فقط من بودم که سکوت میکردم، چون یادم نمیآمد. یا وقتی زنگهای بدون معلم اینطرف و آنطرف میز معلم مینشستیم و پوست تخمهها را کوه میکردیم روزی میز، باز هم من فقط به دهان بچهها زل میزدم و تمام سلولهای خاکستری مغزم را زیر و رو میکردم تا یک چیزی یادم بیاید، تا یک چیزی گفته باشم. اما چیزی نداشتم که بگویم. انگار نوار فیلم کودکیام خالیخالی بود. من که مثل شیوا یک مادربزرگ صد و چندساله نداشتم که ریزریز کودکیهایم را جلو چشمم بیاورد. همان چندباری هم که از مادرم پرسیده بودم، بعد از دو زنگ بدون معلم همهاش تمام شد و باز من ماندم یک دهان بسته.
میدانید خانم مدیر، مادر من بعد از هفت تا بچهی قد و نیمقد دیگر حوصلهی به قول خودش بدبختیها و فلاکتهای آنروزهایش را ندارد. فکر کردن به سیبزمینیهای کوچکی که باید از ته گونی جمع میکرد، فکرکردن به سوسکهایی که از هر طرف خانه بیرون میآمدند و میرفتند توی سوراخی دیگر، فکرکردن به آنهمه کهنهی کثیف توی لگن و دستهایی که پوستشان مثل تنهی درخت خشک شده بود. هروقت از مادرم میخواهم از کودکیهایم بگوید، فقط همینها را برایم تکرار میکند و دست آخر هم میزند زیر گریه.
من دروغگو نیستم خانم مدیر. فقط کمی تخیل توی آن فیلمهای خالی ریختم و به خورد بچهها دادم. آن آسمان و ریسمانها را برای بچهها بافتم تا دیگر زنگهای خالی یا وقتی زمستان میچسبیم به شوفاژ نمازخانه من نمانم و یک دهان بسته.
پروانه حیدری
17ساله از پردیس