفي و به كشاورزي مشغول مي‌شود و از كارهاي اداري خودداري مي‌كند.

  • كاسه را روي سرم گذاشتم

خانم اختر اسماعيلي - مراغه
خاله‌ام مي‌گفت من آن زمان 10ساله بودم كه يك روز رفتم بيرون و يك ظرف ماست خريده بودم كه هنگام برگشتن به خانه يك آژان دنبالم كرد و چادرم را از سرم برداشت و من كه نمي‌خواستم كسي موهايم را ببيند، ماست درون كاسه را روي زمين ريختم و خود كاسه را گذاشتم روي سرم و همانطور تا خانه رفتم.

  • پدرم مأمور رضاخان را كتك زد!

قاسم دهقان نيري
پدرم تعريف مي‌كرد: روز عيد غدير صبح زود مي‌خواستم به حرم بروم؛ يك لباس فاستوني درجه‌ يك دوخته بودم. به طرف حرم حضرت ايستادم كه سلام بدهم، يك پاسبان آمد لباسم را درآورد. كارد تيز هم در دستش بود. گفتم لباسم را نبر، اول ‌برويم پيش رئيس‌ات، بعد هر كاري خواستي بكن. تا گفتم برويم پيش رئيس‌ات، ديدم لباسم را بريد. پدرم خيلي قدرتمند و شجاع بود. مي‌گفت پاسبان را رها نكردم. گفتم بايد برويم پيش رئيس‌ات. او هم قبول كرد كه برويم كميسري كه در كوچه‌ آق ميرزا نزديك باغ نادري بود. رفتيم داخل كوچه، صبح زود بود و هنوز كمي تاريك و خلوت بود. با قدرت ‌بازوي پاسبان را گرفتم و فشار دادم. گفتم چرا لباسم را بريدي؟ پاسبان فحش داد و من هم او را حسابي زدم طوري كه دهانش پر از خون شد. خودش را به بيهوشي زد. شانه‌هايش را ماساژ دادم و بعد او را كمي روي زمين كشيدم تا بلند شد. وقتي رسيديم كميسري، رفتم داخل اتاق افسر، نوشته بود افسر نگهبان؛ آقاي سيدرسول مؤيد. گفتم اين مأموري كه شما مي‌فرستيد، براي حفظ ناموس مردم است يا براي اذيت‌كردن مردم؟ ببينيد لباس من را چه كار كرده؟ گفت: شما كه مأمور ما را نزديد؟ گفتم او را زدم. افسر نگهبان گفت نه، مأمور رضاشاه را كسي نمي‌زند، شما او را نزدي! گفتم ‌من بهش گفتم برويم پيش رئيس‌ات. هر چه او گفت من عمل مي‌كنم، او به حرف من گوش نكرد و بريد. داخل كوچه كه مي‌آمديم به اينجا، فحش داد و من هم او را زدم. افسر پرسيد او كه شما را نزد؟ ‌گفتم قدرتي نداشت تا بزند! بالاخره افسر نگهبان گفت عمو شما بفرماييد. مي‌گويم پاسبان را توي اصطبل اسب بيندازند تا بعد به حسابش برسم. گفتم جناب بفرماييد لباس‌هاي من را بدهند. لباس‌ها را آورد و چند تا فحش به پاسبان داد. به افسر نگهبان گفتم حالا هرچه امر بفرماييد در خدمت شما هستم. گفت نخير شما بفرماييد. التماس دعا! آدم خوبي بود و ماجرا همين جا تمام شد.

  • هيچ كس از قيام گوهرشاد نمي‌گويد

سال 1359يك زن و شوهر جوان از تهران به مشهد رفته و به سراغ شاهدان عيني قيام گوهرشاد مشهد در سال 1314رفتند. حاصل كار شد شماره 90هفته‌نامه سروش با عنوان «از گوهرشاد تا فيضيه». سال 61مطالب اين ويژه نامه در قالب كتابي به نام قيام گوهرشاد منتشر شد. سينا واحد پژوهشگر و روزنامه‌نگار دهه60 و خانم خالدي همان زن و شوهري هستند كه به فكر جمع‌آوري خاطرات و اسناد قيام گوهرشاد بودند و حالا در گفت‌وگو با ما از دلايل اين كارشان مي‌گويند.

مصيبت‌­هايي كه يك جامعه در طول هفتاد سال، هشتاد سال، صد سال كشيده، آنچه عموم مردم از قصه­ انقلاب يك برداشت كلي داشتند، اين بود كه يك خانداني بود به اسم خاندان سلطنتي پهلوي، در نهايت قلدري و ظلم، اينها سال‌ها بر اريكه­ قدرت سوار بودند و هر كاري كه خواستند انجام دادند و هر چيزي را هم كه خواستند آتش زدند و هر چيزي را هم كه خواستند، بردند. اما كسي دست نمي‌­گذاشت روي يك نقطه، بگويد در اين نقطه، اينقدر آدم كشتند يا اينقدر مثلا طلا بردند يا... به‌نظر من در مراجعه به تاريخ زمان رضاشاه و فرزندش محمدرضا، حقيقتا حادثه‌­اي در اندازه گوهرشاد نداريم، حادثه بزرگي است. در بزرگي آن كه اصلا جاي ترديدي وجود ندارد. در يك شب حالا ما 5‌هزار تا نمي‌­گوييم اصلا شما بگوييد 500 نفر كشته مي‌شوند. در يك شهر صددرصد مذهبي؛ مقدس، از اين تعرض بالاتر نمي‌شود كه شما يك گروه هزارنفره، 2هزار نفره از آدم‌­ها را در يك چهارديواري گير بيندازي، از همه طرف با سلاح گرم به سمتشان تيراندازي كني. بايد ابراز حيرت كرد كه حادثه‌اي به اين بزرگي از آن لحظه­‌اي كه اتفاق افتاده تا وقوع انقلاب اسلامي، نه در داخل مملكت، نه در خارج مملكت، صدصفحه مطلب راجع به آن كسي ننوشته. خيلي افراد خودشان را مورخ معرفي مي­‌كنند، در اين سي چهل سال گذشته، اسم نمي­‌آورم، براي اينكه برخي‌شان مرده‌اند. قصدم انتقاد نيست، اما واقعا جاي اين پرسش نيست كه آن آقايي كه خودش را مورخ مي‌داند، آن آقايي كه در دانشگاه سال‌ها به‌عنوان يك مورخ كيفش را به‌دست گرفته، رفته، آمده، اينها نمي‌توانستند بگويند آقا يك همچين حادثه‌اي بود، ما توان اينكه راجع به حادثه حرف بزنيم را نداشتيم.

روز اول كه ما براي تهيه اين خاطرات به مشهد رفتيم، همان ابتدا در يكي از ميدان‌ها يك آقاي مسني را ديديم كه هيكل درشتي داشت، چاق بود با عصا، حركت مي­‌كرد، صورت بزرگي هم داشت، همينطور ما به او نگاه كرديم تا رفت به سمت يكي از مغازه‌ها، يك صندلي گرفت نشست. به او گفتيم راجع به مشهد خاطره‌اي چيزي از قبل ممكن است داشته باشي. گفت از چه سالي، گفتيم مثلا زمان رضاشاه. گفت آره من پليس بودم و در داستان گوهرشاد هم خودم دخالت داشتم. آن شب جزو مأموريني بوديم كه بايد مي‌رفتيم بحران را (با تعبير امروزي مي‌گويم) خاموش بكنيم. يك ذره كه حرف زد يكهو ترس بر او غالب شد كه آقا من مأمورم، بازنشسته هستم، آن موقع هم به ما دستور دادند، ما را بيچاره نكنيد، حقوق ما قطع مي‌شود... تازه اين حرف‌ها را هم كه زده بود مي‌­خواست از ما پس بگيرد [خنده] كه ما دلداري‌اش داديم گفتيم نه آقا كسي با شما كاري ندارد. خلاصه راضي‌­اش كرديم كه بقيه حرف‌ها را بگويد ولي باز گمانم بر اين است كه يك چيزهايي را سانسور كرد، ولي بالاخره حرف زد.

برچسب‌ها