یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۰
۰ نفر

یادم نمی‌آمد. هرچه زور می‌زدم یادم نمی‌آمد. هروقت با بچه‌ها کپه می‌شدیم وسط حیاط و آفتاب تا ته مغزمان را می‌سوزاند، به هم نگاه می‌کردیم تا موضوع تازه‌ای برای حرف‌زدن پیدا کنیم و همیشه هم بچه‌ها از شیرین‌کاری‌های خودشان در بچگی می‌گفتند.

دوچرخه‌ی شماره‌ی ۸۰۲

فقط من بودم که سکوت می‌کردم، چون یادم نمی‌آمد. یا وقتی زنگ‌های بدون معلم این‌طرف و آن‌طرف میز معلم می‌نشستیم و پوست تخمه‌‌ها را کوه می‌کردیم روزی میز، باز هم من فقط به دهان بچه‌‌ها زل می‌زدم و تمام سلول‌های خاکستری مغزم را زیر و رو می‌کردم تا یک چیزی یادم بیاید، تا یک چیزی گفته باشم. اما چیزی نداشتم که بگویم. انگار نوار فیلم کودکی‌ام خالی‌خالی بود. من که مثل شیوا یک مادربزرگ صد و چندساله نداشتم که ریز‌ریز کودکی‌هایم را جلو چشمم بیاورد. همان چند‌باری هم که از مادرم پرسیده بودم، بعد از دو زنگ بدون معلم همه‌اش تمام شد و باز من ماندم یک دهان بسته.

می‌دانید خانم مدیر، مادر من بعد از هفت تا بچه‌ی قد و نیم‌قد دیگر حوصله‌ی به قول خودش بدبختی‌ها و فلاکت‌های آن‌روزهایش را ندارد. فکر کردن به سیب‌زمینی‌های کوچکی که باید از ته گونی جمع می‌کرد، فکر‌کردن به سوسک‌هایی که از هر طرف خانه بیرون می‌آمدند و می‌رفتند توی سوراخی دیگر،‌ فکر‌کردن به آن‌همه کهنه‌ی کثیف توی لگن و دست‌هایی که پوستشان مثل تنه‌ی درخت خشک شده بود. هروقت از مادرم می‌خواهم از کودکی‌هایم بگوید، فقط همین‌ها را برایم تکرار می‌کند و دست‌ آخر هم می‌زند زیر گریه.

من دروغگو نیستم خانم مدیر. فقط کمی تخیل توی آن فیلم‌های خالی ریختم و به خورد بچه‌ها دادم. آن آسمان و ریسمان‌ها را برای بچه‌ها بافتم تا دیگر زنگ‌های خالی یا وقتی زمستان می‌چسبیم به شوفاژ نمازخانه من نمانم و یک دهان بسته.

پروانه حیدری

17ساله از پردیس

کد خبر 307071

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

بیشتر

پر بیننده‌ترین خبر امروز

بیشتر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha