همانها که میآیند و آنقدر به آدم میچسبند تا مبتلایشان شوی و دیگر معلوم نیست که کی بروند؟ یکیشان چسبید به من. خیلیها هی میگویند اینطرف و آنطرف دربارهاش صحبت نکنم، ولی من مخالفم. چرا؟ چون آدم فقط یک سال 14ساله است و فقط یکبار وقت دارد بیماری نوجوانانه بگیرد و اگر همین یک بارتجربهاش نکند، آنوقت چه کسی جوابگوی باقی عمر بیتجربهاش است؟
خلاصه که من تبدیل شدم به یک سالاولی وحشتزدهی بیمار. مدرسه برایم عذاب شد و فوبیای آدمهای جدید گرفتم. درست لحظهای که همهی بچههای مدرسه با هم دوست میشدند و قهقهه میزدند، من گوشهای مینشستم و فقط نگاه میکردم و میپرسیدم: چهجوری؟
شرایط خوبی نبود. از همهچیز میترسیدم. درواقع خاصیت بیماری نوجوانانه این است که تو را از همهچیز میترساند و من حتی کمکم از خودم هم میترسیدم. از آدمهای دیگر بیشتر میترسیدم تا جایی که از یک محدودهی خاص پایم را آنطرفتر نمیگذاشتم و مردم این ترس را تنفر فرض میکردند. درصورتی که دقیقاً همهچیز برعکس بود.
خاصیت دیگر این بیماری... آه... خاصیت دیگرش وحشتناک است. در واقع کاری میکند که همهی استعدادها و تواناییهایت در بدنت خشک شود و تو خودت را یک آدم بدون مصرف بدانی.
حالا همه چیز گذشته است. من حالا نه ناراحتم، نه بیاستعداد و نه متنفر از آدمها. همهچیز را درست یادم میآید. شبهایی که تا صبح بیدار میماندم. تنهاییهای نوجوانانه که مربوط به 14سالگی است. همه را موبهمو یادم است. بیماری نوجوانانه اتفاق خوبی است. درست مثل بیماریهای جسمیای است که باعث ترشح پادتن میشود و آدم را مقاوم میکند. من الآن یک 15سالهی مقاومم که یاد گرفته با مشکلات کنار بیاید و همچنین یاد گرفته زندگی بدون آدمها بیمعنی است.
کیمیا کلانتری 15ساله از رشت