آقا محمود جملات را پشت سر هم بيان ميكند. صدايش خسته است و گرفته، انگار نفسهايش را در جبهه و كنار پيكر همرزمانش گذاشته است و آمده. دل پري دارد، اشك مجالش را بريده. اشكها، نه بهخاطر درد تركشي كه در سر دارد، بهخاطر درد دوري از همرزمانش است؛ مرداني كه با عشق رفتند و تنها از آنها يك پلاك به يادگار ماند. سردرد، امانش را برده، مدام سرش را به سمتي كج ميكند و با خودش حرف ميزند. شبها تا ديروقت بيدار است و مدام با تركشي كه در سرش است كلنجار ميرود تا آنها را راضي كند. راضي كند تا بخوابد، شايد خواب ياران سفر كردهاش را ببيند؛ آنها كه در روزگاري با هم ميزيستند كه همچون آن ديگر نخواهد آمد. مرداني كه رسم مردانگيشان با گذشت بيش از 30 سال همچنان سر زبانهاست و وقتي حرفي از آنها به زبان ميآيد اشكها در چشمها حبس ميشوند.
- زندگي با حسرت ياران سفركرده
خميده قامت است. صورتي لاغر و دستهايي آفتاب سوخته دارد. مدام سرش را پايين ميگيرد و زير لب حرفهايي ميزند؛ كلماتي مبهم و پشت سر هم. از شكوه و گلايه در سخنانش خبري نيست، فقط عبارات است كه پشت سرهم رديف ميكند. برايش مهم نيست كسي ميشنود يا نه، انگار براي دل خودش ميگويد. شايد هم ميخواهد تكليفش را با خود مشخص كند. هر چه باشد آشفتگي از صداي گرفتهاش و صورت نحيفش ميبارد. اما گوشات را كه تيز كني و به حرفهايش كه گوش بسپاري، ميفهمي آنچه ميگويد هر چند نامفهوم اما سخني است از اعماق وجود و سوز دل؛ «موج انفجار. هواپيما بمب انداخت. داشتيم ميآمديم تهران. 20 يا 30سرباز جانشان را از دست دادند. از ماشين به بيرون پرتاب شدم. وسط ميدان بلند شدم و به طرف جاده رفتم. همه ماشينها له شده بودند. گيج بودم. آمدم تهران، كمي در خانه استراحت كردم و دوباره به منطقه برگشتم. در منطقه بمب شيميايي زده بودند. پاهايم تا زانو تاول زد. 2ماه مرخصي گرفتم، آمدم تهران. مادرم پماد روي تاولها ميزد و آنها ميريخت و باز تاول ميزد.»
آقا محمود بيوقفه كلمات را كنار هم رديف كرده و به زبان ميآورد. معلوم نيست آنچه ميگويد از چند صحنه جنگ است، شايد همرزمانش كه با هم همگام بودهاند با شنيدن اين كلمات بتوانند آن را تمييز دهند و بفهمند ماجرا از چه قرار بوده؛ «دوباره رفتم منطقه. فانتومهاي عراقي بمب انداختند. موج پيدا كردم. دوباره بستري. دوباره رفتم جبهه. جزيره سيري. ناو آمريكايي را كه فرستاده بودند خليجفارس، آمادهباش بوديم. يك گردان تانك با خودمان برده بوديم. با موشك سكوهاي نفتي را زدند. پدافند و سربازها شهيد شدند. منطقه فكه آنجا عمليات شد. اتحاد عراق با منافقين، همه را فرستادند. آنها آمده بودند ايران را بگيرند... .»
صحبتش به اينجا كه ميرسد، اشكها پهناي صورتش را فراميگيرد. ميپرسم: «درد داري؟» لبش را با دندان ميگزد، ميگويد: «درد كه امانم را بريده.» دستش را به سمت بالاي سرش ميبرد و در حاليكه قسمت بالاي سر و سمت راستش را نشان ميدهد، ميگويد: «اما دلم براي همرزمانم تنگ شده. كاش ميشد برگشت، اما حيف كه نميشود. دلم براي بچههايمان تنگ شده. 2بار بمباران شيميايي كردند و موج گرفتم، دلم بدجوري هواي آن روزها را ميكند.»
- از من دزدي ميكنند
تمام مدتي كه با هم صحبت ميكنيم سرش پايين است، از شدت درد چشمهايش را مدام روي هم ميفشارد. انگار چيزي يادش آمده كه بدون هيچ سؤالي ميگويد: «نميتوانم بيرون بروم، هر وقت تنهايي پايم را از خانه بيرون گذاشتم گم شدم. يادم ميرود خانهمان كجاست. هر دفعه گم شدم وقتي برگشتم، فهميدم وسايلي كه همراهم بوده را از من دزديدهاند. همسرم برايم تلفن همراه گرفته بود كه اگر گم شدم با من تماس بگيرد و بگويم كجا هستم، اما آن را هم آخرين باري كه گمشدم، دزديدند. همهاش وابسته به همسرم هستم، هيچ كاري نميتوانم انجام دهم.»
دوباره مسير صحبتهايمان را تغيير ميدهد. انگار دارد زندگياش را ورق ميزند چون هر بار از يك موضوعي سخن به ميان ميآورد، اما تمام اين حرفها به جنگ و جبهه و دنيايي كه سالها قبل آن را از دست داده ختم ميشود؛ «قبل از اينكه بروم جبهه، نظافت ميكردم. بعد از جبهه هم در پالايشگاه تهران بهعنوان كارگر مشغول بهكار شدم. نميدانم چند سال پيش. 10سال پيش بود، شايد. كه پيمانكارها عوض شدند و هر پيمانكار كارگر جديد خود را آورد و بيكار شدم. سنگرها داغون شدند. بچهها همه شهيد شدند، چرا كسي براي كمك نميآيد.»
- هزينههاي سرسامآور دارو
براي صحبت بيشتر، حوصله او را ياري نميكند. دوباره سرش را پايين مياندازد و كلمات نامفهوم را پشت سر هم بيان ميكند. مدام دستش روي سرش است و از دردي كه به جانش افتاده گله ميكند. خانهشان مستأجري است؛ پول پيش خانه محصول كار پسر كوچك و تتمه پسانداز پدر است. 15ميليون تومان پيش با ماهي 450هزار تومان؛ «پول پيش خانهمان 600هزار تومان بود، هرچه تلاش كرديم صاحبخانه تخفيف نميداد، درنهايت هم از مسجد محل نامه آوردم كه توانايي پرداخت چنين اجارهاي را ندارم. مگر خانه گيرمان ميآمد؛ با اين پولي كه ما داشتيم. پسر كوچكم پرايدي را كه چند سال پيش قسطي خريده بود فروخت و روي پول پيش خانه گذاشت. الان از شب تا صبح در آژانس روي ماشين يكي از آشنايان كار ميكند.»
- كار در خانه براي امرارمعاش
خط و خطوطي كه گذر زمان از مشكلات روي صورتش گذاشته، سن همسر آقا محمود را بيشتر نشان ميدهد. زن ميانسال مانده است با يك دنيا بيپولي و قرض و همسر و پسري كه بيمار هستند. همسرش با تركشي در سر و پسرش با بيماري قلبي كه كار را براي او سخت كرده است؛ «تا پارسال اين موقع خودم درخانههاي مردم كار ميكردم، خدا را شكر درآمدم خوب بود. روزي 30تا 40هزار تومان به من ميدادند و ميتوانستم داروهاي آنها را تهيه كنم. گاهي اوقات هم سبزي پاك ميكردم؛ براي 40كيلو سبزي، 9هزار تومان ميگرفتم. پسر كوچكم هم اوايل در كلوپ سر كوچه كار ميكرد و روزي هزار تومان ميگرفت، بعد از اينكه كمي بزرگتر شد و گواهينامهاش را گرفت روي ماشين كار ميكند. شرمنده بچهها و شوهرم هستم. همسرم 3ماهي ميشود كه داروهايش را مصرف نكرده و از درد بهخودش ميپيچد، اما رويم سياه است. من چارهاي ندارم، واقعا هزينه زندگي خيلي بالاست و اگر پسرم خوب كار كند و من خوب پسانداز كنم نهايتا بتوانيم كرايه خانه و پول آب ، برق و... را بدهيم.»
اما پارسال اتفاق تلخي افتاد؛ حادثهاي كه حال رزمنده ميانسال را وخيمتر كرد و روزگار را بر خانوادهاش تلختر؛ «ماه محرم بود، نماز خواندم و رفتم بيرون. آن موقع شوهرم اينقدر حالش بد نبود. به خانه كه برگشتم، او را بيهوش روي زمين ديدم. حدود 8ساعتي در كما بود، البته قبلش هم به كما ميرفت اما نه به اين مدت طولاني. زمينخوردن او باعث شده بود كه تركش در سرش حركت كند و درد سرش بيشتر شود. از آن موقع به بعد هم آلزايمر گرفته و يادش ميرود. براي همين مجبور شدم كه كارم را رها كنم و پرستارش شوم. اگر خدايي نكرده از خانه برود و براي او اتفاقي رخ دهد چكار ميتوانم انجام دهم؟»
- كمك به رزمندگان مجروح
مهمان خانهاي شدهايم كه تنها وسيله پذيرايي صاحبخانه چاي است. البته به ناهار هم دعوت شديم، آن هم نيمرو. ولي صاحبخانهمان نهتنها خودش، بلكه همسرش هم در زمان جنگ در جبههها فعاليت زيادي داشتند؛ «خيلي نوجوان بودم، شايد 13سالم بود كه با مسجد محل همكاري ميكردم و وسيله براي رزمندگان جمع ميكرديم. چندباري هم با اين وسايل به شهرهاي جنگزده رفتيم. در آنجا به بيماران در بيمارستانها كمك ميكردم، اما ازدواج كه كردم مادر شوهرم با حضورم در اين شهرها مخالفت كرد. آن زمان من ماندم و شوهرم به جبهه رفت. چند مدت در جبهه بود كه يك روز بيخبر به خانه آمد. گفت بمباران شده است. بعد از چند روز تاولهايي روي قوزك پايش زد. چندين بار او را دكتر برديم تا بهتر شد. همان زمان تركش به سر همسرم وارد ميشود اما چون آن زمان، وضع مالي مادر شوهرم خوب بود، اجازه نداد او را به بيمارستان دولتي ببريم. همسرم در بيمارستان شخصي بستري شد و ما هيچ مدركي براي اثبات اين مسئله نداريم. البته همان زمان كه تركش به او اصابت ميكند در بيمارستان صحرايي بستري ميشود اما بيمارستان و مدارك در زمان جنگ ميسوزد و ما مدركي براي ارائه نداريم.»
- 15سال زندگي با درد
دردهاي محمود از همان سالهاي اول شروع نشد تا خانوادهاش متوجه شوند كه تركشي در سرش است. زماني هم كه دردها به سراغش آمدند، بازهم تصورش را نميكردند كه حاصل تركشي باشد كه در سر مرد ميانسال قرار دارد؛ «دردهايش تقريبا از 15سال پيش شروع شد. سرگيجه و سر درد امانش را بريده بود. هر جا ميبرديم نميتوانستند علت درد را تشخيص دهند. تا اينكه مدتي قبل به ما گفتند تركش به سر همسرم خورده است. اوايل تركش پشت سرش بوده، اما با گذر زمان در سرش حركت كرده و باعث درد و سرگيجه شده است. الان هم دردش بيشتر شده و واقعا نميتواند شب را روز كند.»
با گوشه چادر قطره اشكي را كه مانده است پايين بيايد يا در كنار چشم او جا خوش كند را پاك ميكند؛ «اين مبلهاي كهنه و فرشي كه زير پايم است ارثيه مادري است. مادرم كه عمرش را به شما داد، اين وسايل را به خانهام آوردم. دلم ميخواهد يك نفر پيدا شود و اين مبل كهنهها و فرشهاي مندرس را بخرد و درعوضش يك ميليون تومان به من بدهد.»
- مداركي براي اثبات تركش
از زماني كه زن جوان باخبر شد چه حادثه تلخي براي همسرش رخ داده است، سعي كرد از كميته امداد و بنياد ايثارگران براي درمان او كمك بگيرد؛ «با مداركي كه ارائه كردهام، توانستم كارت جانبازي او را بگيرم. اما هنوز مشكلات تركش و شيميايي او مانده است. آنها مدرك ميخواهند و من مدركي براي اين مسئله ندارم كه نشان دهم شوهرم از زمان جنگ به اين روز افتاده است. هر دويمان معتقد بوديم كه براي وطن تلاش ميكنيم پس نيازي به مدرك نبود. از طرفي مادر شوهرم وضع مالي خوبي داشت و هميشه ميگفت خودم آنقدر دارم كه براي پسرم خرج كنم؛ او براي خدا اين كار را انجام داده است. اما او فوت كرد و متأسفانه اموالش دست يكي از وراث ماند و همهچيز را از دست داديم. حالا ما ماندهايم و كلي بيپولي و بدهي و همسري مريض. همسرم براي جنگ اينطوري شد، اگر وضع جسمياش خوب بود، هرگز از كسي كمك نميخواست. آن زمانهايي كه در پالايشگاه نظافتچي بود، هرگز دستش را جلوي كسي دراز نكرد. اما حالا روزگار با ما بد تاكرده است. پسر بزرگم مريضي قلبي دارد، زمان سربازي بهخاطر همين بيماري، قلبش 45دقيقه ايست كرده بود و خدا او را دوباره به من داد. تنها پشتوانه زندگيام دردي را تحمل ميكند كه شايد تحملش براي هر كسي ممكن نباشد. مادر و برادرهايم چند سال قبل فوت كردند و من تنها هستم. وضعيت جسمي خودم هم خوب نيست. من مستعد سرطان هستم چون خانوادهام مبتلا به اين بيماري بودهاند. هر چند وقت يكبار بايد آزمايش بدهم اما اگر پول آزمايش را داشتم كه براي بچههايم گوشت ميخريدم و يك غذاي مقوي براي همسر مريضم درست ميكردم.»
- شما چه ميكنيد؟
آقا محمود حدود 30 سال است كه با تركشي در سر زندگي ميكند. درد و عوارض اين تركش روزگار را براو سخت كرده است. شما براي كمك به او چه ميكنيد؟
به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما