غیر از صدای فوتبالیستهای کوچه و داد و فریادهای عفتخانم صدایی شنیده نمیشد. اما این آرامش قبل از توفان زیاد دوام نیاورد. ناگهان صدای بلند و مهیبی چرت کوچه را پاره کرد. همه از خانههایشان بیرون ریختند. بعضیها هم از پشت پنجره سرک کشیدند.
پاتوق پیرمردها که جلو نجاری رحمتخان بود، کمکم شلوغ شد. آقای سرابی دستی به سر بیمویش کشید و گفت: «صدای چی بود؟ نصف اهالی محل توی قلبشون باتری دارن. عیالم نزدیک بود سکتهي سوم رو بزنه.»
سیدحسن روی چهارپایهی چوبی نشست و گفت: «هنوز چیزی معلوم نیست. نه تو آسمون خبریه؛ نه روی زمین. نگرانم نکنه دوباره...» حرفش ناتمام ماند، چون خودرو سفید خبرگزاری پام (پایگاه اطلاعرسانی محله) بوق زد تا پیرمردها کنار بروند.
خودرو سفید از جلو منزل عفتخانم عبور کرد. عفتخانم همچنان با عصبانیت سر پسر کوچکش محمود داد میزد. حتی صدا را هم نشنیده بود! محمود از خانه بیرون زد. جلو در، پایش به گلدان شیشهای خورد.گلدان چپ شد. هزارتکه شد. عفتخانم از خشم قرمز شد.
- بالأخره که بابات میآد از سرکار. کمربندش رو میگیرم، سیاه و کبودت میکنم!
محمود از خانه بیرون زد. از جلوي لوازمالتحریر صداقت رد شد. توی مغازه دانشمندهای کوچه جمع شده بودند و با خبرنگار مصاحبه میکردند.
رضا گفت: صدا شبیه بمب بود، شاید کمی خفهتر.
حسام، پسر شهلاخانم گفت: «بمب نبود. ما تحصیلکردهها نباید بذاریم شایعه زیاد بشه. اصلاً شاید برخورد دوتا شهاب سنگ بود یا نزدیکتر، رعد و برق خیلی بزرگی بود، شاید.»
آقای پوریا گفت: «راست میگه. شاید هم یه جای دیگهی لایهی ازُن جرخورد! مگه نه حسامخان؟!» و خندید.
خبرنگار گفت: «آقا لطفاً درست صحبت کنین. من این رو چهطوری گزارش کنم؟»
سعید صداقت گفت: «به هرحال خیلی زود قضیه مشخص میشه. آقا لطفاً توی مغازه سیگار نکش! مردم هم یه مدت سرشون گرمه.»
حسام ناراحت از مغازه بیرون آمد. کمی جلوتر بین جمعیت آقابهرام مثل همیشه با پیژامه ایستاده بود و چند نفر دورش جمع شده بودند. آقای شوکت گفت: «من فکر میکنم اخطار بود. ممکنه بلایی درپیش باشه؛ زلزلهای، چیزی.»
عمهخانم عصایش را دست به دست کرد و گفت: «این خونهها دو برابر من سن دارن. تحمل زلزله رو ندارن. دخترهام چندبار گفتن خونهات رو بکوبیم آپارتمان چند طبقه بسازیم، ولی من سر پیری حوصلهی دنگ و فنگ ندارم.»
آقا بهرام گفت: «شلوغش نکنین! هرچی باشه، خودم سردرمیآرم! ممکنه صدا مال تعمیرگاه اسماعیلآقا باشه. اول یه سر بریم اونجا.»
راه افتادند. سرکوچه کبریخانم لیست به دست ایستاده بود. خانم پوریا چادرش را جلو کشید و گفت: «کبریخانومجون! لیست مینویسی؟»
- بله. داریم لیست شاگردزرنگها و تیزهوشان کل محل، بهخصوص بچههای کوچهی خودمون رو مینویسیم. میخوایم یه مدت بفرستیمشون خونهی خواهرم، صغری.
- وا! چرا؟
- خب شاید میخوان استعدادها و دانشمندهای آینده رو از بین ببرن. نباید یه فکری بکنیم؟
یکی از بین جمعیت گفت: «چهقدر هم ما تو این محل بچهدرسخون داریم!»
خانم پوریا حوصلهاش نگرفت. برگشت سمت خانهاش. جلو خانه خبرنگار با بچهها مصاحبه میکرد.
نیما بقیه را کنار زد و جلو آمد. گفت: «هرکی ندونه، ما که میدونیم لنگیها باز باختن، چندتا نارنجک و ترقه انداختن تو پارک ته کوچه!»
سپهر یقهی نیما را چسبید وگفت: «چی میگی کیسه؟ تاحالا که...» دعوا شد. سوسن خودش را از بین جمعیت بیرون کشید و آمد کنار خبرنگار.
- خاله! خاله! من میدونم صدای چی بود!
چشم های خبرنگار برق زد وپرسید: «چی بود عزیزم؟!»
- صدای آقاخرخر بود. همون که شبها که نمیخوابم در اتاقم رو میزنه!
خبرنگار دید چیزی کاسب نمیشود، رفت سمت جمعیت که به سمت تعمیرگاه میرفتند.
اسماعیلآقا نگاهی به چشمان پرسشگر جمعیت انداخت و گفت: «پس خیالات نبود. همه صدا رو شنیدن، ولی از تعمیرگاه ما نبود.»
- پس صدای چی بود؟
- نمیدونم والا!
و خندید.
کسی چیزی نگفت. عفتخانم از بین جمعیت محمود را پیدا کرد. گوشش را گرفت و کشانکشان به خانه برد. با غروب خورشید مردم کمکم به خانه برگشتند، اما داستان همچنان زیر لبها ادامه داشت.
آنشب وقتی کوچه با هزار فکر و خیال و ترس به خواب رفت، خانهای هنوز بیدار بود.
شاید اگر هرکس دیگری هم جای من بود و آن ساعت صدایی مبهم میشنید که با عصبانیت میگفت: «باید بیشتر دقت میکردی، مگر هنوز اهالی زمین را نشناختهای؟» او هم کنجکاو میشد که بفهمد صاحب صدا کیست.
زهرا عبدالملکی 16ساله از تهران