معرفي برترين خبرنگاران افتخاري دوچرخه در سال1393، بهترين بهانه است براي تشكر ازهمهي نوجواناني كه با ارسال آثارشان، به صفحههاي رنگارنگ دوچرخهجان، جان تازه بخشيدند و به همه ثابت كردند كه حتي با يك عكس، شعر، داستان و نقاشي هم ميتوان ذهني را به هوش آورد و دلي را از هوش برد.
انتخاب آثار برتر برايمان خيلي سخت بود. چون همهي كارها پر از انرژي مثبت بود. بهخصوص چهار داور مرحلهي نهايي يعني فريدون عموزادهخليلي، افسانه شعباننژاد، علياصغر سيدآبادي و شاپور حاتمي حسابي به زحمت افتادند. اما بالأخره توانستند رقابت ميليمتري نوجوانهاي هنرمند دوچرخه را داوري كرده و اسامي برترين آثار سال 1393 را به ما معرفي كنند.
حالا قبل از اينكه نشان زرين خبرنگار برتر را تحويل اين 10 نوجوان برتر بدهيم، در اينجا دور هم جمع شديم و با هم گپي دوستانه زديم. گفتوگوهاي ما سؤالهاي متنوعي داشت، اما يك سؤال مشترك از همهي بچهها پرسيديم؛ يك سؤال هيجانانگيز! و پاسخهايشان را به مسابقه گذاشتيم. آنها بايد با چهار كلمهي «دوچرخه»، «آفتاب»، «گيلاس» و «كلاغ» يك ماجراي جالب تعريف ميكردند.
راستي، اگر دلتان ميخواهد آثار برگزيدگان اين دوره، دوباره برايتان يادآوري شود، ميتوانيد همهي آنها را در اينجا بخوانيد:
خبرنگاران برتر هفتهنامهی دوچرخه معرفی شدند
نامزدهاي مرحلهي پاياني
اينها كساني بودند كه آثارشان از بين داستانها، شعرها، عكسها و تصويرگريهاي چاپ شده در صفحهي چشمهها در سال 1393، به مرحلهي نهايي رسيد.
نامزدهاي رشتهي داستان
«شانس روز تولد» (رودابه آشورپوري)، «پياز سرخنشده» و«چاقوي بيقواره» (زهرا اميربيك)، «ناجي كتابها» و «پريا هيچي نگفتن» (آريا تولايي)، «دماغ پينوكيو» (پروانه حيدري)، «پرنسس خورشيد» (هما خرمي)، «در زلال خانه» و «تنگ آشوب دلم» (غزل محمدي)، «وانت» (ليلا موسيپور)، «زمستان بود و خيابان خلوت» (نازنين نجفي) و «بريد كنار لطفاً» (ستاره نصيري)
نامزدهاي رشتهي شعر
«بهار» و «بهنام تو» (زهرا اميربيك)، «خيال» (مريم حميدشريفلو)، «پروانه» و «تار» (مريم دانشور)، «گذشته» (فريدا زينالي)، «دعوت» (سارا سليماني)، «ستاره» و «نشانهها» (نوشين صرافها)، «پولك گمشده» (فاطمه عليزاده)، «تو» و «سفر» (زهرا فيضالهي)، «كابوس» (نيكو كريمي) و «سقف مشترك» (الهام همتي)
نامزدهاي رشتهي تصويرگري
مريم دانشور، آتوسا درويشي (دواثر)، هانيه راعي، اسماسادات رحمتي، فاطمه صديقي و مائده علامه
نامزدهاي رشتهي عكس
شيوا بابابيگي (دو اثر)، محمدمهدي پورعرب، مريم دانشور، سارا شيرازي، نيكو كريمي، كيميا مذهبيوسفي و مجتبي مرتجي
***
آتوسا درويشي، تصويرگر برتر سال 1393از كرج
گورخر خالخالي!
اگر قرا باشد با اين 10 نفرخبرنگار افتخاري يك تيم فوتبال راه بيندازيم، «آتوسا درويشي» ميشود جوانترين عضو تيم با 15 سال سن.
شايد به خاطر همين است كه 15 تابلو نقاشياش هم به در و ديوار خانهشان آويزان است.
- حالا كه تو يك نقاش هستي، دنيا را چه رنگي ميبيني؟
آبي يا فيروزهاي! اين رنگها به من آرامش ميدهند. رنگ ديوارهاي اتاقم هم آبي است.
- و در دنياي تو دوچرخه چه رنگي است؟
رنگينكماني! چون دوچرخه را دوست دارم. دوچرخه باعث شد من به شعر و داستان علاقهمند شوم. تازه، به نقاشيهايم هم اهميت داد. از وقتي يادم هست دوچرخه ميخواندم.
- و از كجا فهميدي كه يك نقاش هستي؟
نقاشي هميشه براي من بهترين سرگرمي بود. وقتي نقاشي ميكشم از دنياي واقعي اطرافم فاصله ميگيرم و اين برايم لذتبخش است.
- كلاس آموزش نقاشي هم رفتهاي يا خودت در خانه نقاشي را ياد گرفتي؟
نه، كلاس نرفتهام. اما براي نقاشي خيلي وقت ميگذارم. تابستانها گاهي از صبح تا شب نقاشي ميكشم! بيشتر هم به كشيدن پرتره علاقهمندم، آن هم با پودر زغال و سياهقلم.
- تابلو نقاشي بعديات چه خواهد بود؟
يك گورخر عجيب و غريب ميكشم كه راهراهش، خالخالي باشد و..
اگر هم بخواهيد تصويرش را برايتان ميفرستم.
- اينكه عالي ميشود. حتماً اينكار را بكن. تابهحال نقاشي در مدرسه هم به كارت آمده؟
بله، در يك مسابقهي نقاشي در سطح منطقه اول شدم. گاهي عكس بچهها را هم ميكشم. يكبار عكس معلم رياضيمان را هم كشيدم، با دماغ گنده! كه البته خيلي خوششان نيامد.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
بدترين اتفاق اين است كه سر صبح، آفتاب بخورد پَس كلهات و تو با صداي كلاغ از خواب بيدار بشوي. و بهترين اتفاق هم آن است كه همانروز، نشريهي دوچرخه و يك بشقاب پر گيلاس، روي ميز تحريرت باشد.
***
شيوا بابابيگي، عكاس برتر سال 1393از تهران
رنگهاي سياه و سفيد!
«شيوا بابابيگي» 19 ساله است و گرافيك خوانده. تازه فهميدم ما با يك عكاس حرفهاي طرف هستيم. در همين شماره، عكسهاي او را از جلسههاي نوجوانان در دوچرخه ميتوانيد ببينيد. پس شيوا از نوجوانهاي دوچرخهاي است كه اين روزها با دوچرخه هم به شكل حرفهاي همكاري ميكند. به همينخاطر كپ ما هم
كمي حرفهاي از آب درآمد.
- عكس برگزيدهي تو زاويهي ديد خاصي دارد. آيا به زندگي هم از زاويهي متفاوتي نگاه ميكني؟
بهنظرم تغيير زاويهي ديد در زندگي، زوركي و تحميلي نيست. هركس بايد بتواند با توجه به درونش، زاويهي ديدش را به زندگي تعيين كند.
- ويژگي ديگر عكست، سياه و سفيد بودن آن است. رنگ در زندگي تو چه نقشي دارد؟
رنگها مرا خيلي هيجانزده ميكنند. بههمينخاطر معتقد نيستم كه عكسهاي سياه و سفيد برترند. ولي در زندگي از بيرنگي و سادگي بيشتر استقبال ميكنم.
- يك عكس خوب هنري بايد چه ويژگياي داشته باشد؟
عكسي كه بتواند آدمها را به فكر بيندازد و يا فكري را به مخاطب منتقل كند، عكس خوبي است.
- و تا حالا چنين عكس اثرگذاري ديدهاي؟
بله، زياد... مثلاً مدتي پيش از يك عكاس ايرلندي به نام «جاني سوئيج» عكس قشنگي ديدم.
- چهطور به عكاسي علاقهمند شدي؟
در هنرستان، طراحي ميكردم و فكر ميكردم روزي نقاش خوبي ميشوم. اما يكي از معلمها عكسهايم را ديد و مرا به عكاسي تشويق كرد.
- و فكر ميكني درست ميگفت؟
بله، بعد از مدتي ديدم كه بدون تلاش، ميتوانم عكس خوب را از بد تشخيص بدهم و عكسهاي خوبي بگيرم.
- از ارتباط با دوچرخه چهخبر؟
در دورهي دبستان معلمي داشتم كه ما را تشويق ميكرد كتابهاي گروه سني خودمان را بخوانيم. كلي كتاب مناسب هم معرفي ميكرد. سهچرخه را هم او به ما نشان داد! معلم پرورشيمان بود و از همان روزها من سهچرخه و كمي بعدتر، دوچرخهخوان شدم.
- اگر عكاس نبودي، دوست داشتي در چه زمينهي ديگري فعاليت كني؟
گلسازي... بازيگري... طراحي... و حالا عكاسي. اصلاً همين اتفاق را كه عكس من از بين اينهمه عكس دوچرخه برگزيده شده، بهفال نيك ميگيرم تا جديتر عكاسي را دنبال كنم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
من با دوچرخهاي كه دوتا چرخ گيلاسي داشت، دنبال كلاغي رفتم كه داشت توي آفتاب، شنا ميكرد.
***
محمدمهدي پورعرب، عكاس برتر سال 1393از كرج
آرامش طوفان!
دلش ميخواهد دور ايران را در هشتاد روز بزند و تا ميتواند عكس بگيرد. عاشق طبيعت است. در رشتهي رياضي هم درس ميخواند. بايد خيلي هواي «محمدمهدي» را داشت. چون او و «آريا تولايي»، يك جورهايي آبروي پسران خبرنگار افتخاري دوچرخه را خريدهاند!
- چرا پسرها كمتر سراغ هنر و ادبيات ميروند؟
شايد بهخاطر بازيهاي كامپيوتري، موبايل و... اما من هميشه به عكاسي و خبرنگاري علاقهمند بودهام.
- سوژهي عكس برگزيدهي تو در يا بود و موج. با اين سوژهها ارتباط بهتري برقرار ميكني؟
به دريا و موج علاقه دارم. در اوج طوفان، دريا و موج، به من آرامش ميدهند.
- بهنظر تو چه سوژههايي براي عكاسي مناسباند؟
عكاس بايد از ته دلش عكس بگيرد. يعني اول با سوژهاش ارتباط برقرار كند. من معمولاً اينجوري عكس ميگيرم.
- چهطور از دنياي عكاسي سردرآوردي؟
راستش خودم دوربين ندارم و با دوربين يكي از دوستانم عكاسي ميكنم. اما دوسال پيش، تعدادي از عكسهايم را يك عكاس حرفهاي ديد و خيلي تشويقم كرد. از آن روز به بعد به عكاسي علاقهمندتر شدم. كلي روزنامه و مجله ميخريدم بهخاطر عكسهايشان.
- پس نكند عكسهاي دوچرخه، تو را دوچرخهخوان كرد؟
من از چهارسال پيش دوچرخهخوان شدم و دوچرخه را به همكلاسيهايم هم پيشنهاد ميدادم. اما واقعاً خيلي از روزنامهها را بهخاطر عكسهايشان ميخرم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
داشتم زير آفتاب، دوچرخه ميخواندم كه كلاغي بالاي سرم آمد و يك گيلاس، برايم انداخت.
***
فاطمه صديقي، تصويرگر برتر سال 1393از تهران
ذرهبين پرانرژي
«فاطمه صديقي»، 17 ساله است و پر انرژي، آن هم از نوع مثبتش! اولينبار او را در كارگاه داستان دوچرخه ديدم و فكر ميكردم فقط داستانهايش قشنگ است، اما حالا او در رشتهي تصويرگري برگزيده شده! پس از هر انگشتش، چِك و چِك هنر ميبارد. كلي از گفتوگوي با او خيس شدم!
- كمي جا خوردم؛ فكر ميكردم داستانت برگزيده شده اما حالا...
راستش وقتي باسواد شدم اين جمله، جزء اولين نوشتههاي من بود: «من ميخواهم نقاش شوم!» از همانروزها هم شروع كردم. البته از اول دبيرستان اين حس اوج گرفت؛ از وقتي وارد هنرستان شدم.
- در چه رشتهاي؟
آن سالها ديدم نميتوانم با درسهايي مثل رياضي كنار بيايم. ديدم نميتوانم به ذوق هنريام بيتوجه باشم. پس وارد رشتهي گرافيك شدم. البته به موسيقي و ادبيات هم علاقهمندم.
- نقاشي برگزيدهات، تخيلي است. در زندگي هم اينجوري هستي؟
ذهن من جوري است كه دلش ميخواهد آزاد و رها باشد. خيلي قانونمند نيست. شايد به خاطر همين است كه به نقاشي علاقه دارم.
- بعضي از بچهها فكر ميكنند يك هنرمند، بايد ظاهري غيرعادي داشته باشد. نظر تو چيست؟
من كه فكر ميكنم يك هنرمند را بايد از سادگياش شناخت. اصلاً يك هنرمند نبايد وقت داشته باشد كه خيلي به سر و وضعش برسد. حتي فكر ميكنم هنر، فقط زيبايي نيست؛ اثري كه مفهوم زيبايي دارد هنر است.
- ويژگي تو بهعنوان يك هنرمند نقاش چيست؟
توجه به جزئيات. من به چيزهاي كوچكي كه ديگران نميبينند، اهميت ميدهم. چون معتقدم اين جزئيات زندگي هستند كه كل را ميسازند.
- چهقدر براي نقاشيكردن وقت ميگذاري؟
بعضي از روزها، از صبح مشغول كار ميشوم تا غروب. البته خيلي از بچههاي هنرستاني همينجوري زحمت ميكشند.
- كلي روحيه و انرژي از گوشي تلفنم بيرون زده! چهطور اينقدر پرانرژي هستي؟
براي فرار از كسالت و غم، مدتي است از همهي شبكههاي اجتماعي خارج شدم؛ با وايبر و تلگرام و... خداحافظي كردم. سعي كردم بهجاي دنياي مجازي، در دنياي واقعي با دوستانم ارتباط بيشتري داشته باشم. از خواندن داستان و شعر و ديدن تئاتر هم خيلي روحيه ميگيرم.
- پس احتمالاً دوستان زيادي هم داري؟
بله، بيشتر بچههاي مدرسه مرا بهعنوان يك مشاور ميشناسند و با من درددل ميكنند! من گوش شنواي خوبي هستم.
- دوست داري چهكاره شوي؟
راستش خيلي دوست دارم يكروز همكار شما در دوچرخه بشوم!
- اوف!... چه خوب. خيلي از بچههايي كه در گذشته خبرنگار افتخاري دوچرخه بودند، حالا همكار حرفهاي ما هستند. پس براي تو هم يك جا خالي كنيم!حالا برويم سراغ سؤال هيجانانگيز مسابقه.
يك اتفاق واقعي: در حياط خانه، وقتي با كلاغ حرف ميزدم، هم اسكيت پايم بود و هم دوچرخه پا ميزدم. آفتاب پخش زمين، من هم خوردم زمين؛ درست مثل گيلاسي كه سر ظهر، افتاده بود روي زمين. و پدر تا مدتها مرا از اسكيت و دوچرخه محروم كرد.
***
رودابه آشورپوري، داستاننويس برتر سال 1393از قائمشهر
رؤياي زندگي با عشاير
در جادهي سرعين بود و تا چند دقيقهي ديگر، يك دل سير، آش دوغ ميخورد! تا خودم را معرفي كردم و تبريكم را شنيد گفت: «نه! نميخواين بگين كه من هم خبرنگار سال شدم؟!» و چند دقيقهاي طول كشيد تا خودش و داستانهايش راباور كرد. «رودابه آشورپوري»، 16 ساله ازقائمشهر و نويسندهي داستان«شانس روز تولد».
- اين چندمين داستان تو بود؟
باورتان نميشود، اما اين اولين داستان جدي من بود كه در دوچرخه چاپ شد. شايد به خاطر همين دلم نميخواست اين داستانم برگزيده شود. تازه، سوژهي اين داستان هم كاملاً واقعي است. يعني يكبار روز تولدم، پاي تخته رفتم تا درس جواب بدهم. هيچي بلد نبودم، وسط ماجرا، شيشهي لق بالاي نيمكتم يكهو افتاد و روي نيمت و خورد شد. اگر آنروز پاي تخته نبودم...
- چه خوششانس. در داستانت نوشته بودي شب امتحان، بهجاي درس، كتاب ميخواندي. در دنياي واقعي هم خورهي كتاب هستي؟
عاشق كتابم! از گفتن فراتر است. آن سال در طول 25 روز امتحان، سه رمان بلند را تمام كردم!
- بقيهي اعضاي خانواده هم مثل تو هستند؟
در خانهي ما حتي يك روز هم نيست كه روزنامه يا مجلهاي پيدا نشود. پدر و مادرم و خواهرم اهل مطالعه هستند. فقط خواهرم «تهمينه» كه سالها خبرنگار افتخاري دوچرخه بود، اينروزها اشتراك پنج مجله را دارد.
- پس خانوادهاي كاملاً فرهنگي داري.
بله، تهمينه مرا به دوچرخه هم علاقهمند كرد.
- هدفت در درس چيست؟
هدفم پزشكي است. عاشق كمككردن به مردم هستم. اما دلم ميخواهد بهجاي درمان، كار تحقيقي و پژوهشي انجام بدهم.
- اهل قائمشهري و طبيعت و دريا. اگر حق انتخاب داشتي، دلت ميخواست چه شهري را براي زندگي انتخاب كني؟
شهر كه نه، من عاشق ايلم! عاشق زندگي عشايرم و دلم ميخواهد ميان آنها زندگي كنم.
- علاوه بر نوشتن و پزشكي، چه علاقهي ديگري داري؟
به موسيقي هم علاقه دارم. احساس ميكنم ميتوانم خودم را در نواي موسيقي پيدا كنم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
در يك ظهر آفتابي، پيراهني خريدم كه رويش عكس يك گيلاس بود. از خوشحالي،كنار ساحل بابلسر دوچرخهسواري كردم كه يكهو، يك كلاغ، پيراهنم را هدف قرار داد و...
***
هما خرمي، داستاننويس برتر سال 1393از شاهرود
ايدههاي ريزهميزه
«پرنسس خورشيد» اسم يكي از داستانهايي بود كه چشم داوران را گرفت. قصهي دايي و دختري با دمپاييهاي قرمز پرنسسي. «هما خرمي»، 17 بهار را ديده و قرار است 120 تا بهار ديگر را هم ببيند! او هم از تماس دوچرخه ذوقزده ميشود. اما ناقلا، انگارخودش حدس مي زده كه خبرنگار برتر سال بشود.
- داستانت پر از جزئيات است و معلوم است به جزئيات توجه ميكني. پس بايد هميشه كلي سوژهي خوب داشته باشي.
من دفتري دارم و در آن كلمهها و يا جملههايي را از ديده و شنيدههايم مينويسم. هر وقت هوس نوشتن ميكنم سراغ دفترم ميروم و همان نوشتههاي جرئي، كلي به من ايده ميدهند.
- از كي دوچرخهاي شدي؟
قبل از دورهي دبستان، يعني وقتي كه هنوز بيسواد بودم سهچرخه رل ورق ميزدم. بعد هم رفتم سراغ دوچرخه. اما دو سال است كه خبرنگار افتخاريام و امسال هم كه انگار خبرنگار برتر سال شدم.
- خبرنگار سال ما اهل مطالعه هم هست؟
خيلي! بيشتر رمان ميخوانم و مدتي است كه اهل شعر هم شدهام. عاشق اخوانثالث هستم، شاعر شعر «زمستان»: «هوا بس ناجوانمردانه سرد است...»
- كمي از شاهرود و از محفلهاي ادبياش بگو؟
شهر خوبي است. من در كلاسهاي نقد داستان حوزهي هنري شاهرود شركت ميكنم. آنجا خيلي از داستانهايم را خواندهام و مربيان خوبش نوشتههايم را نقد و بررسي كردند. البته رشتهي من تجربي است و دنبال پزشكي هستم. اگر نشد بيناييسنجي را هم دوست دارم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
همه به گيلاسهاي دفتر دوچرخه علاقه دارند، حتي كلاغي كه زير نور آفتاب، از پشت شيشه، به آنها زل زده.
***
آريا تولايي، داستاننويس برتر سال 1393از رشت
فوران انگيزه و ايده
همه فكر ميكنند لطافت آب و هواي رشت، همه را شاعر و نويسنده ميكند. اما «آريا تولايي» با همه، همعقيده نيست. او ميگويد تهران بهتر است! چون كتابفروشي بيشتر دارد. كاش كتابفروشها همه يك شعبه هم در رشت بزنند تا آريا به تهران با اين همه دود و دمش نيايد!
- اسم داستان برگزيدهات «ناجي كتابها»ست. خودت هم كتابخوان هستي و به داد كتابها ميرسي؟
من كتابخورم تا كتابخوان! از اول دبيرستان هم اين اتفاق افتاد. خيلي هم مينويسم. شعر هم زياد ميخوانم. هواي كتابهايم را هم دارم.
- و بچههاي مدرسه يا دوستانت ميدانند كه تو نويسنده هستي؟
سعي ميكنم خودم را لو ندهم. البته بعضي يادداشتها يا داستانهايم را به آنها نشان دادهام. مثلاً اولين داستانم را كه در دوچرخهي سال 91 چاپ شد، براي معلم ادبياتم بردم. البته آن روز حالم گرفته شد. چون آقاي دبير، دوچرخه را از من گرفت و باخودش برد و وقتي آورد، مچاله شده بود. آنروز خيلي غصه خوردم.
- اين ماجرا ميتواند خودش يك سوژهي داستاني باشد. اصلاً بگو ببينم براي داستانهايت، تو سراغ سوژهها ميروي يا سوژهها سراغ تو ميآيند؟
هر دو. گاهي هم يك جرقه در ذهنم ميزند و همانموقع، بايد آنها را بنويسم. آخر اگر ننويسم، سوژه از ذهنم ميپرد و يادم ميرود.
- سوژهي داستان «ناجي كتابها» از كدام دسته بود؟
يك كتابخانهي قديمي ديده بودم و اين سوژه به ذهنم رسيد. فكر كردم شايد شخصيتهاي داستانهاي قديمي بتوانند از كتاب بيرون بيايند و كتابهايشان را از پوسيدگي و خرابشدن و... نجات دهند. شخصيتهايي داستاني مثل «كوزت»، «اليور»، «هولدن» و...
به اين سوژههاي فانتزي خيلي علاقه دارم.
- 18 ساله هستي و دانشآموز سال چهارم رشتهي رياضي. برنامهي تحصيليات چيست؟
من نميخواهم در دانشگاه رياضي بخوانم. ميخواهم كنكور هنر بدهم و در رشتهي موسيقي تحصيل كنم.
- فكر ميكردي خبرنگار برتر دوچرخه شوي؟
من براي داستاننوشتن خيلي تلاش ميكنم. از طريق ايميل با يكي از آشنايانمان كه مربي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان است ارتباط دارم. براي مركز آفرينشهاي ادبي كانون پرورش فكري هم زياد نامه مينوشتم. با دوچرخه هم كه ارتباطم خوب است و بهخاطر تلاشم فكر ميكردم كه برگزيده شوم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
كلاغي زير آفتاب مشغول گيلاسخوردن بود. با او گفتم: «گيلاسها را رها كن! بيا دوچرخه بخوان!»
***
سارا سليماني، شاعر برتر سال 1393از ملارد
عاشق گيلاس شيرين
«سارا سليماني»، 18 ساله از ملارد. ساعت 9 شب بود. زينگ... زينگ! كمكم داشتم نااميد ميشدم كه گوشي را برداشت. او هم در سفر بود. وقتي شنيد خيلي ذوقزده شد. يعني باورش نميشد كه خبرنگار سال دوچرخه شده باشد. گفتوگو با او هم دلنشين بود.
- رشتهي تجربي و شعر؟
بله، من از دورهي راهنمايي شعر ميگويم، درست از وقتي كه با دوچرخه آشنا شدم.
- پس دوچرخه در شاعرشدن تو اثر داشت؟
بله، خيلي زياد. در اولين شمارهي دوچرخهاي كه خواندم، فرم خبرنگار افتخاري چاپ شده بود. همانموقع فرم را پر كردم و براي دوچرخه شعر فرستادم.
- يادت هست چه سالي بود؟
... سال...91. بله، 1391. از همان موقع هم دوچرخهخوان شدم.
- شاعر مورد علاقهات كيست؟
عِمران. عمران صلاحي... :
فرياد نميزنم/ نزديكتر ميآيم/ تا صدايم را بشنوي!
- و از شاعران كهن چه كسي را دوست داري؟
غزلهاي حافظ را دوست دارم. شاهنامه را هم خيلي ميخوانم. عاشق پروين هم هستم.
- سوژهي شعرهايت از كجا ميآيند؟
راستش وقتي كتاب شعر ميخوانم حس خوبي ميگيرم و شعر ميگويم.
- و يكي از آخرين شعرهايت؟
خودكار را بيهدف/ به روي كاغذ ميكشم/ تصويرت بر روي كاغذ نقش ميبندد/ ميبيني/ حتي در اوج سكوتم/ با تمام وجود/ تو را فرياد ميكشم.
- تا حالا غافلگير شدهاي؟
براي اولينبار كه دوچرخه آمدم، از ديدن آقاي مصطفي رحماندوست خيلي جا خوردم. زبانم بند آمده بود و توي آن جلسه اصلاً نميتوانستم شعر بخوانم!
- بچههاي مدرسه از اين كه تو شاعر هستي خوشحالاند؟
خيلي تحويلم ميگيرند. بعضي وقتها دفتر شعرم را ميگيرند و شعرهايش را ميخوانند. خيلي وقتها هم دوچرخه را به بچهها معرفي ميكنم. بهخصوص در جشنوارههاي شعر، دوچرخه را با شاعران نوجوان آشنا مي كنم
- چه كساني در زمينهي شعر كمكت كردند؟
دوچرخه! نفر اول، دوچرخه بود. بچههاي مدرسه و معلمها هم مشوقم بودند؛ و خانواده! خانواده هم در شاعرشدن من نقش دارد.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
من كلاغم و دوچرخه گيلاس. گيلاس زير آفتاب ماند و شيرين شد و كلاغها عاشق گيلاسهاي شيرين شدند.
***
نوشين صرافها، شاعر برتر سال 1393 از تهران
شاعر چندبعدي!
معتقد است شاعران ميتوانند بديها را ببينند و جوري آن را به بقيه منتقل كنند كه حال آدمها بد نشود. «نوشين صرافها» فكرش را هم نميكرده كه شاعر بشود، اما حالا شده،
آن هم يك شاعر برگزيده، همهچيز هم از چاپشدن شعرهايش در دوچرخه شروع شده.
- تو يكي از خبرنگارهاي افتخاري فعال دوچرخه بودي. انگيزهات چه بود؟
رشتهي من تجربي است. اما دوست نداشتم آدم تكبعدي باشم. دلم ميخواهد محصل خوب، شاعر خوب، دوست خوب و... باشم. و دوچرخه بهانهي خوبي براي اينها بود.
- از اول براي دوچرخه شعر ميفرستادي؟
نه! بيشتر داستان ميفرستادم، اما در اولين سال خبرنگاري افتخاريام، دوچرخه بهخاطر شعرهايم مرا عضو تيم شعر كرد. كلي ناراحت بودم كه چرا در تيم داستان نيستم. اما ارتباط با تيم شعر دوچرخه، مرا شاعر كرد.
- كدام ويژگي شاعرها را دوست داري؟
ميگويند شاعرها خيلي حساس هستند و عاشق تنهايي. من حساس نيستم، ولي تنهايي را خيلي دوست دارم.
- و در تنهايي، شعرها سراغت ميآيند؟
بله، اما گاهي يك كلمه يا يك تشبيه ذهنم را به خود مشغول ميكند و همانها شعر ميشوند.
- كدام بخش دوچرخه برايت جذابتر است؟
صفحهي چشمهها. دو تا سررسيد دارم كه بيشتر شعرهاي صفحهي چشمهها را در آنها چسباندهام، با كلي عكس و تصويرگري. اين كار يكي از تفريحات جذاب من است.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
كلاغي با عينك آفتابي، توي دوچرخه گيلاس ميخورد.
***
فاطمه عليزاده، شاعر برتر سال 1393 از رباطكريم
غزلهاي باراني!
ميگويد شعرهايش ملساند؛ نه ترش و نه شيرين! تازه، وقتي شعر توي گلويش گير ميكند، نفسش بند ميآيد و گندهدماغ ميشود.
آنوقت است كه مادرش ميگويد:
«بدو...! بدو مادر برو شعر بگو تا راحت بشي!» زبان فارسي را كه از حفظ است هيچ، به زبان اسپانيايي و ايتاليايي هم علاقهدارد.حالا اين شما و اين «فاطمه عليزاده»ي غزلسرا!
- خيلي وقت بود كه از تو بيخبر بوديم. اصلاً اميد نداشتيم كه بتوانيم پيدايت كنيم. كجا بودي اينهمه وقت؟!
اي امان از غول كنكور! اما حالا از آن گذشتهام، در رشتهي رياضي و با توجه به رتبهي خوبم، به قبولي اميدوارم.
- چه رشتهاي را دوست داري؟
مهندسي نفت.
- اوه! پس ما حالا با يك شاعر نفتي طرف هستيم! پس بايد كار در شرايط سخت را هم بپذيري، اينطور نيست؟
بله! من از آن دسته از شاعراني نيستم كه از پشت پنجره، باران را ميبينند و ذوقشان گل ميكند. من بايد زير باران بروم و خيس بشوم تا شعرم بيايد.
- پس حالا كه اينطور شد، در همين شرايط سخت، يكي از شعرهايت را برايمان بخوان.
تنها كه باشي، خندههايت درد دارد/عصرانهات فنجان چاي سرد دارد/ جز آينه جوياي احوالت كسي نيست/ وقتي نگاهت رنگورويي زرد دارد...
- شعري كه تو را خبرنگار برتر سال دوچرخه كرد هم مثل همين شعر، غزل بود. غزلگفتن را دوست داري؟
بله! اكثر شعرهايم غزل است. چون فكر ميكنم غزل ميتواند با وزن و قافيهاش، حس مرا منتقل كند.
- از كجا بو بردي كه ميتواني شعر بگويي؟
از كلاس اول راهنمايي، دفتري داشتم براي دلنوشتههايم. خانم ايزدي، معلم ادبياتم، آن را ديد و من و تعدادي از بچههاي ديگر را به انجمن شعر شهرستان شهريار دعوت كرد. از آنجا بود كه فهميدم دلنوشتههايم شعر است.
- از كي و چهطور با دوچرخه آشنا شدي؟
دوم دبيرستان بودم. دوستم شبنم اختري كه از خبرنگار افتخاريهاي دوچرخه بود، مرا با دوچرخه آشنا كرد.
- پس چرا در دوچرخه خيلي پركار نبودي؟
من خيلي شعر مينويسم. اما كمتر جرئت ميكنم آنها را براي كسي بخوانم يا براي دوچرخه بفرستم.
- و اما سؤال هيجانانگيز مسابقهي چهاركلمهاي.
كلاغي كه زير آفتاب، درخت گيلاسي را ديد كه دوچرخه ميوه ميداد، رنگش پريد و... پريد.