میگویند وقت مردن، همهی زندگیتان جلوی چشمانتان رژه میرود و باید بگویم که راست میگویند. چند ماه پیش، از یک صخرهی چند صد متری سقوط کردم که درجهی دشواریاش در سیستم درجهبندی یوسمیتی، ۴ . ۵ دال بود
یعنی یکی از سختترین صعودهایی که بشر تابهحال انجام داده. نمیدانم این درجهبندی درست است یا نه، چون وقتی سقوط کردم فقط رفته بودم آن طرفها راه بروم.
تنها چیزی که به یاد دارم این است که داشتم با خودم فکر میکردم مسیر پیادهرویام کی میخواهد به درجهی «سرپایینی» راحتتری برسد. در بیستوپنج هزارم ثانیهی اول سقوطِ بیوقفهام هنوز داشتم به همین فکر میکردم.
وقتی سیصدمتر بالای زمین باشی و تازه از لبهی یک کوه مرگبار پایت را گذاشته باشی آنور، توجهت به چیزهای عجیبی جلب میشود. چیزهایی مثل:
- گلسنگ
- بیخاصیتیِ خندهدار «مقاومت هوا» در جهان واقعی علیرغم قیلوقال زیادی که طراحان اتومبیل و دوچرخهسواران لباسرنگی برای آن به راه میاندازند.
- «این مورچه خبر دارد دویستوپنجاه متر بالای زمین است یا فکر میکند هنوز روی زمین است و دارد با خودش میگوید این یارو چرا افقی است؟»
وسطهای همین فکر بودم که یک شاخهی درخت خورد توی صورتم و من را از تاملاتم بیرون کشید. چند لحظه بعد از کنار یک صخرهنورد درستوحسابی گذشتم
کمربندش پر بود از میخهای پیتون یا اسپیتون یا هر اسمی که دارند ـ من را نگاه کرد که از کنارش میگذرم و فریاد زد:«یا خداااا...»
اینجا بود که فهمیدم دارم میمیرم و همان لحظه بود که همهی زندگیام جلوی چشمانم رژه رفت: به ترتیب تاریخ، ولی با سرعت خیلی زیاد.
اولین سگم استیون را دیدم که هنوز یک توله بود. او هم داشت با سرعت دویستوهفده کیلومتر در ساعت کنار من سقوط میکرد.
خیلی توهم ظالمانهای بود چون استیون بعد از سرطان حنجرهای که به خاطر واقواق کردنهایش گرفته بود، همان موقعهایی که ناپدریام را به اشتباه به خاطر لگدزدن به سگ بازداشت کردند، در آرامش مرده بود.
بعد اولین نامزدم را دیدم، و بعد مادر اولین نامزدم را (که از خود نامزدم بهتر مانده بود) بعد اولین ماشینم را دیدم.
این یکی عجیب بود چون من هیچوقت ماشین نداشتم ولی با این حال بهوضوح یک تویوتا کرولای مدل ۸۹ دیدم که حالا که بهش فکر میکنم احتمالا اولین ماشین اجارهایام بوده همان تعطیلاتی که برای عروسی غیرعاقلانهی یکی از دوستان دانشگاه به فینیکس سفر کردم.
حدودا در فاصلهی صدوپنجاه تا صدوبیست متری زمین، کل فیلم «آرتور دو: بر صخرهها» را تماشا کردم و با تاثر با خودم فکر کردم خیلی بامزهتر از آن چیزی بوده که به یاد داشتم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهریور ۹۴ ببینید.
نظر شما