تاریخ انتشار: ۱۲ شهریور ۱۳۸۶ - ۰۴:۲۱

آذر اسدی کرم: کوچکترها او را به نام شاعر می‌شناسند، بزرگترها به عنوان تهیه‌کننده سینما؛ کوچکترها او را با شعر معروفش – «پنج انگشت» - می‌شناسند؛ «ما پنج انگشت هستیم با هم...».

 چند روز پیش یک مهمانی حسابی در مجله بود. وحید نیکخواه آزاد – کارگردان «نصف مال من، نصف مال تو» - آلما و ترلان – دختر کوچولوهایی که در فیلم بازی می‌کنند – و نگار – دختر نیکخواه آزاد که دستیار کارگردان پدرش در این فیلم بوده – مهمان مجله بودند. هر کدام از بچه‌های مجله سراغ سوژه‌های خودشان رفتند؛ عکاس از آلما و ترلان عکس می‌گرفت، بچه‌های تماشاخانه با مادر بچه‌ها حرف می‌زدند، من هم رفتم سراغ نیکخواه آزاد و دخترش.

نیکخواه آزاد مثل خیلی از پدرهای این روزگار، مخلوطی‌ است از سنت و مدرنیته. این روزها نیکخواه درگیر ثبت‌نام نگار در مدرسه است. نگار 16 سالش است و یک سال مدرسه نرفته تا همراه پدرش صبح‌ها ساعت 7 برود سر کار و شب‌ها ساعت 11 برگردد خانه. نگار می‌گوید که سر صحنه خیلی نگران بابا بودم، وقتی می‌دیدم بعضی‌ها اذیتش می‌کردند.

نیکخواه پدر مسلطی است؛ از آن پدرهایی که هم می‌توانی به‌شان تکیه کنی و هم باید زیرچشمی نگران کم‌حوصلگی‌هایشان باشی. خودش می‌گوید: «در رابطه‌ام با نگار این را می‌دانم که تا آخرش هستم، تا آخرین لحظه مشکل‌هایش کنارش می‌ایستم». نگار هم می‌گوید: «راستی می خواهم از پدرو مادرم تشکر ویژه کنم.رابطه من و پدرم خاص است، ما کار کردن را با هم تجربه کرده‌ایم».

  • نگار! چی می‌خوانی؟

نمایش. اما بزرگ‌ترین درس‌ها را سر صحنه گرفتم.

  • آقای نیکخواه! شما سر صحنه از نگار حمایت می‌کردید؟ آنجا هم پدرش بودید؟

آن‌‌قدر گرفتار بودم که فرصتش نبود. نه، لازم نبود من ازش حمایت کنم.
نگار: وقتی از در خانه می‌آمدیم بیرون، می‌رفتیم برای کار. به من نگفته بود که به‌اش بابا نگویم ولی من دیگر نمی‌گفتم. اصلا سر کار در دهنم نمی‌چرخید که بابا بگویم.

  • برای انتخاب سینما چه دلیلی مهم‌تر از پدرت داشتی؟

اینکه پدرم در سینما بود حتما تاثیر داشت، اما خودم علاقه پیدا کردم.

  • الان وقتی به نگار فکر می‌کنید نگرانش هستید؟

بله، امامدل من حمایت و لوس کردن نیست. نگران هستم، چون جای نگرانی هست. ما در کشوری هستیم که جمعیت‌مان جلوتر از امکانات‌مان رشد می‌کند. قطعا نوبت نسل نگار که برسد زندگی سخت‌تر می‌شود.

نگرانی‌ای که درباره نگار دارم، این است که جذب لایه‌های ظاهری پر زرق و برق سینما شود. این نگرانم می‌کند؛ اینکه نگار بر اساس قیافه یا مشخصات ظاهری‌اش بخواهد در کار سینما بماند. سینما بیشتر از پدیده‌های دیگر، ‌جذابیت دارد و سهل‌الوصول‌تر به نظر می‌آید. انگار برای ورزش باید تمرین کنی ولی برای سینما نه.

  • نگرانی‌ای که شما برای نگار دارید به حرفه‌ای که انتخاب کرده برمی‌گردد؟

نه، نگرانی من فقط درباره حرفه نیست. خوشبختانه بابت یک چیزهایی خیلی خیالم راحت است چون فکر می‌کنم نگار حق خودش را از دنیا می‌گیرد.

  • تو هم نگران پدرت می‌شوی؟

بله.

  • در چه موقعیتی؟

سر صحنه خیلی نگرانش بودم. خیلی حرص می‌خورد. یک بار سر صحنه از پله سر خورد و گوشه ابرویش شکست. البته من آنجا بودم. خوبی‌اش این بود که هر وقت بابا عصبانی بود، همه به‌ام می‌گفتند برو جلوی پدرت، یک گیری به‌ات بدهد، عصبانیت‌اش تمام شود. به من راحت می‌توانست چیزی بگوید.

  • پیش آمده که پدر حرکتی انجام ‌دهد و بگویی آخر پدر چرا این‌جوری؟

بعضی وقت‌ها این را می‌گویم، بعد او می‌گوید خب، تجربه من بیشتر است.

  • وقتی او از تجربه‌اش می‌گوید، تو چه می‌گویی؟

می‌گویم من هم دارم حرف خودم را می‌زنم، همیشه شما درست نمی‌گویید.
نیکخواه: نگار خیلی زیاد نگرانی‌اش را بروز می‌دهد. خیلی جاها می‌گوید چرا این شرایط را پذیرفته‌ای؟ چرا این پروژه را قبول کرده‌ای؟ من فکر می‌کنم شاید به همه جوانب تسلط ندارد.

 نگرانی‌ای که پدرت درباره پرزرق و برق بودن سینما دارد، تو هم داری؟ یا اصلا این سینمای لوکس را دوست داری یا فکر می‌کنی سینما هنر متعالی‌ای است؟ نگرانی‌ها را قبول می‌کنم و می‌بینم چه خطرهایی دارد. اما قبول دارم که آدم خودش می‌تواند درست برخورد کند.

  • پیش آمده وقتی نگران پدرت هستی، دست به عمل هم بزنی؟

دخالت خیلی مستقیم نکرده‌ام اما پیش آمده با کسی که فکر می‌کنم کاری را به پدر پیشنهاد داده - که به نظرم خوب نیست - حرف بزنم.

  • شما چی آقای نیکخواه؟ شما هم به خاطر نگرانی دست به عمل می‌زنید؟

بله، پیش آمده. البته من چون پدری نیستم که بچه‌ام را لوس کنم، کم پیش آمده.
 خب، هیچ‌وقت فکر نکردید من فقط اینجا نگران هستم، بقیه جاها نیستم که مواظب یا نگرانش باشم.
شاید این حرف من را دوست نداشته باشید بشنوید ولی من به عنوان پدرش نمی‌گذارم در هر کاری حضور داشته باشد، باید آن تیم را بشناسم، از آن جهت که بدانم می‌خواهند کار کنند، نمی‌خواهند فقط دور هم باشند.

  • واقعا شما تا کی مسئول‌اش هستید؟

فکر می‌کنم خیلی در این مورد با هم اختلاف نداریم؛ تا جایی که خودش متوجه این مسئله باشد که کدام کار جدی است، کدام کار نیست. چیزی که در سینما مخصوصا جلوی دوربین مهم است، این است که فرد خودش را حفظ کند، حفظ مقام و شخصیت شغلی؛ اینکه به این درک برسد که بیکاری بهتر از کارهای سطحی است. حالا  نگار دارد مرحله انتخاب را پشت سر می‌گذارد.

  • دخترها در یک سنی یکدفعه بزرگ می‌شوند. آن دختر کوچولوی خانواده یکدفعه یک خانم می‌شود. این دوره که نگار طی کرد، برای شما چطوری بود؟

برای من این تحول کاملا محسوس بود. این یک سالی که مدرسه نرفت و این کار را کرد برایش اندازه 4 سال بود.  نگار اگر به حال خودش باشد تا ظهر خواب است. اما در کار باید 7صبح می‌رفت بیرون و 11شب برمی‌گشت؛ نظمی که کار حرفه‌ای به‌اش تحمیل می‌کرد و ارتباط‌اش با آدم‌های مختلف باعث شد. خوب بود یاد بگیرد که ارتباط‌اش با همه شبیه ارتباط‌اش با پدر و مادرش نیست.

  • خودت مراحلی را که طی می‌کردی، چطور می‌بینی؟

وقتی پدرم پیشنهاد داد یک سال مدرسه نرو، فکر می‌کرد کار عملی خیلی بهتر کمکم می‌کند.

  • اگر نگار یک روزی کسی را بکشد و به شما بگوید، چه کار می‌کنید؟

تا آخر کنارش می‌ایستم، کمکش می‌کنم تا بحران را بهتر و درست‌تر بگذراند، می‌خواهم به‌اش کمک کنم.

  • شما به خاطر نگار چقدر از خودتان خرج می‌کنید؟

نگار: این اتفاق خیلی افتاده. چند روز پیش به خاطر من خودش را زیر پا گذاشت.
نیکخواه: من خودم را زیر پا نگذاشتم؛ فقط به خاطر نگار جلوی آدمی که حرف بیراهی می‌زد، ایستادم. اگر به خاطر خودم بود قطعا می‌گفتم خیلی ممنون و می‌آمدم بیرون.

  • پیش آمده که نگار کتابی بخواند یا فیلمی ببیند که شما نگران خواندن آن کتاب یا دیدن آن فیلم شوید؟

بیشتر نگران کتاب‌هایی هستم که نگار نمی‌خواند، نگار متخصص هری‌پاتر است.هر چیزی سنی دارد، خیلی کتاب‌ها هست که اگر آدم در سن نوجوانی نخواند، دیگر برنمی‌گردد آنها را بخواند اما برای دیدن یا خواندن خیلی چیزها باز وقت هست. نگار باید بیشتر از اینها بخواند.

  • نگران مفهوم‌هایی نیستید که او در کتاب‌ها یا فیلم‌ها با آنها آشنا می‌شود؟

نه، بیشتر نگران این هستم که برای خواندن یا دیدن چیزها دیر نشود.

  • صریح به او می‌گویید چه چیزی را ببین یا با ترفند؟

نه، اهل ترفند نیستم، کم‌حوصله‌تر از این هستم که ترفند بزنم. با بچه‌‌هایی هم که کار می‌کردم خیلی اهل ترفند نبودم؛ اینکه در موقعیتی قرارشان دهم که فیلم را نفهمند ولی بازی کنند. حتی به آنها هم صریح می‌گفتم.

  • نگار، وحید نیکخواه آزاد چه‌جور پدری است؟

یکی از بهترین انواع پدرهای دنیا.

  • به خاطر چه ویژگی‌ای؟

با من دوست است. با هم حرف می‌زنیم.

  • دعوا هم می‌کنید؟

نیکخواه: آره، جر و بحث هم زیاد می‌کنیم.

دعواهاتان نتیجه هم دارد؟

نیکخواه: گاهی به نتیجه می‌رسیم، گاهی هم به رغم میل من نگار به چیزی که می‌خواهد دست پیدا می‌کند، براساس تجربه و اصرار. اما این‌طوری نیست که نگار فکر کند با اصرار می‌تواند به دست بیاورد.

  • خب، فکر نمی‌کنید هرچقدر زودتر به دست بیاورند، بیشتر به دست می‌آورند و این بهتر است؟

نه، چون در اجتماع باید بجنگی. من هیچ چیز را راحت در اختیار نگار نمی‌گذارم. می‌گذارم اما راحت نه. من خیلی وقت‌ها وقتی قرار است پولی را برای کاری بدهم، اگر هم داشته باشم، ممکن است طولش بدهم.

  • این ناراحت‌ات نمی‌کند؛ اینکه فکر کنی برای همه‌چیز باید اصرار و خواهش کنی؟

الان عادت کرده‌ام، می‌دانم بابا آسان برخورد نمی‌کند.

  • شما چه‌شکلی وحید نیکخواه آزادید؟

من آدمی هستم که تکلیفم با خودم و مسائل پیرامونم معلوم است. خیلی کم دچار تردید می‌شوم و پای چیزی که فکر می‌کنم به‌اش علاقه دارم می‌ایستم.

  • سر بابا کلاه هم گذاشته‌ای؟

نیکخواه: کدام بچه‌ای هست که سر باباش کلاه نگذارد؟ خیلی‌ها را فهمیده‌ام ولی چون به رویش نیاورده‌ام فکر می‌کند نفهمیده‌ام.  نگار هرچقدر پدر خوبی ندارد، مادر خوبی دارد. رابطه‌شان خیلی خوب است. بی‌حوصلگی من را صبوری مادرش جبران می‌کند.
نگار: شما بی‌حوصله نیستید.

  • من فکر می‌کنم ما از پدرهامان یاد می‌گیریم، با مادرهامان زندگی می‌کنیم.

نیکخواه: دقیقا همین‌طور است.
نگار: قبلا این‌جوری نبود ولی الان این‌جوری است.
نیکخواه: البته من و نگار باهم زندگی کاری داریم.

  • شده سر کار، دلت برای پدرت تنگ شود، با اینکه او هست؟

آره.  همه دوستش دارند. وقتی کسی ازش ناراحت می‌شود، از دلش درمی‌آورد.

  • از شعرهای بابا کدام را دوست داری؟

شعری بود به اسم «سنگ». البته اسمش دقیق یادم نیست. کلاس دوم بود شعری را در کلاس خواندند که مال پدرم بود، خیلی خوشحال شدم که شعر بابا را خواندند.

  • اگر یک در جلویتان باشد و بگویند آرزویت پشت در است، دوست داری چه چیزی پشت در باشد؟

نگار: پدر و مادرم، جاودانه باشند و از بین نروند.

نیکخواه: به دنیایی باز شود که شرایط زندگی‌ام را خودم تعیین کنم. حاضرم به 25 سالگی برگردم با تجربه امروز.   حاضر نیستم تکرار کنم.اما حاضرم 10 سال به عقب برگردم.

  • در این 10 سال چه کرده‌اید؟

حس می‌کنم به عنوان تهیه‌کننده وقتم را خیلی هدر داده‌ام. شاید باید خودم کار می‌کردم.