همه براي شهادت از هم سبقت ميگرفتند و در اين ميان خانوادهاي كه فرزندش را در راه اسلام فدا كرده بود با سربلندي به داشتن چنين فرزندي افتخار ميكرد. در اين ميان كساني نيز بودند كه وظيفه سخت اطلاعرساني به خانواده شهدا و تحويل گرفتن پيكرهاي اين شهدا را برعهده داشتند؛ آنها قاصداني با نويد شهادت بودند.
حاج حسن حدادزادگان يكي از اين قاصدان است كه خبر شهادت بيش از 2500شهيد دفاعمقدس را به خانوادههايشان رسانده به گلزار شهدا كه قدم ميگذارد روزهايي را به ياد ميآورد كه پشت در خانه شهيدي با خودش كلنجار ميرفته تا بتواند خبر شهادت فرزندي را به پدر و مادرش بدهد.
حاج حسن متولد 1338در قزوين است و يك سال بعد از شهادت برادر كوچكترش در بنياد شهيد قزوين مسئوليت اطلاعرساني به خانواده شهدا و همچنين تحويلگرفتن پيكر شهدا و برنامهريزي براي تشييع شهدا در قزوين به او سپرده شد. او هنوز هم با خاطرات آن روزها زندگي ميكند. ميگويد: از مادران شهدا شرمندهام. او از روزهاي تلخ و شيريني كه پيك شهادت بوده ميگويد. روزهايي كه بسياري از خانواده شهدا با شنيدن خبر شهادت فرزندشان دستان خود را براي شكرگزاري به آسمان بلند ميكردند و بعضي نيز بهخاطر غم از دست دادن فرزند روي خوش به او نشان نميدادند. پس از پايان جنگ او بازهم براي كمك به مردم داوطلب بود؛ زلزله رودبار و منجيل جبهه دومي بود كه او در آن براي نجات كساني كه زير آوار گرفتار شده بودند تلاش كرد.
- قرعه فال به نام من افتاد
وقتي وارد بنياد شهيد شدم بهعنوان راننده آمبولانس مشغول بهكار شدم. يك سال بعد برادر كوچكترم محمد در عمليات محرم به شهادت رسيد. خمپاره دشمن مستقيم به او اصابت كرده بود. وقتي خبر شهادت برادرم را رئيس پشتيباني جنگ قزوين براي ما آورد از حرفهاي او متوجه شديم كه برادرم نه سر دارد و نه دست و پا. مادرم از حرفهاي درگوشي ما متوجه شهادت محمد شد و گفت من 4 فرزند دارم و بايد دينم را به اين نظام ميپرداختم و افتخار ميكنم كه پسرم در راه انقلاب شهيد شده است.
روزهاي آغاز به كارم در بنياد شهيد بهعنوان راننده آمبولانس به خانواده جانبازان و شهدا خدمت ميكردم و جانبازان را براي معالجه به بيمارستان ميبردم و مدام مشغول خدمترساني به خانواده شهدا و جانبازان بودم. سالهاي ابتدايي جنگ، مسئوليت انتقال شهدا و همچنين اطلاعرساني به خانوادههاي آنها و مراسم تشييع و تدفين شهدا با اداره تعاون سپاه بود اما سرنوشت طوري رقم خورد كه همه اين مسئوليتها در قزوين برعهده من گذاشته شد. مسئولان وقت بنياد شهيد از من خواستند مسئوليت انتقال پيكرهاي شهدا و اطلاعرساني به خانوادههاي آنها را برعهده بگيرم. براي من خيلي سخت بود. به تازگي برادر كوچكم شهيد شده بود و از طرفي پدر بودم و ميدانستم وقتي پدري فرزندش را از دست بدهد چه حسي دارد. از طرف ديگر حس و حال مادر خودم را در شهادت برادرم ديده بودم و نميتوانستم بپذيريم كه خبر شهادت فرزندي را به خانوادهاش اطلاع بدهم. پس از مخالفت من به چندين نفر ديگر پيشنهاد دادند ولي هيچ كدام نتوانستند اين كار را انجام دهند و در نهايت مجبور شدم اين كار را بپذيرم.
- شيرم را حلالت نميكنم
روزهاي نخست كه قرار شد شهدا را تحويل گرفته و سپس به خانوادههايشان اطلاع بدهم استرس زيادي داشتم بهطوري كه پاهايم سنگين ميشد و نميتوانستم قدم از قدم بردارم اما وقتي به اين موضوع فكر ميكردم كه بسياري از خانوادههاي شهدا از شهادت فرزندشان در راه انقلاب استقبال ميكنند و زندگي آنها بر پايه زندگي امامحسين(ع) شكل گرفته و در دعاهايشان هميشه آرزوي شهادت ميكنند دلم قرص ميشد. سالهايي كه در بنياد شهيد قزوين مشغول بهكار بودم پيكر بيش از 2هزارو 500شهيد سرافراز استان قزوين را كه از جبهه بازميگشت تحويل گرفتم و خبر شهادت آنها را به خانوادههايشان اطلاع دادم و پس از آن، كارهاي مراسم تشييع و تدفين پيكر آنها را انجام دادم.
بعد از چندماه از مسئوليت جديد من در بنياد شهيد وقتي مادرم از ديگران شنيده بود كه كار من در بنياد شهيد چيست خيلي ناراحت شد و حتي به من گفت شيرم را حلالت نميكنم اگر اين كار را رها نكني، تو با اين كار دل مادران شهدا را ميلرزاني. من مادر شهيد هستم و ميدانم يك مادر در آن لحظه چه حالي ميشود. مادرم اصرار داشت من اين كار را رها كنم اما بعدها وقتي با خانواده شهدا اخت شدم سنگيني اين كار برايم آسانتر شد.
- ديدار در ايستگاه راهآهن
نحوه كار به اين شكل بود كه پس از هر عمليات يا طي روزهاي مختلف، شهدا را از جبهه به معراج شهدا و پزشكي قانوني در تهران منتقل ميكردند و پس از آن شهدايي كه مربوط به غرب و شمالغرب ايران بودند را به وسيله قطار تهران به تبريز منتقل ميكردند. قبل از حركت قطار با من تماس ميگرفتند و اعلام ميكردند چند ميهمان داريد و مثلا ساعت 2شب به قزوين ميرسند. در انتهاي قطار واگني قرار ميدادند كه داخل آن سردخانه بود و پيكرهاي شهدا را داخل اين واگن قرار ميدادند بهطوري كه مسافران قطار اطلاعي نداشتند كه در قسمت انتهاي قطار پيكرهاي شهدا قرار دارد. وقتي به ما اطلاع ميدادند، يك ساعت قبل از رسيدن قطار به ايستگاه قزوين، سوار بر آمبولانس به ايستگاه قطار ميرفتم. مسئولان قطار براي اينكه مسافران متوجه پيكرهاي شهدا نشوند قطار را در زمان نماز در ايستگاه راهآهن قزوين متوقف ميكردند يا در جايي توقف ميكردند كه انتهاي قطار در مكان تاريكي قرار گيرد تا كسي متوجه انتقال شهدا نشود. پس از توقف قطار وقتي بسياري از مسافران براي خواندن نماز به نمازخانه ميرفتند با آمبولانس كنار واگن ميرفتم و پيكر شهدايي را كه مربوط به قزوين و شهرهاي اطراف بودند تحويل گرفته و آنها را به داخل آمبولانس منتقل ميكردم. گاهي اوقات كه تعداد شهدا زياد بود با كاميون يخچالدار به ايستگاه راهآهن ميرفتم. بيتالمقدس، فتحالمبين، خيبر و كربلاي4عملياتهايي بودند كه شهداي زيادي در آنها داشتيم و براي انتقال پيكرهاي شهدا با كاميون يخچال دار به ايستگاه راهآهن رفتم. پس از تحويل گرفتن شهدا آنها را به سردخانه منتقل ميكردم. هر كدامشان را روي دستم بلند ميكردم و تنهايي از پلههاي سردخانه بالا ميبردم. از داخل تابوت وسايلي مثل سربند يا پلاكشان را برميداشتم و برايشان داخل كيسههايي با نام خودشان ميگذاشتم. اما مهمترين بخش كار از صبح روز بعد آغاز ميشد و بايد با مراجعه به خانه اين شهدا خبر شهادت آنها را به خانوادههايشان ميدادم. طي سالهايي كه مسئوليت اطلاعرساني به خانواده شهدا بر عهده من بود شايد به تعداد انگشتان يك دست با من برخورد نامناسبي داشتند كه اغلب آنها هم فرزندشان سرباز بود و براي گذراندن خدمت سربازي به جبهه اعزام شده بود و خانوادهها آرزو داشتند پس از پايان خدمت سربازي او را در لباس دامادي ببينند. البته من شرايط روحي آنها را درك ميكردم. ولي بقيه خانوادههاي شهدا با آغوش باز از خبر شهادت فرزندشان استقبال ميكردند و حتي گاهي اوقات به من شيريني ميدادند.
- اگر فرزندتان شهيد شود...
در قزوين هفتهاي 2 روز يعني روزهاي دوشنبه و پنجشنبه مراسم تشييع پيكر شهدا را انجام ميداديم زيرا برگزاري اين مراسم و همچنين هماهنگي بين فرمانداري، بنياد شهيد و سپاه و ارتش به زمان نياز داشت و خود مردم نيز ميدانستند كه در اين دو روز پيكر شهدا تشييع خواهد شد.
براي اطلاع دادن به خانواده شهدا روش خاصي داشتيم. ابتدا با شناسايي همسايهها يا اقوام نزديك خانواده شهيد درباره پدر و مادر اين شهيد سؤال ميكرديم و اگر ناراحتي قلبي داشتند يا بسيار پير بودند در اطلاع دادن به آنها كمي محتاطانهتر عمل ميكرديم. ابتدا سراغ عمو يا دايي شهيد ميرفتيم و ميگفتيم رزمنده آنها تير خورده و مجروح شده است. پس از آن كمكم شرايط را براي دادن خبر شهادت آماده ميكرديم و بهطور مثال از شهادت ديگر رزمندهها و صبر و تحمل خانوادههاي آنها ميگفتيم و با گفتن اين جملات، آنها خودشان متوجه منظور ما ميشدند. براي اطلاع دادن به پدران شهدا آنها را به بهانهاي سوار ماشين ميكردم وميگفتم فرزندشان تير خورده و در بيمارستان بستري است. كمي در شهر گشت ميزديم و سرانجام موضوع شهادت را به او ميگفتم. من شاهد اشكهاي بسياري از پدران و مادران شهدا بودم. من شاهد دستهاي پينه بستهاي بودم كه به شكرانه شهادت عزيزشان به آسمان بلند ميشد و من در برابر اين همه صبر و بزرگواري احساس حقارت ميكردم. سختترين قسمت كار جايي بود كه وقتي به در منزل شهيد ميرسيديم و در ميزديم مادر شهيد در را باز ميكرد. هيچگاه انتظاري را كه در نگاهشان ديدم فراموش نميكنم. البته برخي از شهدا از قبل زمينه را براي پدر و مادرانشان آماده ميكردند و اين كار ما را آسان ميكرد. شهيد جعفر غفاري ازجمله اين شهدا بود كه قبل از اعزام به جبهه، مادرش را به مزار شهدا برده بود و به شيوه برنامههاي صدا و سيما با مادرش مصاحبه كرده بود كه اگر فرزندتان شهيد شود چه كار ميكنيد؟ اين كار او باعث شده بود فضا آماده شود و مادر اين شهيد با آغوش باز از خبر شهادت پسرش استقبال و با افتخار پيكر او را تشييع و دفن كرد.
- شهيدي كه حنا ميبست
جوانترين شهيدي كه خبر شهادتش را دادم شهيد داوود خليلي بود كه در 14سالگي شهيد شد و 14سال هم مفقودالاثر بود. مسنترين شهيدي هم كه خبرش شهادتش را به خانوادهاش اعلام كردم شهيد رودباري بود كه در 71سالگي به فيض شهادت رسيد. يكي از شهدايي كه هيچگاه او را فراموش نميكنم شهيد عبدالرحمان عبادي بود. خانواده اين شهيد در همسايگي ما زندگي ميكردند. شهيد عبدالرحمان 8بار به جبهه اعزام شد و هربار قبل از رفتن بهدست و پاهايش حنا ميگذاشت. ميگفت براي ملاقات خدا بايد مرتب و منظم بود. او روحيه فوقالعادهاي داشت و وقتي پيكرش به قزوين فرستاده شد هنگام انتقال به سردخانه چهرهاش را ديدم. صورت نوراني داشت و با دست و پاي حنا بسته براي رفتن به ميهماني خدا آماده شده بود. خبر شهادت او را خودم به خانوادهاش اطلاع دادم و پدر و مادر و برادران رزمنده و جانبازش با آغوشي باز از پيكر اين شهيد استقبال كردند.
- تعبير زيباي يك رؤيا
برخي از خانوادههاي شهدا قبل از اينكه ما به آنها شهادت فرزندشان را اطلاع بدهيم در خواب از اين موضوع باخبر ميشدند. يك روز كه قرار بود خبر شهادت يك شهيد را به خانوادهاش بدهم مادر شهيد در را باز كرد. از او سراغ پدر خانه را گرفتم گفت همسرم از كارخانه آمده خسته بود و خوابيده است. گفتم من ميروم يكبار ديگر ميآيم تا با ايشان صحبت كنم. در مسير بازگشت بودم كه پدر شهيد من را صدا كرد. خودش را به ماشين رساند و گفت: همين الان كه خواب بودم در عالمرؤيا ديدم كه پسرم شهيد شده است. من خواب شهادت پسرم را ديدم و ميخواهم بدانم تعبير اين خواب چيست. راحتترين كلمه اين بود كه بگويم خواب شما تعبير شده است و به اين ترتيب خبر شهادت فرزندشان را اطلاع دادم.
- انعام يك شهيد
خاطرهاي كه هيچگاه آن را فراموش نميكنم مربوط به انعامي است كه پدر شهيد صادق صالحي به من داد. وقتي خبر شهادت صادق صالحي را به پدر او گفتم مانند بسياري از پدران شهدا دستانش را به نشانه شكر به آسمان گرفت و از خدا تشكر كرد. بعد از مراسم تشييع و خاكسپاري، پدر اين شهيد به بنياد شهيد آمد و سراغ مرا گرفت. احساس كردم شايد خبر شهادت را به نحو مناسبي به آنها اطلاع ندادهام يا اتفاقي براي يكي از اعضاي خانواده افتاده و ممكن است با من برخورد مناسبي نداشته باشد. خودم را پنهان كردم و از اين اتاق به آن اتاق ميرفتم. حتي از خود من سؤال كرد ولي خودم را معرفي نكردم تا اينكه يكي از همكاران مرا به او نشان داد و گفت اين همان شخصي است كه خبر شهادت پسرتان را به شما اطلاع داد. پدر شهيد نزد من آمد و گفت: ديشب خواب پسرم را ديدم به من گفت چرا به كسي كه خبر شهادت مرا آورده انعام نداديد؟ صبح وقتي از خواب بيدار شدم براي پيدا كردن شما به بنياد شهيد آمدم. ميخواهم خواسته پسرم را اجرا كنم. پدر شهيد دست در جيبش كرد و 2 اسكناس 10توماني به من داد و گفت: اين را قبول كن، من پسرم را ميشناسم اگر قبول نكني ناراحت ميشود و دوباره به خوابم ميآيد.
- دستي كه جا مانده بود
يكي از روزها به من ماموريت دادند تا پيكر شهيد اصغرقاسمي كه اهل روستاي شيرود تنكابن بود را به اين شهر منتقل كنم و خبر شهادت او را نيز به خانوادهاش اطلاع بدهم. اين شهيد در شهر صنعتي قزوين كار ميكرد اما خانوادهاش در تنكابن زندگي ميكردند. پيكر اين شهيد را در ايستگاه راهآهن تحويل گرفتم و متوجه شدم دست راست او قطع شده است. پيكر او را با آمبولانس به روستاي شيرود تنكابن منتقل كردم و با حضور خانواده اين شهيد و اهالي روستا او را به خاك سپرديم. بعد از 6ماه از معراج شهدا اعلام كردند يك شهيد متعلق به قزوين با قطار به شهر ما منتقل ميشود. ساعت 3نيمه شب شهيد را در ايستگاه راهآهن تحويل گرفتم و زماني كه تابوت او را در سردخانه باز كردم متوجه شدم او 3 دست دارد. يكي از دستها روي سينه اين شهيد قرار داده شده بود. ابتدا فكر كردم بهخاطر خستگي و خواب آلودگي خيالاتي شدهام اما وقتي كمي بهصورتم آب زدم متوجه شدم خواب نيستم. جواز دفن جداگانهاي كنار اين دست قرار داده شده بود.
اين دست متعلق به اصغر قاسمي بود؛ همان شهيدي كه 6ماه قبل در روستاي شيرود تنكابن دفن كرده بوديم. مسئولان بنياد شهيد ماموريت دادند تا اين دست را به تنكابن ببرم و به بنياد شهيد اين شهرستان تحويل بدهم. دست اين شهيد را داخل چفيهاي قرار دادم و به تنكابن رفتم. اما مسئولان بنياد شهيد اين شهرستان حاضر به پذيرش اين دست نشدند و گفتند از كجا معلوم كه اين دست متعلق به اين شهيد باشد؟ از واكنش آنها عصباني شده بودم.
به منزل امام جمعه شهر رفتم و موضوع را به ايشان گفتم. امام جمعه تنكابن از مسئولان بنياد شهيد خواست تا مادر اين شهيد را براي شناسايي دست بياورند. ساعتي بعد وقتي مادر اين شهيد آمد چفيه را مقابل او قرار داديم. همه منتظر واكنش اين مادر بوديم. وقتي چفيه را باز كرد با ديدن دست قطع شده اشك ريخت و گفت اين دست اصغر من است. او به تكههاي كاموايي كه بهدست چسبيده بود اشاره كرد و گفت: خودم اين بلوز كاموايي را براي پسرم بافتم و اندازه گرههاي آن را نيز ميدانم. اين دست قطع شده پسرم است. با شناسايي دست، اجازه نبش قبر صادر و دست قطع شده كنار پيكر اين شهيد دفن شد.
- پاهايي براي يك شهيد
بعد از علميات خيبر شهيدي را به قزوين منتقل كردند كه بر اثر اصابت تركش خمپاره نيم تنه پاييناش قطع شده بود. نميدانستم اين موضوع را چگونه به خانواده اين شهيد اطلاع بدهم. بالاخره موضوع را به اقوام نزديك اين شهيد اطلاع دادم. از حرفهاي آنها متوجه شدم كه مادر اين شهيد وابستگي زيادي به اين شهيد داشته و ممكن است با ديدن پيكر اين شهيد كه پا ندارد لطمه روحي شديدي به او وارد شود. قبل از مراسم تشييع از يكي از دوستانم كه نجار بود خواستم تا دوپاي مصنوعي چوبي درست كند. سپس اين پاهاي مصنوعي را داخل تابوت قرار دادم و با بند آنها را محكم كردم. روز تشييع پيكر نگران بودم كه مادر اين شهيد متوجه مصنوعيبودن پاهاي پسرش شود اما خدا كمك كرد و اين مادر متوجه نشد. زمان دفن شهيد خودم داخل قبر رفتم و پيكر را داخل قبر قرار دادم و مراقب بودم كه پاها از تنه جدا نشود. دوست نداشتم مادر اين شهيد تصوير بدي از پيكر پسرش در ذهن داشته باشد. گاهي اوقات وقتي شهيدي را به زادگاهش در روستايي ميبردم خانواده شهيد با نقل و اسفند از او استقبال ميكردند. برخي اوقات زادگاه شهيد در روستايي بود كه ماشين نميتوانست به آنجا برود و ما مجبور ميشديم پيكر شهيد را روي اسب ببنديم و از دره و كوه به طرف اين روستا حركت كنيم. گاهي اوقات حمل پيكر شهدا در مناطق صعبالعبور با مشكلات زيادي همراه ميشد و معتقدم اين شهدا 2بار شهيد ميشدند.
يكبار در جبهه و يكبار نيز زماني كه پيكرشان را به زادگاهشان منتقل ميكرديم. يكبار در زمستان وقتي ميخواستيم پيكر شهيدي را به زادگاهش در يكي از روستاهاي الموت منتقل كنيم در بين راه در برف و بوران گرفتار شديم. با تاريكشدن هوا گرگها ما را محاصره كردند. لحظات دلهره آوري بود. گرگها منتظر بودند تا از ماشين پياده شويم تا به ما حمله كنند. چند ساعت بعد اهالي روستا كه از تأخير ما نگران شده بودند با تراكتور بهدنبال ما آمدند و پس از فراري دادن گرگها جاده را باز كردند و ما توانستيم پيكر شهيد را به زادگاهش منتقل كنيم. يك شب نيز بهخاطر مشكل فني ماشين مجبور شدم همراه با پيكر 40شهيد در ماشين استراحت كنم تا بتوانم صبح زود آنها را به سردخانه منتقل كنم. هرگاه براي بدرقه رزمندهها ميرفتيم آنها با ديدن من به شوخي ميگفتند با تجربهاي كه شما داريد ميتوانيد بگوييد كه كداميك از ما شهيد ميشويم. من هم با دست به شانههاي آنها ميزدم و برخي از آنها را با نام شهيد خطاب ميكردم و بعد از عمليات وقتي براي تحويل گرفتن پيكر شهدا ميرفتم آنها نيز در ميان شهدا بودند.