طوریکه نزدیک بود سرشانهی يونیفرمش جر بخورد.
«یک تخت خالی بیشتر نداریم. این موقع شب هیچجایی اتاق تک نفره پیدا نمیکنید. میل خودتان است؛ میتوانید بروید به هتلهای دیگر هم سر بزنید. ولی از الآن گفته باشم، اگر جستوجوهایتان به جایی نرسید و باز برگشتید اینجا، متأسفانه دیگر از دست ما هیچ خدمتی برنمیآید. چون مطمئناً تخت خالیِ اتاق دونفره (که شما معلوم نیست واسه چی قبولش نمیکنید) نصیب مهمان بعدی شده است.»
آقای شوام گفت: « باشه. پس بدهیدش به خودم. فقط میخواهم بدانم قرار است با کی هماتاق شوم. متوجه منظورم هستید که. نه اینکه بخواهم زیادی احتیاط کنم ها. نه اصلاً. چون دلیلی ندارد که از چیزی ترس و واهمه داشته باشم... فقط میخواهم بدانم که این رفیق... به هر حال کسی که شب را در کنارت به صبح میرساند یک جورهایی رفیقت هم حساب میشود، الآن توی اتاق است؟»
- بله آنجاست؛ خوابیده.
شوام آرام تکرار کرد: «...خوابیده.» و فرم پذیرش را گرفت و پُرش کرد و داد دست طرف.
از پلهها رفت بالا.
چشمش که افتاد به شمارهی اتاق پاورچینپاورچین رفت جلو و نفسش را حبس کرد. انگار میخواست بفهمد آن تو چه خبر است. خم شد سمت سوراخ کلید. اتاق تاریک بود. همان لحظه از پلهها صدای پايي به گوشش رسيد. یک نفر داشت میآمد بالا. باید هر چه زودتر تصمیمش را میگرفت. میتوانست جوری که انگار اشتباهی وارد آن راهرو شده، برگردد و برود پی کارش. راه دیگرش هم این بود که برود تو؛ توی اتاقی که روی یکی از تختخوابهایش مردی غریبه خوابیده بود.
شوام دستگیرهی در را فشار داد، رفت تو، در را بست و با کف دست دنبال کلید چراغ گشت.
ولی یکهو دست نگه داشت. چون یک نفر با صدایی گرفته ولی پر انرژی گفت: «نه، نه! خواهش میکنم چراغ را روشن نکنید. لطف کنید و بگذارید اتاق همینجور تاریک بماند.»
شوام وحشتزده پرسید: « منتظرم بودید؟» غریبه جوابی به این سؤال نداد. فقط گفت: «یک وقت پایتان به چوب زیر بغلم گیر نکند. مراقب باشید که نیفتید روی چمدانم. تقریباً وسطهای اتاق است. ولی نگران نباشید. جوری راهنماییتان میکنم که راحت به تختخوابتان برسید: از بغل دیوار سه قدم بروید جلو، بعدش بچرخید سمت چپ. آنوقت اگر باز سه قدم دیگر بردارید میتوانید به میلههای تخت دست بکشید.»
شوام به راهنمایی غریبه عمل کرد. رسید به تختخوابش، لباسش را درآورد و رفت زیر پتو.
صدای نفسهای آن یکی را به وضوح میشنید. فکر کرد: «با این حساب حالا حالاها خوابم نمیبرد.»
بعد از مدتی با کمی مِن و مِن گفت: «در ضمن اسم من شوام است.»
آن یکی گفت: « که اینطور.»
- بله اسمم شوام است.
- برای شرکت در کنگرهای چیزی آمدهاید اینجا؟
- نه. شما چهطور؟
- من؟ نه.
- مأموریت کاری داشتید؟
- نه، نمیشود گفت مأموریت کاری.
شوام گفت: «آمدن من به اینجا دلیل خاصی دارد. گمان نکنم تا حالا هیچ آدمی به این دليل آمده باشد شهر...!»
از ایستگاه راهآهن، قطاری رد شد. زمین لرزید و همچنین تختهایی که مردها رویش دراز کشیده بودند.
- ببینید من یک پسر کوچولو دارم.... یک پسربچهی تُخس و نازنین، بهخاطر اوست که آمدهام اینجا.
- پسرتان بیمارستان است؟
- نه، چهطور مگر؟ سالمِ سالم است پسرم. ممکن است که رنگ و رویش کمی پریده به نظر بیاید، ولی در کُل حالش خوب است. بله، داشتم دلیل آمدنم به شهر را توضیح میدادم؛ اینکه چرا الآن پیش شما و توی این اتاق هستم. همانطور که گفتم این قضیه مربوط میشود به پسرم. خیلی حساس و دلنازک است. بهش پِخ بگویی دلش میشکند و گریه میکند.
- پس درست ميگفتم. مریض است و الآن در بیمارستان.
شوام داد زد: «نه آقا! من که گفتم، پسرم از هر لحاظ سالم است. فقط ترسم این است که آسیبی بهش برسد. آخر روح بچَکَم به نازکی شیشه است.
- آسیب؟ چرا چنين فکری میکنید؟
- ببینید ترس من بیخود نیست. پسرکم هر روز صبح توی راه مدرسه باید پشت حصار خطآهن بایستد و صبر کند تا اولین قطارِ صبح رد شود. طفلکی میایستد آنجا و برای مسافرها با مهربانی و با تمام وجود دست تکان میدهد.
- خُب بعدش؟
- هیچی. بعدش میرود مدرسه و وقتی برمیگردد خانه میبینم که ناراحت و پریشان است. بعضی وقتها گریه هم میکند. حال و هوشی برایش نمیماند که بتواند تکالیف مدرسهاش را انجام بدهد. نه حوصلهی حرفزدن دارد و نه حوصلهی بازیکردن. از ماهها پیش چنین وضعیتی دارد. هر روزِ خدا! روحیهی بچکم دارد داغون میشود!
- مشکلش چیست آخر؟
- ببینید، آدم واقعاً نمیداند چه بگوید... پسرکم صبح به صبح، بغض در گلو، برای مسافرها دست تکان میدهد. ولی هیچکدامشان در مقابل برایش دست تکان نمیدهد. دل بچهام بدجوری از این قضیه میگیرد. آنقدر که ما... یعنی من و زنم واقعاً نگرانش میشویم. با تمام وجود دست تکان میدهد ولی هیچکس جوابش را نمیدهد. خُب البته نمیشود مسافرها را مجبور به این کار کرد. خیلی خندهدار و احمقانه است که آدم بخواهد در این رابطه دستورالعملی صادر كند. ولی...
- آهان و شما میخواهید هر طور شده دل پسرت را شاد کنید و برای همین قصد دارید فردا کلهی سحر سوار اولین قطار شوید و برایش دست تکان بدهید. درست میگویم؟
شوام گفت: «بله، بله.»
غریبه گفت: «با بچهها میانهای ندارم. یعنی واقعاً بدم میآید ازشان و تا میتوانم ازشان دوری میکنم. چون راستش را بخواهید بهخاطر بچه بود که زنم را از دست دادم. زنم سر اولین زایمانش مُرد.»
شوام گفت: «متأسفم.» و توی رختخواب نیمخیز شد. گرمای مطبوعی در جانش پیچید و حس کرد حالا دیگر دارد خوابش می برد.
غریبه پرسید: «فردا میخواهید سوار قطاری شوید که سمت کورتسباخ میرود، نه؟»
- بله.
- و شما آقای شوام هیچ فکر کردهاید که ممکن است این کارتان اشتباه باشد؟ بیرودربایستی بگویم: شما شرم نمیکنید که میخواهید سر پسرتان را شیره بمالید؟ اگر با خودتان روراست باشید میدانید که این کار چیزی جز فریبکاری نیست! میخواهید سر پسرتان کلاه بگذارید!
شوام با عصبانیت غرید: «چهطور به خودتان اجازه میدهید که چنين حرفی بزنید! عجب فرمایشی میکنید ها!»
آنوقت با حرص خودش را انداخت روی تختخواب، پتو را کشید روی سرش، مدتی رفت توی فکر و بعد خوابش برد.
صبح که از خواب بیدار شد، دید جز خودش کسی در اتاق نیست. چشمش که به ساعت افتاد شوک شد: اولین قطار صبحگاهی پنج دقیقهی دیگر راه میافتاد. امکان نداشت بتواند خودش را بهموقع به ایستگاه برساند.
وضع مالیاش هم جوری نبود که بتواند باز یک شب دیگر در شهر بماند. برای همین بعد از ظهر همان روز خسته و ناامید برگشت خانه.
در را پسرش به رویش باز کرد. خیلی شنگول بود. اصلاً داشت از خوشی پر در میآورد. تا پدر را دید پرید طرفش، تندتند به پاهایش مشت زد و با خوشحالی جیغ کشید: «یک نفر برایم دست تکان داد. یک عالم دست تکان داد.»
شوام پرسید: « با چوب زیر بغل؟»
«آره. با عصا. آخرسر هم دستمالش را بست به نوک عصا و نگهش داشت بیرون پنجره، تا اینکه بالأخره قطار دورِ دور شد و دیگر نتوانستم ببینمش.»