به گزارش رویترز کیت ادگار، دستیار ساکس گفت، او که متولد بریتانیا بود و در ماه فوریه اعلام کرده بود دچار سرطان لاعلاج کبد است، در ساعت 1.5 بامداد در شهر نیویورک درگذشت.
ادگار گفت: «او یقیناً تا پایان زندگیش به نوشتن ادامه داد» و اشاره کرد که ساکس در روزهای نهایی زندگیش هرگز از نوشتن باز ناایستاد و این آثار که پس از مرگش منتشر خواهد شد، ممکن است شامل "چندین کتاب" باشد."
دانشکده پزشکی دانشگاه نیویورک که ساکس در آن تدریس میکرد، در بیانهای از مرگ او اظهار تأسف کرد و گفت "کار راهگشای" او در حوزه عصبشناسی و عصب-روانپزشکی به شناختهای مهمی را در این حوزهها انجامید.
این دانشگاه در بیانیهاش نوشت: "جنبه دیگر به همان اندازه مهم زندگی او، نوشتههای فوقالعاده و برنده جایزه اوست که زندگیهای میلیونها نفر در سراسر جهان را تحت تأثیر قرار داد."
نیویورک تایمز ساکس را نوعي «شاعر نامآور پزشکی" و "یکی از بزرگترین نویسندگان بالینی قرن بیستم" نامید.
ساکس با استفاده از ماشین تایپ یا دستنویس بیش از یک دوجین کتاب نوشت و در آنها موردپژوهشیها مشروح و چند ساله از بیمارانی را روایت کرد که اغلب دوستان خودش بودند. او به خوانندگان غيرمتخصص توضیح میداد که چگونه مغز باعث ایجاد اختلالاتی از اوتیسم تا ساوانتیسم (فردي دچار ناتواني ذهني كه در زمينههاي خاصي توانايي فوقالعادهاي از خود نشان ميدهد)، از کوررنگی تا نشانگان تورت میشود و چگونه بیمارانش توانستند با ذهنهای غیرمتعارفشان سازگار شوند.
دیدگاه ساکس آنچنان که در کتابش با نام "مردمشناسی روی مریخ" در سال 1995 بیان شده، این بود که چنین اختلالاتی همراه با توانهايي بالقوه هستند که میتوانند "قدرتهای نهانی، تکاملها و تحولها و اشکالی از زندگی که ممکن است هرگز دیده نشوند یا حتی به تصور در نیايند" را به منصه ظهور برسانند.
او در مصاحبهای با مجله People گفت: "مغز پیچیدهترین مکانیسم در جهان است. من نمیتوانم ادامه زندگی با تکیه بر کلیههایم را تصور کنم."
روان خود ساکس نیز کاملاً پیچیده بود.
او در زمانهایی از زندگیاش با سوءاستفاده از مواد روانگردان و خجالت شدید دستوپنجه نرم کرد و از پروسپاگنوزی، اختلالی که در آن مبتلایان نمیتوان چهرهها را تشخیص دهند، رنج میبرد.
ساکس در 7 ژوئیه 1933 در لندن به دنیا آمد. والدین او برای اینکه او را از بمباران لندن بهوسیله نازیها در جنگ جهانی دوم در امان نگهدارند، به مدرسهای شبانهروزی فرستادند و ساکس جوان خجالتی به علم روی آورد.
او پس از رفتن به دانشکده پزشکی و طبابت در بریتانیا در اوایل دهه 1960 به آمریکا رفت و در آنجا به بررسی گروهی از افراد مبتلابه عارضه "آنسفالیت لتارژیک" پرداخت. این بیماران درماننشده بودند و تقریباً برای دههها بود که در حالت کاتاتونیک منجمد مانده بودند تا اینکه ساکس یک داروی روانگردان تجربی به نام ال- دوپا (L-Dopa) را براي آنان تجويز كرد.
این دارو اثر ناگهانی "بیدارکننده" بر این بیماران داشت، اما این تجربه درنهایت به شکست انجامید، زیرا بیماران دچار تیک، حمله تشنجی یا رفتار مانیایی یا شیدایی شدند و در سازگار شدن با جهان معاصر به مشکل افتادند.
ساکس در سال 1973 در کتابی به نام "بیداریها" درباره این بیماران نوشت و این کتاب اساس یک فیلم سینمایی نامزد جایزه اسکار به همین نام شد که رابین ویلیامز در آن نقش شخصیتی بر اساس ساکس و رابرت دونیرو نقش یکی از بیماران را ایفا میکرد.
ساکس در مصاحبهاش با مجله People درباره مورد پژوهی "بیداریها" گفت: «این مورد به یک تجربه بهشت و جهنم تبدیل شد. اما اگر به آن بیماران آل- دوپا داده نشده بود، آنان بدون اینکه حتی بارقه امیدی در آن زندگی داشته باشند، میمردند."
مشهورترین اثر او کتاب "مردی که همسرش را با یک کلاه عوضی گرفت"، مجموعهای از موردپژوهشیها درباره افراد دچار اختلالات مغزی بود، ازجمله از دست دادن حافظه، اشکالات ادراکی شدید و نشانگان تورت.
ساکس اغلب بیماریهای خودش را هم در کتابهایش ازجمله "میگرنها"، "چشم ذهن" درباره مواجهه با نابینایی، و "توهمات" که تجربیات او با الاسدی و مسکالین را شرح میدهد.
خودزندگینامه او با نام «در حرکت: یک زندگی" در ماه مه منتشر شد.