تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۹۴ - ۰۵:۱۷

لیلی شیرازی: رنگ تو آبی است. هر وقت می‌خواهم تصورت کنم، تنها آبی ملایم مهربانی می‌بینم که در باد صدایم می‌کند. صدایت را نمی‌شناسم.

حقیقت این است که تو صدا نداری. تو بزرگ‌تر از رنگ‌ها و صداها و اندازه‌ها هستی. تو جادویی‌تر از جهانی هستی که آفریده‌ای. اما من تصور کوچک و ساده‌ای دارم!

تصوری آبی رنگ!

* * *

در دنیای من دست‌های مادران آبی است، صدای لالایی خواندنشان، لحظه‌های غمگین دوست داشته شدن و حتی زمان رسیدن میوه‌ها که به نظر همه سرخ است، برای من آبی است. بهار و تابستان و پاییز و زمستان آبی رنگند. چرا که هر بار به آسمان نگاه می‌کنم و تو را صدا می‌زنم همه چیز آبی است.

شاید تنها لکه ابرهای سفیدی در آسمان باشند که این منظره‌ی آبی را رنگ می‌کنند!

* * *

دعا می‌خوانم. گاهی جوشن کبیر. گاهی دعای ندبه. گاهی دعاهای کوچکی که از خودم درمی‌آورم و آمیخته با آرزوهایم است. دعاها قلب مرا آبی می‌کنند. دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. دعاها کلمات نورانی زمستانی مهربانی هستند که از ابرها بر چشم‌های من می‌بارند. دعاها بر سطح پوست من آب می‌شوند. کم‌کم در من نفوذ می‌کنند. دعاها در خون من نشست می‌کنند و خون من آبی آسمانی می‌شود، رنگ تو.

احساس می‌کنم آدم دیگری هستم. کسی که از خواب بیدار شده و در جهان واقعی به دنبال خواب‌هایش می‌گردد. خواب‌های من تعبیر دعاهای من‌اند؛ همه آبی‌رنگ و بسیار مهربان.

* * *

گاهی با خودم صفت‌های تو را می‌شمارم. و از همه‌­ی صفت­‌ها عجیب­‌تر و ساده‌­تر برایم بخشنده و مهربان است. چه‌قدر خوشبختم که تو تا همیشه با من مهربان خواهی بود و به من بخشندگی خواهی کرد. تو آسمانت را به من بخشیده‌­ای. کوه‌هایت را به من بخشیده‌­ای. تو خورشید را، تک‌تک ستاره‌های روشن را، همه­‌ی پرندگان را در باغ‌­ها، تو کلمات را برای گفتن این حرف‌‌ها، صداها را برای خواندن دعاها، سبزه‌ها را برای امید داشتن و ابرها را برای باریدن به من بخشیده‌­ای.

تو تا همیشه گناهان مرا هم خواهی بخشید، تنها اگر به تو بگویم ببخشید! تنها اگر به تو بازگردم، صدایت کنم و نامت را به‌خاطر بسپارم. تو گناهان مرا می‌بخشی اگر به آن‌ها افتخار نکنم، آن‌ها را ندیده نگیرم، آن‌ها را کوچک نشمارم، آن‌ها را به همه نشان ندهم. این کارها مرا آبی‌تر می‌کند. این کارها مرا تبدیل به كسي می‌کند که پیراهنی آسمانی پوشیده است. کسی مي‌شوم که با دعاهای کوچکش به خواب می‌رود و در صدایش طنین نام پرنده‌های آشناست. کسی که از تمام نام‌های جهان تنها نام تو را می‌داند و از همه‌ي رنگ‌ها به آبی دل بسته است.

گاهی در آینه نگاه می‌کنم و می‌بینم آن‌قدر آبی شده‌ام که خورشید در من می‌درخشد. من سعی می‌کنم خورشیدم را نگه دارم. آن را تهِ تهِ قلبم داشته باشم و احساس کنم که در هر زمستانی دعای کوچکی هست که مرا گرم کند. من سعی می‌کنم آبی بمانم. انگشت‌هایم، قلبم، صدایم، تنهایی‌هایم رنگ تو باشد. من سعی می‌کنم همیشه به خودم دلداری بدهم که من با تو و دریا و آسمان هم رنگم و اگر پرنده‌ای بر شانه‌ام نشست، سعی می‌کنم لحظه‌ای که دارد نام تو را می‌گوید، صدایش را بشنوم.

پرنده‌ها نام تو را می‌گویند. برای همین هم بیش‌تر عمرشان را در آسمان می‌گذرانند. آن‌ها بسیار آبی‌اند.