آن روز در حياط خانه ميچرخيد و مسرورانه ميخواند:
«دستمال من زير درخت آلبالو گم شده. خبر داري؟»...«نه...»، خبر نداريم، نه از دستمالي كه زير درخت آلبالو گم شد و نه از درد تو كه در آتش خشمي جنونآميز سوختي.
- مهمان ناخوانده
هنگام غروب آفتاب بود، دخترك شاد و سرمست بهدنبال گلسرش ميگشت تا مادر موهايش را برايش ببافد و با هم آماده رفتن به مهماني شوند. قرار بود براي افطار به خانه يكي از اقوام بروند. فاطمه دلش ميخواست مادر، موهايش را براي مهماني درست كند، رعنا دست در گيسوان فاطمه داشت كه صداي بازشدن در خانه به گوشاش رسيد. نگاهي به سمت در خانه انداخت، برادر همسرش در چهارچوب در جاي گرفته بود. از جايش بلند شد تا به او خوشامد بگويد و او را به درون خانه دعوت كند. برايش عجيب بود كه غلام اين وقت روز به خانه آنها آمده باشد. غلام اهل رفتوآمد نبود و معمولا در مهمانيها هم شركت نميكرد. رعنا با صدايي بلند گفت: بفرماييد تو، بفرماييد.
غلام با حالتي پريشان به درون اتاق نگاه ميكرد، نگاهش با هميشه فرق داشت. چيزي در دستش بود كه رعنا نميتوانست ببيند. او هنوز هم نميداند كه آن روز علت خشم غلام چه بود، غلام با كفش پا به درون خانه رعنا گذاشت و زندگياش را در چشم به همزدني نابود كرد.
- درد ذوب شدن
هنوز هم نميدانم به كدامين گناه قصاص شدم. خيلي درد دارد كه نداني گناهت چيست و به پايت مجازاتي سخت نوشته شود. تنم از اين همه درد ميسوزد، گر گرفتهام و هيچچيز آرامام نميكند.
رعنا درباره روز حادثه ميگويد: به غلام نگاه ميكردم و ميخواستم كه به درون خانه دعوتش كنم. با كفش، پا درون خانهام گذاشت و با چيزي كه در دستش داشت جانم را به آتش كشيد. من سوختم آن هم در مقابل چشمان دختري كه نازدانه مادر است.
آن روز وقتي غلام دستش را بالا برد نميدانستم كه قرار است اسيد بر سرم بريزد. اسيد را كه بر سر و رويم ريخت اول يكجور خيسي بر صورتم حس كردم بعد در يك لحظه تمام بدنم گر گرفت، انگار كه آتش به جانم افتاده بود. وقتي اسيد رويم ريخته ميشد تنها چشمانم را بستم و اصلا يادم نيست كه چطور خودم را به حوض آب رساندم. غلام پشت سرم آمده بود و من درحاليكه ضجه ميزدم از او ميپرسيدم: چرا؟ غلام چرا؟
نمي فهميدم چه شده، نميتوانستم بفهمم. آتش در همه سلولهاي جانم ريشه دوانده بود. تمام بدنم ميسوخت، ولي كدام ضجه ميتوانست عمق درد را از حنجره از دست رفتهام فرياد كند؟ چگونه ميتوانستم با آن بدني كه ذوب شده بود آن همه ظلم را فرياد بكشم؟
لباسها به تنم تكه پاره شده بود و احساس ميكردم كه سينهام آتش گرفته. دستم درد ميكرد چون هنگام افتادن در حوض به شير آب برخورد كرده بود. تلاش ميكردم كه از حوض بيرون بيايم كه غلام با كارد از راه رسيد و كارد را پشت سرم گذاشت. روسري به سرم چسبيده بود و سرم ميسوخت، فرياد زدم كه از جانم چه ميخواهي؟ تو كه مرا كشتي، باز هم كوتاه نيامد و چاقو را همچنان روي سرم فشار ميداد، در آن حالت شروع به خواندن اشهدم كردم و از هوش رفتم.
- آتشي كه بر جان افتاد
نميدانم چقدر بيهوش بودم اما وقتي چشمانم را باز كردم زنان همسايه را ديدم كه بالاي سرم ايستادهاند و برايم ابراز تأسف ميكنند. هيچكس باورش نميشد كه غلام با من اين كار را كرده است. او آدمي نبود كه اين كارها را بكند، معمولا آدمي ساكت و منزوي بود. من هم آزارم به كسي نميرسيد كه قصاصي چنين سخت داشته باشم.
آتش واقعي زماني بر جانم افتاد كه فهميدم غلام بر تن دخترم فاطمه هم اسيد پاشيده، دنيا پيش چشمانم سياه شد، ديگر نميتوانستم اين درد را تحمل كنم، درد خودم ياد رفت و دردهاي فاطمه مثل خوره بر جانم افتاد. تمام بدن دخترم، با اسيد سوخته بود و اين درد، مرا بارها و بارها ميكشت. دختر بيگناه من به كدامين گناه در آتش خشم عمو سوخته بود؟
- ترسي براي هميشه
رعنا 25ساله بود كه با همسرش ازدواج كرد. او كه اين روزها براي مداوا به همراه دخترش به تهران آمده و در خانه يكي از بستگان بستري است درباره زندگياش ميگويد: سال 83 ازدواج كردم. همسرم مرد خوبي است و خرج خانواده را با چرخ دستي كه با آن ميوه ميفروشد، در ميآورد. حاصل اين ازدواج دخترم فاطمه است كه 6 شهريورماه، 9سالش تمام شد. امسال تولد بچهام همراه با تاولهايي بود كه روي بدنش نشسته است و او را زجر ميدهد.
رعنا گريهاش ميگيرد، با وجود آنكه اشك ريختن برايش خوب نيست اما از ميان چشماني كه با نخ طبي دوخته شده اشك ميريزد و ناله ميكند.
ميگويد: خيلي درد دارد ديدن درد كسي كه از همه دنيا بيشتر دوستش داري. دخترم خيلي اذيت شده است، هم بدنش ميسوزد و هم از ديدن من روحش آزار ميبيند. هر بار كه از درد ناله ميكنم فاطمه جيغ ميزند و گريه ميكند. بچهام مدام ترس دارد، گريه ميكند و ديدن چهره من روحش را ميآزارد.
- جنون آني
رعنا درباره زندگي غلام هم ميگويد: او 25ساله است و چند وقتي است كه ازدواج كرده اما متأسفانه در زندگي مشكلاتي با همسرش دارد.
خانه ما با خانه پدرشوهر و برادرشوهرم به هم وصل است فقط حياطهايمان با تيغهاي از هم جدا شده وگرنه اتاقها به هم وصل هستند.
يك بار كه زن و شوهر با هم بحثشان شده بود همسر غلام از خانه رفت اما بعد از مدتي به خانه ما آمد و گفت كه من زندگيام را دوست دارم و ميخواهم با غلام زندگي كنم. من پيشانياش را بوسيدم و بهخاطر اين برگشت ناهار درست كردم و از خانواده شوهر و برادرشوهرم دعوت كردم كه به خانه ما بيايند. دلم ميخواست كه اين دو با هم آشتي كنند و سر خانه و زندگيشان برگردند. نميدانستم كه آخر و عاقبت زندگيام اين مصيبت ميشود.
آن روز آنها را راهي خانهشان كرديم اما غلام بعد از مدتي گفت كه همسرش برايش دعا گرفته و دستگاه شوك به او وصل كرده است و... . من از زندگي خصوصي آنها خبر ندارم اما چند وقتي بود كه غلام حالات عادي نداشت و حملات رواني به او دست ميداد و يكبار هم مادرش را زده بود طوري كه چشمش كبود شده بود.
- به خاطر دخترم نميبخشم
وقتي درد به سراغ رعنا ميآيد، دندانش را بر سر جگر ميگذارد و ناله نميكند تا دختركش نفهمد و نداند كه مادرش درد دارد.
دختر او فاطمه، اگرچه زيبايي صورت معصومش را از دست نداده اما بدنش سوخته و بايد تحت مداوا قرار بگيرد. رعنا ميگويد: دردهاي جسماني دخترم خوب ميشود اما با دردي كه روحش را آزرده چه كنم؟
از رعنا ميپرسيم حاضري غلام را ببخشي؟ صورتش از اشك خيس ميشود و ميگويد: نه... اگر فقط درد خودم را داشتم شايد ميبخشيدمش اما بهخاطر فاطمه نميبخشم. دختر من چه گناهي داشت كه بايد اين همه زجر بكشد و ترس همراه هميشگياش شود. نه... غلام را بهخاطر دخترم فاطمه، نميبخشم. همسرم هم طلب قصاص كرده است و او را نميبخشد.
- آرزوهايي كه خاكستري شد
خيلي سخت است كه مادر باشي و درد فرزندت را ببيني، خيلي سخت است كه دستانت نتوانند دست نوازش بر سر فرزندت بكشند. خيلي سخت است كه گريههايت را فرو دهي تا دخترت با اشك تو ضجه نزند و نهراسد. اينها را رعنا ميگويد و ادامه ميدهد: فقط خدا ميداند كه من در اين روزها چه ميكشم، فقط خودش از غصه دل من آگاه است. خيلي درد دارد كه مادري 2ماه چهره فرزندش را نبيند، گاهي وقتها فاطمه دستان مرا در دست ميگيرد و ميگويد: مامان گريه نكن، دست بكش ببين من بيشتر از تو سوختهام اما گريه نميكنم، مامان خوب ميشوي، گريه نكن، اين حرفهايش دلم را آتش ميزند. شما نميدانيد كه ما چه ميكشيم.
كمي مكث ميكند و دوباره ميگويد: خدا بهخاطر فاطمه به من جان دوباره داده وگرنه من مردهام، حضور فاطمه و گرماي دستانش مرا زنده نگه ميدارد.
رعنا درباره آرزوهايش هم ميگويد: من از 8سالگي طعم بيمادري را چشيدهام، هميشه از خدا ميخواستم كه مرا تا زماني كه دخترم به من نياز دارد زنده نگه دارد. دلم ميخواست بالاي سر دخترم باشم تا او طعم بيمادري را نچشد و زندگي خوبي داشته باشد. هميشه دلم ميخواست بهترينها را براي دخترم مهيا كنم. دلم ميخواست او درس بخواند و براي خودش خانمي بشود و الان نميدانم كه چقدر زمان ميبرد تا ما به روزهاي عادي برگرديم و دخترم بار ديگر به كلاس درس برود. به همه وصيت كردهام كه اگر اتفاقي براي من افتاد از دخترم خوب مراقبت كنند.
بغض ميكند و ميگويد: آرزو دارم كه فاطمه درس بخواند و دكتر شود. من تا كلاس پنجم درس خواندهام و هميشه به فاطمه ميگويم كه تو بايد درس بخواني تا زندگي خوبي در آينده داشته باشي.
دوباره قطرهاي اشك از چشمانش فرو ميچكد، كمي روي تشكي كه برايش پهن شده جا به جا ميشود و ميگويد: الان يك آرزوي ديگر هم دارم، آرزو دارم زودتر چشمانم بينايياش را بهدست بياورد و صورتم خوب شود، دلم ميخواهد يكبار ديگر روي دخترم را ببينم و او بدون هيچ ترسي به آغوشم بيايد.
- مهمان خانه برادر
اين حادثه دوم تيرماه در ششمين روز ماه مبارك رمضان اتفاق افتاد و برادر رعنا در همان شب آنها را با آمبولانس از شهرستان به تهران آورد. رعنا 5برادر دارد كه يكي از برادرهايش شهيد شده است. در حال حاضر او به همراه همسر و دخترش در خانه يكي از برادرها در تهران ساكن هستند.
رعنا از تمامي پرسنل بيمارستان بهخاطر زحماتي كه برايش كشيدهاند تشكر ميكند و ميگويد: از خدا ميخواهم كه به حق نازلشدن قرآن آرزوي همه كساني كه به من محبت داشتند را برآورده كند. در اين روزهاي سخت كه ما از همه فاميل براي هزينهها قرض گرفتهايم محبت و همراهي پرسنل بيمارستان برايمان اميدبخش بود. اميدوارم هر چه كه از خدا ميخواهند به آنها بدهد.
برادر رعنا ميگويد: اگر رعنا را همان شب به تهران منتقل نميكرديم حتما تا حالا مرده بود. شهر ما شهر كوچكي است و امكانات تهران را ندارد. نميتوانستيم ببينيم كه خواهرمان جلوي چشمانمان جانش را از دست ميدهد. خواهرم زن مهرباني است و به همه محبت ميكند. ما هر كاري براي او انجام دهيم باز هم كم است. اميدوارم بهزودي روزهاي شاد دوباره به خانواده ما رو كند و از درد و رنج اين مصيبت خلاص شويم.
اين روزها رعنا و دخترش روزهاي سختي را پشت سر ميگذرانند، اسيد بخش عمدهاي از صورت و بدن رعنا را درگير كرده است، دستها، پشت و پشت گوش فاطمه هم با اسيد سوخته و مشكلات زيادي را براي او بهوجود آورده است. نداشتن درآمدي ثابت براي هزينههاي پيش رو نيز درد ديگري است كه سوزش درد اسيد را دوچندان ميكند.
ديدن مشكلات زيادي كه اين مادر و دختر دارند براي هر فردي سخت است. از در خانه كه بيرون ميآييم سعي ميكنيم تمام خاطرات را پشت در همان خانه جا بگذاريم اما مگر ميشود چهره معصوم فاطمه و رعنا را فراموش كرد، مگر ميشود گرماي هوا و وجود تنها يك پنكه در خانه را فراموش كرد، اصلا مگر دردها و زخمهايي كه بر جان اين مادر و دختر لانه كرده فراموششدني است؟
- نگاه مددكار
فرشته خواجويي، سرپرست واحد مددكاري خيريه نيكوكاري مهرآفرين(پناه عصر) كه مسئوليت حمايت از اين خانواده را بر عهده گرفته، در اين خصوص ميگويد: خيريه مهرآفرين از زمان ورود اين خانواده به تهران حمايت خود را از آنها آغاز كرده و تا پايان مراحل درمان نيز در كنار آنها حضور خواهد داشت. وي با بيان اينكه اين خيريه حامي تعداد زيادي از اين خانوادههاست ميافزايد: متاسفانه تعداد خانوادههايي كه درگير موضوع اسيدپاشي هستند زياد است. از سوي ديگر هزينههاي درماني آنها نيز بالاست، بنابراين ما در راه حمايت از آنها نيازمند همراهي مردم و مشاركت آنها هستيم. خواجويي با اشاره به اينكه درمان فرد آسيبديده گاهي تا چندين سال طول ميكشد ميگويد: در تمام طول مدت درمان، خيريه مهرآفرين هزينههاي درماني، خواربار، رفتوآمد و... را با كمك مردم تقبل ميكند و سعي دارد كه كمترين فشار به فرد آسيب ديده و خانوادهاش وارد شود. وي با بيان اينكه خانواده رعنا براي پيگيري امور نياز به مشاور و مددكار نيز داشتند اضافه ميكند: تنها بحث درمان مطرح نيست چراكه آنها نيازهاي ديگري نيز دارند بنابراين براي كمك به آنها بايد دست بهدست هم دهيم و با يك مشاركت عمومي شرايط زندگي بهتر را براي آنها فراهم كنيم.
- شما چه ميكنيد؟
رعنا و دختر كوچكش قرباني حادثه تلخ اسيدپاشي شدهاند و اينك براي درمانشان به كمك نياز دارند. شما براي كمك به اين مادر و دختر چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 23023676 تماس بگيريد.