دلم ميخواهد بمانم و از تجربيات آشپزي بچهها بيشتر بدانم ولي ميدانم اگر ديرتر حركت كنم ترافيك همه لذت ديدار با دوستان را از من خواهد گرفت. توي راه ذهنم ناخودآگاه ميگردد دنبال نخستين مواجههاي كه با معصومه داشتم. چرا اين دختر آنقدر راحت است با خودش و ديگران! به راحتي ظرف انگورهاي حبهاي را كه زينب بهعنوان ضايعات كنار گذاشته از توي آشپزخانه برميدارد و ميگذارد جلوي خودش و به زينب پز ميدهد كه به انگورهاي حبهات دستبرد زدم و نميترسد از نگاه ديگران «نكند فكر كنند براي خودم ارزش قائل نيستم». براي كسي كه باردار است دنبال لباس حاملگي است و دستور غذايي ميآورد كه چه بخورد و چه نخورد و براي آنكه بچهاش دوران طفوليت را سپري ميكند دنبال امانت گرفتن آغوشي است. انگار كه وقت امتحان باشد و بخواهد از جلويي خودكار بگيرد براي پشت سري؛ «بعد از امتحان بهت پس ميده»!
يكبار خواهرم تعريف ميكرد لباس حاملگي كه من الان پوشيدهام مال مادر فاطمه- يكي از بچههاي هم دوره دانشكدهمان- است؛ آنقدر كه جنس و دوختش خوب است و دوامش عالي. از راحتي كه ديگر نگو، حرف ندارد. چقدر معصومه همه ما را شبيه خودش كرده بس كه تعارف را كنار گذاشته و راحت حرف زده از هديهاي كه قرار بود به مناسبت ازدواجش بخريم براي خانهاي كه در يك جمله فقط ميتوانستي بگويي ساده بود، خيليخيلي ساده بود. فقط يك ميز نهار خوري دونفره كه قرار است ميز كار و مطالعه دو استاد طراز اول دانشگاه هم باشد؛ كل تجملات خانه كوچكشان!
تا آنجا كه به تربيت معصومه مربوط ميشود، ميدانم آنچه با گوشت و پوست او عجين است فضيلتهاي بزرگي است كه سعي دارد آنها را مويرگي هم شده به ديگران منتقل كند؛ فضيلتهايي مثل سخاوت، عشق به همنوع، شهامت! چقدر اين دختر به همه هديه ميدهد، چقدر روز تولد همه در خاطرش هست. چقدر احوال همه را ميپرسد. چقدر خسته نميشود از راحت بودن با خودش و ديگران!معصومه با رفتارش و نه فقط با گفتارش همه آن چيزي را كه امروز ممكن است براي خيليها هويت بخش باشد و حياتي، از سكه انداخته؛ كه همه اينها را بايد گذاشت و گذشت.