حكايت مسعود جوان بسطامي كه سالها گرفتار اعتياد بود و زندگياش در سياهي سپري ميشد داستان انسانهايي است كه تصور ميكنند اعتياد يعني پايان زندگي و سايه موادمخدر ريشههاي زندگيشان را خشك ميكند. اما اين جوان پرتلاش وقتي از سوي پليس به اتهام نگهداري موادمخدر دستگير و به 15سال حبس محكوم شد تصميم بزرگي گرفت و توانست خواستن را به توانستن تبديل كند. او با گرفتن مرخصي از زندان، در كلاس درس دانشگاه حاضر شد و توانست فارغالتحصيل رشته حقوق شود. موفقيت او از چشمان مسئولان دستگاه قضايي دور نماند و آنها نيز به پاس تلاش و زحمت اين جوان به او عفو مشروط دادند و او اين روزها در انديشه ادامه تحصيل در مقطع كارشناسي ارشد است.
- رهايي از تاريكي
40 بهار را پشت سر گذاشتهام اما همه موهاي سرم سفيد شده است. شايد در نگاه اول كسي باور نكند كه در ميانسالي بهسر ميبرم. براي رسيدن به نقطهاي كه امروز در آن ايستادهام فراز و نشيبهاي بسياري را پشت سر گذاشتهام. داستان زندگي من حكايت كساني است كه اگر خدا در مسير آنها قرار نميگرفت زندگي تاريكشان با مدفون شدن زير خروارها خاك پايان ميگرفت. زندگي من به 2بخش سياه و سفيد تقسيم ميشود؛ سالهايي كه در تاريكي مطلق سپري شد و دود و خماري و نشئگي همدم هميشگي من بود و از آفتاب گريزان بودم؛ روزهايي كه روشنايي برايم معنايي نداشت و همه درآمدم را دود ميكردم؛ روزهايي كه ديدن چشمهاي پر از اشك همسر و كودكم برايم عادي شده بود و ارادهاي براي پايان دادن به شبهاي تاريك زندگيام نداشتم. اما آفتاب، مهربانياش را از من دريغ نكرد و نور خورشيد زندگيام را متحول كرد؛ تحولي كه پشت ميلههاي زندان رقم خورد و باعث شد تا به زندگي سلام دوبارهاي كنم. تيرماه سالجاري پس از سالها تلاش و پشتكار توانستم مقطع كارشناسي رشته حقوق را در 9ترم به پايان برسانم. 4سال قبل وقتي تصميم به ادامه تحصيل گرفتم كسي باور نميكرد از پشت ميلههاي زندان در صندلي دانشگاه بنشينم و درس بخوانم. ميخواستم فعل خواستن را به توانستن تبديل كنم و خوشحالم كه موفق به اين كار شدم.
- همهچيز خوب بود
در يك خانواده پرجمعيت در شهر بسطام به دنيا آمدم. فرزند هفتم خانواده بودم و پدرم كشاورز بود. 6برادر و 2خواهر بوديم و پدر تلاش ميكرد تا ما را با نان حلال بزرگ كند. زندگي آرامي داشتيم و من در كنار درس، به پدر كمك ميكردم. در درس و تحصيل بسيار موفق بودم و همه سالها بدون اينكه تجديد شوم در امتحانات قبول ميشدم. سال 73در رشته رياضي موفق به گرفتن ديپلم شدم و در كنار آن نيز در كار هرس درختان و همچنين باغباني تبحر پيدا كردم، بهطوري كه در فصلهاي مختلف باغهاي ميوه را هرس ميكردم و درآمد خوبي هم داشتم.
با توجه به نمرات خوبي كه سال چهارم دبيرستان كسب كردم همه معلمها و مدير مدرسه اميد زيادي به من داشتند كه بتوانم در يكي از رشتههاي خوب دانشگاه ادامه تحصيل بدهم. سال بعد در كنكور شركت كردم و در رشته الكترونيك دانشگاه صنعتي سمنان پذيرفته شدم. بسيار بلند پرواز بودم و در روياهايم آيندهاي پر از موفقيت براي خودم تصور ميكردم و ميخواستم در يك شب راه صدساله را طي كنم. بالاخره اين بلندپروازيها باعث شد تا از دانشگاه انصراف بدهم. شور جواني و بلندپروازيهاي بيمورد باعث شد تا با دستان خودم آيندهام را تباه كنم. ترم 4دانشگاه از ادامه تحصيل انصراف دادم و به خدمت سربازي رفتم. در يكي از پادگانهاي تهران مشغول خدمت سربازي شدم. در طول خدمت سربازي با يكي از همشهريانم آشنا شدم و اين آشنايي و رفتوآمد خانوادگي باعث شد تا بعد از پايان خدمت به خواستگاري خواهرش بروم. همهچيز به سرعت گذشت و 7ماه بعد كنار سفره عقد با همسرم پيمان زناشويي بستيم. شروع زندگي همراه با محبت و عشق بود و من سعي ميكردم با كار بيشتر زندگي خوبي براي همسرم مهيا كنم. ساعتهاي بيشتري در باغهاي مردم كار ميكردم و در كنار آن نيز كارهاي ديگري انجام ميدادم. از درآمدم راضي بودم و هميشه از اينكه محتاج كسي نبودم خدا را شكر ميكردم. يك سال بعد از ازدواج صاحب پسري شدم. با به دنيا آمدن پسرم زندگيمان هيجان خاصي پيدا كرد و خندههاي او همه فضاي خانه را پر كرد. وقتي خبر دادند كه پدر شدهام احساس كردم خوشبختيام كامل شده. صبح زود از خانه بيرون ميزدم و تا عصر كار ميكردم و به شوق ديدن پسرم و بازي با او به خانه باز ميگشتم. همه تلاشم اين بود كه وسايل رفاه و آسايش آنها را فراهم كنم.
- سايه شوم اعتياد
روزي كه براي نخستينبار دود ترياك را به ريههايم فرستادم نقطه سياهي بر صفحه زندگيام نمايان شد. بهخاطر همكاري با چند نفر كه موادمخدر مصرف ميكردند من هم آلوده شدم. ابتدا به شكل تفريحي مواد مصرف ميكردم و تصورم اين بود كه هيچگاه معتاد نميشوم. 3سال به شكل تفنني دور از چشم همسر و پسرم موادمخدر مصرف ميكردم. نشئگي بعد ازمصرف مواد و بيخيالي بعد از آن روحم را تسخير كرده بود و هيچ وقت به فردا و حتي به يك ساعت بعد فكر نميكردم. 3سال موادمخدر مصرف كردم و مقدار موادي كه مصرف ميكردم هر بار بيشتر از گذشته بود و ديگر موادمخدر سنتي نميتوانست مرهمي بر خماريام باشد و به همين دليل سراغ موادمخدر صنعتي رفتم. با پولهايي كه از كارگري و باغباني بهدست ميآوردم موادمخدر ميخريدم و دور از چشم خانواده مصرف ميكردم. شبها تا صبح بيدار بودم و با روشن شدن هوا به خواب ميرفتم و تا ظهر در خماري بهسر ميبردم. كمكم همسرم متوجه موضوع شد و من نيز مصرف مواد را از او پنهان نكردم و در خانه و مقابل چشم او و پسرم مصرف ميكردم. آنها از من ميترسيدند و در گوشهاي از خانه مخفي ميشدند. در آن روزها به هيچچيزي جز موادمخدر و خماري و شب بيداريها و خوابيدن در روز فكر نميكردم. كمكم توان كار كردن را از دست دادم و روزبهروز وضعيتم بدتر ميشد. مقدار موادي كه مصرف ميكردم بيشتر شده بود و به يك مرده متحرك تبديل شده بودم. پوست دست و صورتم چروكيده شده بود. مواد را از تهران يا شهرهاي اطراف تهيه و تا مدتها مصرف ميكردم. در اين مدت هيچگاه به دستگير شدن و زندان فكر نميكردم. در تصوراتم بازداشت و زندان و محاكمه جايي نداشت . فكر ميكردم فقط كساني كه خريد و فروش موادمخدر ميكنند مجرمند و قانون آنها را دستگير و محاكمه ميكند ولي من فقط مصرفكننده هستم و با من كاري ندارند. با اين خيالات پوچ خودم را توجيه ميكردم ولي وقتي پشت ميلههاي زندان افتادم متوجه شدم كه همه آنها سرابي بيش نبود.
- يك خيال خام
بهار سال 87 زندگيام زير و رو شد و چهارديواري زندان همه فضاي زندگيام شد. براي تهيه مواد گاهي اوقات به تهران ميآمدم و سراغ كساني كه موادمخدر ميفروختند ميرفتم. آن روز نيز مثل هميشه براي تهيه مواد به تهران رفتم و 50گرام كراك خريدم و نيمهشب به طرف خانه حركت كردم. شبها خواب نداشتم و به همين دليل شبانه به شهرمان آمدم. ساعت 8صبح به خانه رسيدم و مشغول بازي با پسرم بودم كه زنگ خانه به صدا درآمد. وقتي همسرم در را بازكرد چند مأمور پليس وارد حياط شدند و با نشان دادن حكم دادگاه، خانه را بازرسي و موادمخدر را كشف كردند. از ترس، زبانم بند آمده بود. آنها بعد از زدن دستبند مرا همراه خودشان بردند. چشمان اشكبار همسر و پسرم آخرين تصويري بود كه از آنها در ذهنم نقش بست. در اداره مبارزه با موادمخدر متوجه شدم كه اگر كسي سابقه حمل و توزيع موادمخدر داشته باشد اگر براي چندمين بار دستگير شده باشد و موادمخدر او بيش از 30گرم باشد حكم اعدام براي او صادر خواهد شد. از ترس پاهايم سست شده بودند. تا به آن روز تصور نميكردم كه ممكن است موادمخدري كه براي مصرف خود ميخرم، مرا در يك قدمي چوبه دار قرار دهد. تنها اميدم اين بود كه سابقه نداشتم و براي نخستين بار بود كه دستگير ميشدم. تا روز محاكمه همه موهاي سرم سفيد شد. ابتدا در زندان شاهرود بودم و بعد از اينكه حكم 15سال حبس براي من تعيين شد به زندان سمنان منتقل شدم.
- كابوس ميلهها
زندان ايستگاه آخر كساني است كه براي رسيدن به اهداف بلند پروازانهشان راه كج را انتخاب ميكنند. خورشيد هر روز صبح از بالاي سيمخاردارهاي زندان سمنان بالا ميآيد و زندانيهايي كه روزهاي تكراري را پشت سر ميگذارند با زدن چوب خطي بر ديوار، روزهايي كه از آزادي محروم بودند را ميشمارند. بند موادمخدر زندان سمنان جايي بود كه سرگذشت همه به پشت ميلههاي آهني گره خورده بود. روزهاي اول زندان سختترين روزهاي زندگي يك زنداني است. باور اينكه بايد سالهاي سال تاوان بلندپروازيهايش را بدهد برايش سخت و دشوار است. صداي بسته شدن در آهني سلول، مسعود را از بهت خارج كرد. همه بدنش درد ميكرد. چندروزي بود كه مواد مصرف نكرده بود و دست و پاهايش تير ميكشيد. مسعود دردناكترين لحظات زندگياش را هفتههاي اول زندان ميداند و ميگويد: تا يك هفته شوكه بودم و باور نميكردم كه بايد 15سال در ميان مجرمان زندگي كنم. تا مدتها شبها خواب به چشمانم نميرفت و كابوس ميديدم. لحظات بسيار سختي بود كه هر ساعت آن به اندازه چندسال بر من گذشت. جرم بسياري از زندانيهاي بند ما موادمخدر بود و بايد سالهاي زيادي را در زندان سپري ميكردند. در مدتي كه زندان بودم 5نفر كه جرمشان سنگين بود اعدام شدند. با تعدادي از آنها همسفره بودم و هيچگاه چهره آنها را زماني كه براي اجراي حكم به سلول انفرادي منتقل ميشدند فراموش نميكنم. زمان به كندي سپري ميشد و من بايد 15سال زندگي در اتاق كوچك و ميان 30نفر مجرم را تحمل ميكردم. وقتي براي نخستينبار همسرم به ملاقاتم آمد نتوانستم با او صحبت كنم. بغض راه گلويم را بسته بود و به سختي نفس ميكشيدم. شب و روز پاي درددل زندانيها مينشستم و حكايت زندگي آنها را گوش ميدادم. تنها سرگرمياي كه داشتم كارگاه معرقكاري بود كه در آنجا كار ميكردم و تابلو ميساختم. بارها گذشتهام را مرور و به فرصتهاي مهمي كه در زندگي از دست داده بودم فكر كردم. اعتياد آتش به ريشه زندگيام انداخته بود و هر لحظه چهره پسرم درحاليكه در جمع دوستانش سرافكنده بود برايم تداعي ميشد.
- تصميم سرنوشتساز
روزهاي تكراري زندان سپري ميشدند و برخي از زندانيان سعي ميكردند با آموختن هنر يا حرفهاي از لحظاتي كه محكوم به سپري كردن آنها در زندان بودند استفاده كنند. اما تحصيل در دانشگاه و كسب نمرات عالي يكي از ايدهآلهايي است كه تعداد انگشتشماري از زندانيان به آن دست پيدا ميكنند. تصميم گرفتم از روزها و شبهايي كه آزادي برايش معنايي نداشت بهترين استفاده را بكنم و در اين راه هم موفق شدم. چند هفته بعد از آغاز دوران حبس تصميم گرفتم عقبماندگي زندگيام را تا حدودي جبران كنم. ساعتهاي زيادي را در زندان بيكار بوديم و اين بهترين فرصت براي مطالعه بود. علاقه زيادي به مباحث حقوقي و وكالت داشتم و از زماني كه وارد زندان شدم با شنيدن سرگذشت برخي از زندانيان كه بهخاطر آشنا نبودن با مسائل حقوقي در مسير خطا رفته و با محكوميت مواجه شده بودند تصميم گرفتم در رشته حقوق تحصيل كنم. ميدانستم با درس خواندن و قبولي در امتحانات دانشگاه حداقل از 800زندانياي كه روزهاي تكراري را سپري ميكردند جلوتر خواهم بود. نميخواستم انسان بيتفاوتي باشم. وقتي موضوع را با مسئولان زندان مطرح كردم آنها استقبال كردند و گفتند با من همكاري خواهند كرد. البته برخي از همبنديهايم وقتي از تصميمي كه گرفته بودم باخبر ميشدند با بيتفاوتي مرا دلسرد ميكردند و ميگفتند كه زندان جاي درس خواندن نيست. البته زندانيهايي هم بودند كه مرا تشويق كردند و پس از آنكه موفق به اخذ كارشناسي حقوق شدم آنها مرا سرمشق خود قرار دادند. در دانشگاه پيام نور ثبتنام كردم و براي حضور در كلاس درس از زندان مرخصي ميگرفتم و بعد از پايان كلاس به زندان برميگشتم. براي هر ترم مبلغ 400هزار تومان بايد پرداخت ميكردم و با توجه به اينكه نميتوانستم كار كنم پرداخت اين شهريه بسيار مشكل بود اما نااميد نبودم و با قرض گرفتن هزينه دانشگاه را ميدادم. براي درس خواندن در زندان با مشكلات زيادي مواجه بودم و شبها نميتوانستم در اتاق كوچكي كه به جز من 30زنداني ديگر نيز بودند درس بخوانم. مجبور بودم صبح زود وقتي همه خواب بودند پس از خواندن نماز صبح درس بخوانم يا در طول روز در گوشهاي از كارگاه معرقكاري درس ميخواندم. هر ترم درسها سختتر ميشدند اما با تلاش بيشتر در همه آنها نمرات خوبي گرفتم. همزمان براي اينكه بتوانم هزينه دانشگاه را تأمين كنم در كارگاه، تابلوهاي معرق ميساختم كه اواخر سال گذشته در نمايشگاه منابع طبيعي شاهرود غرفهاي اجاره كردم و 50تابلو از كارهايم را فروختم. از آنجا كه سابقهدار نبودم 5سال عفو موردي به من تعلق گرفت و مدت حبس به 10سال كاهش پيدا كرد و من هم با سند ملكي كه ارائه كرده بودم ميتوانستم مدت زمان زيادي را مرخصي بگيرم.
وقتي قاضي دادگاه شرط عفو مشروط من را درس خواندن و موفقيت در كسب مدرك كارشناسي عنوان كرد با انگيزه بيشتري در كلاسهاي دانشگاه حاضر شدم تا نخستين نفري باشم كه با درس خواندن و موفقيت در امتحانات زمينه آزادي خود را فراهم ميكنم. وقتي قاضي دادگاه انگيزهام را براي ادامه تحصيل ديد اعلام كرد عفو مشروط در صورت قبولي در امتحانات دانشگاه به من تعلق خواهد گرفت. از اينكه درس خواندن ميتوانست مرا از بند رها كند خوشحال بودم و شبانهروز درس خواندم و اصطلاحات سخت حقوقي را ياد گرفتم. بعد از 9ترم گواهي كارشناسي رشته حقوق را به دادگاه بردم و قاضي نيز بلافاصله حكم عفو مشروط را صادر كرد.
- خدا مرا فراموش نكرد
امروز وقتي به گذشته نگاه ميكنم با اطمينان قلبي ميگويم كه اگر سال 87 توسط پليس دستگير نشده و سختي زندان را نچشيده بودم شايد يك روز بر اثر مصرف موادمخدر در خرابهاي، بينام و نشان جان ميدادم. بازداشت و زنداني شدن موهبتي از سوي خدا بود. اگر آن روز پليس مرا دستگير نكرده بود شايد امروز از استخوانهاي من هم اثري باقي نميماند. وقتي تصميم گرفتم اعتياد را كنار بگذارم و درس بخوانم، خدا كمكم كرد. 4سال بعد از فرزند اولم، صاحب دوقلوي دختر و پسر شدم و وجود آنها انگيزه بيشتري به من داد. درس خواندن من به پسر بزرگم انگيزه ميدهد و او هم پا به پاي من درس ميخواند و هميشه شاگرد اول مدرسه است. هميشه همراه هم مشغول درس خواندن ميشويم و او سؤالات درسياش را از من ميپرسد. در اين مدت هم در يك فروشگاه كار ميكردم و بهخودم قول داده بودم تا هيچگاه خسته نشوم. سختترين لحظه زندگيام در اين چند سال زماني بود كه اعلام كردند آنهايي كه رأي باز دارند بايد به زندان بازگردند. من رأي باز بودم و از 8صبح تا 6عصر ميتوانستم خارج از زندان باشم و ساعت 6عصر خودم را به زندان معرفي ميكردم. در اين مدت مشغول كار بودم و درآمد خوبي هم داشتم اما با ملغيشدن اين حكم من دوباره به زندان بازگشتم. تصميم گرفتهام تحصيلاتم را تا مقطع كارشناسيارشد ادامه بدهم و مشكل بزرگي كه با آن دست و پنجه نرم ميكنم سوءسابقهاي است كه در پرونده من ثبت شده است و هر جا كه براي كار مراجعه ميكنم آنها سوءپيشينه از من ميخواهند و متأسفانه نميتوانم در جايي مشغول بهكار شوم. اميدوارم مسئولان دادگستري استان سمنان شرايطي را فراهم كنند كه اين سوءسابقه از پرونده من پاك شود تا بتوانم كار كنم.