رشادت عقابهاي تيزپروازي كه آسمان را براي دشمن به جهنمي تبديل كردند و همچون ابابيل عذاب را بر سر آنها فرود ميآوردند هنوز هم پر از ناگفتههاي بسياري است. برخي از آنها سالها مفقودالاثر بودند و بدون آنكه نام ونشاني از آنها در جايي ثبت شده باشد سالها در اسارت بهسر بردند. در سالروز ورود آزادگان به ايران سرتيپ بازنشسته خلبان يدالله عبدوس و سرهنگ محمد ابراهيم باباجاني كه 10سال در اسارت بهسر بردند از شكنجهها و اتفاقات تلخ و شيريني كه در دوران اسارت با آن مواجه شدند براي ما گفتند.
- اسارت در مخوفترين زندانها
برخلاف بسياري از اسرا كه سالهاي اسارت را در اردوگاههاي عراق گذراندند تعدادي از خلبانان و افسران نيروي هوايي ارتش دوران اسارت را در زندانهاي مخابرات(سازمان اطلاعات)، ابوغريب و الرشيد بغداد سپري كردند. صدام اين اسرا را مخفيانه در اين زندانها به بند كشيده بود و هيچ اطلاعاتي از وجود آنها به صليبسرخ نميداد. او ميخواست با استفاده از اين اسرا از ايران امتياز بگيرد. سرهنگ باباجاني از روزهايي كه در اين زندانهاي مخوف عراق سپري كرده اينگونه ميگويد: «وقتي به اسارت درآمديم ما را به پادگاني منتقل كردند و برخوردهاي بسيار خشن آغاز شد. بعد از آن ما را به بغداد و زندان مخابرات منتقل كردند. زندان مخابرات زندان اطلاعات عراق و يكي از زندانهاي مخوف بود. از همان ابتدا وقتي اسير شديم عراقيها تصور ميكردند كه جنگ بهزودي تمام ميشود. صدام گفته بود در يك هفته تهران را به تسخير درخواهد آورد. ما مفقودالاثر بوديم و ما را به اردوگاهها منتقل نكردند و دوران اسارت را در زندان سپري كرديم. بعد از زندان مخابرات ما را به زندان ابوغريب منتقل كردند و 2سال نيز در اين زندان بوديم و بعد از آن ما را به زندان الرشيد بغداد منتقل كردند و صليب سرخ نيز تا روز آزادي اسرا از وجود ما اطلاع نداشت».
او از روزهاي زندان ابوغريب اينطور ميگويد: «58نفر از ما را در زندان ابوغريب و در يك سلول زنداني كردند. 28نفر خلبان بوديم و بقيه نيز افسران نيروي زميني و نيروي دريايي ارتش و تعدادي از نيروهاي شهرباني بودند. «علي والي» قهرمان وزنهبرداري آسيا ازجمله اسراي شهرباني بود. علي والي قبل از انقلاب در مسابقات قهرماني آسيا سال1979 كه در بغداد برگزار شده بود به مقام قهرماني رسيده بود. عراقيها او را بهشدت كتك ميزدند زيرا او با شكست وزنهبردار عراقي قهرمان آسيا شده بود و اين قهرماني در خاك عراق بود. شهيد حسين لشكري خلبان اف 5كه از سوي مقام معظم رهبري به «سيدالاسرا» معروف شدند نيزهمراه ما در ابوغريب و الرشيد بودند. 10سال با اين شهيد بزرگوار همسلولي بوديم و بعد از جنگ و مبادله اسرا، صدام او را به ايران تحويل نداد. او نخستين خلباني بود كه دشمن او را به اسارت گرفت و بارها شكنجه شد. صدام ادعا ميكرد كه ايران آغازكننده جنگ است و ميگفت مداركي نيز در اين ارتباط دارد. او با شكنجه ميخواست شهيد لشكري را وادار كند كه مقابل دوربين رسانههاي خارجي اعلام كند ايران آغازكننده جنگ است اما هيچگاه در اين كار موفق نشد و به همينخاطر شهيد لشكري نيز 18سال اسارت را تحمل كرد». سرهنگ باباجاني ادامه ميدهد: «ما 10سال مفقودالاثر بوديم و در زندانهاي مخابرات، ابوغريب و الرشيد و در سلولهاي تنگ و تاريك سالهاي سخت اسارت را تحمل كرديم. در زندان مخابرات سهماه در زندان انفرادي بودم و نميدانستم شب و روز چه زماني است. در زندان ابوغريب نيز يك سال و نيم آفتاب وماه را نديدم. سلولي كه در زندان ابوغريب 58نفر در آن زنداني بوديم بسيار كوچك بود اگر ميخواستيم همه كنار هم بخوابيم نميتوانستيم و چند نفر بايد ميايستادند و سپس جاي خودشان را عوض ميكردند».
- ترفندي براي مبارزه با جنگ رواني
صدام براي از بين بردن روحيه بالاي اسراي ايران، جنگ رواني در اردوگاهها و زندانها به راه انداخته بود. نيروهاي عراقي با ادعاي اينكه در جنگ پيروز شدهاند و هر روز شهرهاي مختلف ايران سقوط ميكنند سعي داشتند تا اسراي ايراني را وادار كنند اطلاعات نظامي را در اختيارشان قرار بدهند. اما جنگ رواني و تبليغات دروغ آنها با ترفند تعدادي از اسرا نقش بر آب شد. يكي از اين ترفندها برداشتن راديو از اتاقك نگهباني زندانبان و راه انداختن آن و شنيدن اخبار درست از راديو بود. سرهنگ باباجاني كه در زندان ابوغريب و زندان الرشيد با كسب اخبار از راديو آنها را به اسراي ديگر منتقل ميكرد، از نحوه بهدست آوردن راديو و روشن كردن آن و ترفندهايي كه براي شنيدن اخبار اجرا ميكردند، ميگويد: «در شرايط بد جنگ رواني دشمن سعي ميكرديم با آنها مبارزه كنيم و در برابر آنها دستبسته نباشيم. كسي از مرگ نميترسيد و با وجود اينكه بارها ما را تهديد ميكردند كه نام شما جايي ثبت نشده و ميتوانيم همه شما را از بين ببريم ولي بازهم كسي از تهديد آنها نميترسيد. فشار بسيار زياد بود و عراقيها هر روز اخبار دروغي به ما ميگفتند و ادعا ميكردند كه بسياري از شهرهاي ايران سقوط كرده و اگر همكاري نكنيد شما را تحويل مسئولان جديد حكومت ايران خواهيم داد. در اين فضاي تبليغي مسموم و جنگ رواني، كسب اخبار درست بهترين راهي بود كه ميتوانستيم روحيهمان را حفظ كنيم. در فرصتي كه قرار بود زبالهها را بيرون ببريم بچهها از اتاقك نگهباني هر چيزي كه فكر ميكردند ميتواند به درد بخور باشد را برميداشتند. مهمترين چيزي كه توانستيم از اتاقك نگهباني برداريم يك دستگاه راديو بود. مرحوم رضا احمدي كه از خلبانان اف- 4 نيروي هوايي ارتش بود راديو را از اتاقك نگهباني زندان برداشت. وقتي اين راديو را داخل سلول آورد ميدانستيم كه عراقيها متوجه خواهند شد و همه جا را جستوجو خواهند كرد. بلافاصله راديو را داخل نايلوني قرار داده و آن را در يكي از چالههاي دستشويي مخفي كرديم. بعثيها كه متوجه گمشدن راديو شده بودند همه سلول را تفتيش كردند ولي نتوانستند آن را پيدا كنند. بعد از چند روز تفتيش و بازجويي از اسرا وقتي به نتيجه نرسيدند جستوجوها را متوقف كردند. از آنجا كه من تحصيلكرده رشته برق و الكترونيك بودم و سالها در مغازه الكتريكي پدرم كار كرده بودم و آشنايي زيادي با برق داشتم قرار شد راديو را بهكار بيندازم. كار بسيار مشكلي بود. در يك عمليات ديگر زماني كه بچهها زبالهها را به بيرون از سلول ميبردند با جستوجو در سطل زباله بعثيها 2عدد باطري مصرف شده پيدا كرده و آن را داخل سلول آوردند. پس از تنظيم موج راديو موفق شدم راديو ايران را پيدا كنم. ساعت 12شب بود. وقتي گوينده گفت« اينجا تهران است صداي جمهوري اسلامي ايران» همه كساني كه در اطراف من بودند از خوشحالي اشك ميريختند. نگهداري از راديو به من سپرده شد و من كار خبرنگاري هم ميكردم به اين شكل كه هر شب اخبار راديو ايران را گوش ميدادم و سپس همه اخبار را براي اسراي ديگر تعريف ميكردم، به اين ترتيب متوجه پوچ بودن ادعاهاي دروغ عراقيها شديم و آنها نتوانستند در جنگ رواني و تبليغاتي بر ما غلبه كنند».
- درس مقاومت
3سال بعد از پايان جنگ، صدام بهخاطر حمله به كويت سعي كرد با آزادي اسرا دل ايران را بهدست بياورد؛ «25مرداد سال1365 يكي از ژنرالهاي عراقي به سلول ما آمد. ما از راديو شنيده بوديم كه قرار است اسراي ايران و عراق مبادله شوند. آنها نميدانستند كه ما از طريق راديويي كه داشتيم از اين موضوع باخبر هستيم. ژنرال عراقي وقتي وارد سلول ما شد گفت صدام دستور داده است كه اسرا را آزاد كنيم. بچهها واكنشي نشان ندادند. او پرسيد خوشحال نيستيد؟ ما گفتيم در اسارت نيز با دشمن ميجنگيم. آنها سعي ميكردند از كوچكترين نقطه ضعف اسرا سوءاستفاده كنند. يكي از افسراني كه مسئول زندان ما بود به ژنرال گفت اينها خيلي وقت است كه آزاد هستند، ما اسير آنها هستيم و اگر اين اسرا منتقل شوند ما از دست آنها راحت ميشويم. ژنرال عراقي با شنيدن اين جملات شوكه شد.» سرهنگ باباجاني روز آزادي را اينطور به ياد ميآورد: «ما جزو آخرين گروههايي بوديم كه آزاد شديم. پس از اينكه وارد ايران شديم ما را در منطقه قصر فيروزه تهران قرنطينه كردند. دهه آخرماه صفر بود كه همان شب ما را براي زيارت به مرقد امامخميني (ره) بردند. يكي از بچهها مداحي ميكرد و همه ما سينهزنان به سمت حرم ميرفتيم كه از ميان جمعيت يك نفر مرا به اسم صدا زد. برادرم بود كه مرا پيدا كرده بود. صحنه عجيبي بود. همه كنار رفتند و من و برادرم در آغوش هم گريه ميكرديم. مردمي كه آنجا بودند با ما گريه ميكردند. آنجا بود كه برادرم خبر فوت پدر و برادر كوچكترمان را به من داد».
آبانماه سال59 به ما ماموريت داده شد تا مواضع دشمن در منطقه پنجوين عراق را منهدم كنيم. پس از خداحافظي با همسر و 2 دختر يك و 3 سالهام ساعت 7صبح با 2 فروند هواپيماي اف-4 به منطقه اعزام شديم. من كه در آن زمان سروان بودم در كابين جلو و كمك من ابوالفضل مهراسبي نيز در كابين عقب بود. وقتي وارد خاك دشمن شديم در منطقه پنجوين موتورهاي هواپيما آتش گرفت و بهدليل اينكه ارتفاع كم ميكرديم، مجبور شدم بمبها را رها كنم. همه تلاشم اين بود كه هواپيما را به خاك ايران برگردانم اما بهدليل اينكه در ارتفاع پايين بوديم ناگهان عراقيها با موشك سام 7هواپيماي ما را هدف قرار دادند. هواپيما با سرعت بيش از 600مايل به طرف زمين سقوط كرد. در سرعت بالاي 405 مايل اگر خلبان ريجكت كند دچار آسيب جدي ميشود اما در آن لحظه ما بايد ريجكت ميكرديم. ابتدا من از هواپيما خارج شدم و بعد كمكخلبان از هواپيما خارج شد. همان لحظه اول متوجه شدم هردو دست من شكسته است و نميتوانستم طناب هدايت چتر را بهدست بگيرم. نيروهاي عراقي نيز از پايين به سوي ما تيراندازي ميكردند و همه تلاش من و كمكخلبان اين بود كه چتر را به طرف خاك ايران هدايت كنيم و آنجا فرود بياييم اما بهخاطر شكستگي دست نميتوانستم. منطقه كوهستاني بود. هردو روي شاخه درختي فرود آمديم. يك دست و پاي ابوالفضل مهراسبي نيز شكسته بود، اما با وجود اين چترم را از من جدا كرد و هر دو از درخت پايين آمديم. بلافاصله اسلحه و نقشهاي كه در جيب لباس پرواز (جيسوت) بود را روي زمين انداختم و با پاشنه پاهايم چالهاي كندم و آنها را دفن كردم. اگر نقشه دست عراقيها ميافتاد ممكن بود عمليات لو برود.
براي نيروهاي عراقي خيلي مهم بود كه بتوانند از خلبانان اسير ايراني اطلاعات بگيرند و به همينخاطر با تهديد و ارعاب يا پيشنهاد پناهندگي و يا شكنجه سعي ميكردند از ما اطلاعات بگيرند. هوا تاريك شده بود كه ما را به استخبارات بغداد بردند. بعد از چند دقيقه، افسر بازجويي كه فارسي حرف ميزد وارد اتاق شد و به من پيشنهاد پناهندگي داد و گفت اگر با آنها همكاري كنم به من پناهندگي و همه امكانات را خواهند داد. از شنيدن اين پيشنهاد عصباني شدم و گفتم من بايد درآسمان شهيد ميشدم و اگر اسير شما شدهام تا مرز شهادت هم پيش خواهم رفت اما با شما همكاري نخواهم كرد. آنها وقتي اين قاطعيت را ديدند عقبنشيني كردند و من را به بيمارستان الرشيد فرستادند. در بيمارستان هردو دستم را گچ گرفتند و سپس به زندان الرشيد منتقل كردند. در آنجا گاو صندوقهاي بزرگي قرار داشت كه به آنها زندان انفرادي ميگفتند و من يك سال در اين زندان بودم. بعد از آن به زندان ابوغريب و پس از آن نيز به اردوگاه الانبار منتقل شدم. پس از آن ما را به اردوگاه صلاح الدين بردند و بيشترين سالهاي اسارتم در اين اردوگاه سپري شد.
هر 2ماه يكبار نيروهاي صليبسرخ براي بازرسي به اردوگاه ما ميآمدند. از بازرسان صليبسرخ درخواست كردم تا كتاب در اختيار ما قرار دهند و آنها نيز چند جلد كتاب انگليسي و قرآن و مفاتيح به ما دادند. با كتابهاي انگليسي به چند نفر از اسرا انگليسي آموزش ميدادم. در اردوگاه و همچنين زندان ابوغريب از امكانات پزشكي خبري نبود و اگر دچار درد دندان ميشديم پزشك اردوگاه بدون معاينه دندان ما را ميكشيد.
روزهاي گرم و كويري خرداد1360كه درسلول انفرادي بودم بايكي از نگهبانان عراقي درگير شدم. در يكي از روزها وقتي به دستشويي رفتم بهعلت كمبود آب و اينكه هر دو دستم از 4نقطه شكسته بود و يكي از دستهايم داخل گچ بود كمي ديرتر از معمول همه روزه از دستشويي خارج شدم. يكي از نگهبانان به نام احمد كه 20سال سن داشت پشت ميز بند نشسته بود وقتي مرا ديد شروع به ناسزا گفتن كرد. من هم نتوانستم خودداري كنم و همان دشنام را با غضب و فرياد نثارش كردم. او كه انتظار نداشت، فرداي آن روز مرا جلوي ميز برد و با كابل به جان من افتاد. شروع به فرياد زدن كردم تا توجه اسراي ديگر را جلب كنم. آنها با شنيدن فريادهاي من شروع به تكبير گفتن كردند. از آنجا كه مأموران در برابر مقاومت و از خودگذشتگي و شجاعت و وحدت ما بسيار ترسو و بزدل بودند پس ازسر و صدا و تكبيرگوييهاي ممتد، من را رها كردند و به سلول بردند. تمام بدنم كبود شده بود. ازآن لحظه اعتصاب غذا كردم. اعتصاب غذاي من چند روز ادامه داشت تا اينكه رئيس زندان قول داد مأمور خطاكار را تنبيه كند.اين كار باعث شد كه براي چندماه عدهاي از ما كه در اين بند از زندان ابوغريب بوديم از شنيدن حرفهاي ركيك و توهينها راحت شويم.
جنگ ما با عراق 8 سال طول كشيد اما صدام بعد از 10سال اسراي ايران را آزاد كرد. آزادي اسرا يك معجزه بود چون صدام بارها در برابر درخواست صليب سرخ براي مبادله اسرا مقاومت كرده و بهانه آورده بود. سرانجام 24شهريور با ديدن پرچم 3 رنگ ايران متوجه شديم كه وارد خاك كشورمان شدهايم. از اتوبوس پياده شدم و به خاك وطن بوسه زدم و با صداي بلند گريه كردم. 10سال رنج اسارت را تحمل كرده بودم تا اجازه ندهم يك وجب از خاك كشورم به چنگ دشمن دربيايد. سالها از دوران اسارت گذشته است اما اثرات سوء آن بر جسم و روح من باقي مانده است. با همه وجود ميگويم كه شجاعت خلبانان تيزپرواز نيروي هوايي ارتش در روزهاي ابتدايي جنگ اجازه نداد صدام به آرزويش كه تصرف ايران در چندروز بود برسد، خلباناني چون علي اقبالي كه صدام با قساوت تمام او را به شهادت رساند يا 16خلباني كه با 8هواپيما در عملياتي ويژه به نام اچ - 3 با عبور از مرزهاي 3 كشور، پايگاه مهم الوليد در غرب عراق را بمباران كردند. خبر اين عمليات محيرالعقول در تمام دنيا اعلام شد و كسي باور نميكرد كه خلبانان ما با پرواز در ارتفاع كم همه رادارهاي دشمن را از كار بيندازند و بتوانند اين مسافت طولاني را بر فراز مرز 3 كشور تركيه، اردن و سوريه طي كرده و غرب عراق را بمباران كنند. صدام پس از اين شكست بزرگ، تعدادي از فرماندهان پدافندي و راداري را اعدام كرد. خلبانان شجاع ديروز كه تعدادي از آنها نيز سالهاي سخت اسارت را تحمل كردند امروز با مشكلات زيادي دست و پنجه نرم ميكنند و نبايد بهدست فراموشي سپرده شوند. آنها قهرمانان ملي هستند كه بايد رسانهها در كنار مسئولان آنها را معرفي كنند تا گردوغبار فراموشي آنها را دلسرد نكند.
- يك روز در ابوغريب
غذاهایی که در زندانهای ابوغریب و الرشید به ما میدادند بسیار بیکیفیت بود و بسیاری از اسرا پس از خوردن این غذاها بیمار میشدند. برای صبحانه یک تکه نان که به آن سمبون میگفتند و شبیه نان ساندویچ است همراه با یک نوع سوپ و چای جوشیده به ما میدادند. معمولا چای را در سطلهای فلزی میجوشاندند و به ما میدادند. برای ناهار نیز گاهی اوقات برنج و گاهی نیز جوشانده خیار و کدو را به عنوان خورش به ما میدادند. برای وعده شام نیز غذای آبکی که اسرا به آن آبزیپو میگفتندو بیشتر آن نیز رب جوشانده بود غذایمان میشد. سه وعده غذای روزانه زندان به اندازه یک وعده غذای آزادی نبود و بسیاری از اسرا دچار سوءتغذیه میشدند. یک بار وقتی قرار بود یکی از مسئولان برای بازدید به زندان بیاید در وعده صبحانه به ما نیمرو دادند ولی از آنجا که خیلی وقت بود غذای سرخ شده نخورده بودیم دچار تهوع و دل درد شدیم. وقتی به زندان ابوغریب منتقل شدیم یک سال و نیم حق هواخوری نداشتیم و آنها به بهانههای مختلف وارد سلول ما میشدند و به مسئولان کشورمان توهین میکردند. همین امر باعث شد تا چند بار دست به اعتصاب غذا بزنیم و مقاومت ما باعث شد تا آنها هفتهای دوبار اجازه هواخوری به ما بدهند و به مسئولان کشورمان توهین نکنند. آنها وقتی متوجه میشدند که در اعتصاب غذا بسیار جدی هستیم وارد مذاکره میشدند. به آنها تاکید میکردیم که با افسران نظامی باید بر اساس قوانین ژنو برخورد شود و حق ندارید مانند زندانیان سیاسی با ما برخورد کنید.
برنامه روزانه ما در زندان ابوغریب و زندان الرشید تکراری بود. آنها تعداد محدودی قرآن و کتاب در اختیار ما قرار داده بودند و برپایی جلسات قرآن و همچنین گفتوگو و مباحثه از برنامههای هر روز ما بود. در این مدت سعی میکردیم نماز جماعت برپا کنیم و در پایان نماز نیز سرود خمینیای امام را همه باهم میخواندیم. عراقیها که نمیخواستند زندانیهای دیگر از وجود ما باخبر شوند بارها به داخل سلول ما هجوم آورده و در نماز جماعت ما را به شدت کتک زدند.
روزهای ابتدایی که به زندان ابوغریب منتقل شدیم بارها با کابل ما را کتک میزدند و چند باری نیز مرا فلک کردند. در زیر شلاقهای آنها فقط نام ائمه را فریاد میزدم و از آنها میخواستم تا به من تحمل بیشتری بدهند. عراقیها تعدادی از اسرا را از پنکه سقفی آویزان میکردند تا بتوانند از آنها اطلاعات بگیرند اما بچهها بهرغم تحمل درد شدید و شکسته شدن دستانشان بازهم لب به سخن باز نمیکردند.
سرتيپ خلبان يدالله عبدوس سال ۱۳۲۸ در سمنان به دنيا آمد. سال 1348 وارد دانشكده افسري ارتش و سال1351 وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي شد. پس از آنكه مقدمات پرواز را در ايران آموخت براي تكميل دوره پرواز به آمريكا اعزام شد و پس از بازگشت به ايران در گردان 11 شكاري تهران بدون گذراندن دوره كابين عقب مستقيما براي دوره خلباني كابين جلوي هواپيماي اف-4 انتخاب و پس از گذراندن دوره خلباني كابين جلو به گردان 31شكاري همدان منتقل شد. در 25عمليات حضور پيدا كرد و سوار بر هواپيماي اف-4 بسياري از مواضع نظامي دشمن را منهدم كرد. وقتي 31شهريورماه سال59 عراق به خاك ايران تجاوز كرد براي نشان دادن قدرت نيروي هوايي ايران و همچنين انهدام نيروي هوايي عراق و كسب برتري هوايي روز اول مهرماه 140فروند هواپيما در عمليات «كمان 99» آسمان بغداد را براي صدام تبديل به جهنم كردند. صدام كه باور نميكرد اين تعداد هواپيماي جنگنده آسمان پايتخت را به تسخير درآورد وحشت زده شده بود. با توجه به اينكه امامخميني(ره) فرموده بودند ما به هيچ عنوان مناطق مسكوني و شهرها را بمباران نخواهيم كرد تعدادي از خلبانان تاسيسات نظامي را بمباران و تعدادي نيز اعلاميه بر فراز شهر پخش كردند و همگي سالم به پايگاه بازگشتند. سرتيپ عبدوس هم يكي از خلبانان اين عمليات بود كه با هواپيماي اف-4 در آن حضور داشت.
سرهنگ خلبان بازنشسته آزاده و جانباز محمدابراهيم باباجاني پاييز 1334در شهرستان بابل متولد شد. دوران تحصيل را در بابل سپري كرد و سال1353 بهخاطر علاقهاي كه به خلباني داشت به استخدام هوانيروز ارتش درآمد. فرزند ارشد خانواده بود و علاقه زيادي داشت كه در آسمان پرواز كند و همين علاقه او را به سوي دانشكده هوانيروز كشاند. دوران آموزش را در يگان هوانيروز گذراند. در پيروزي انقلاب، هوانيروز بهعنوان يك يگان تازه و جوان در بين ساير يگانهاي ارتش بود. چند سالي بيشتر نبود كه ايجاد شده بود و در حال گسترش بود و اكثر نيروهاي آن در حال آموزش بودند. در 8 سال دفاعمقدس و قبل از آن در حوادثي كه در نقاط كشور اتفاق افتاد هوانيروز نقش سرنوشتسازي داشت. سرهنگ باباجاني هم بهعنوان خلبان در ماموريتهاي هوانيروز شركت ميكرد؛ از مبارزه با اشرار و قاچاقچيان در شرق كشور گرفته در همان ابتداي پيروزي انقلاب تا مقابله با ضدانقلاب در كردستان. با شروع جنگ تحميلي، هوانيروز در خط مقدم بود. آبان سال 59يكماه بعد از آغاز جنگ در يكي از ماموريتها كه با هليكوپتر 214 براي شناسايي به منطقه شمالغرب در بانه و سردشت رفته بود بر اثر اصابت آتشبار دشمن در خط مقدم، هليكوپتر دچار سانحه شد و سقوط كرد. سرهنگ باباجاني ميگويد: در آن سانحه بايد شهيد ميشدم اما اينگونه نشد. بارها از خودم پرسيدم چرا زنده ماندهام؟ من لياقت شهادت نداشتم. بر اثر اصابت پدافند دشمن زخمي شدم و به اسارت دشمن درآمدم.