اگر نشد با او خوب خداحافظي كرد چي؟ با چشمهاي منتظر بايد چه كرد؟ ذيالحجه امسال خانوادههاي زيادي را بهخود ديده كه با حسرت ميگويند كاش خوب خداحافظي ميكرديم، كاش اصلا نميرفت، چقدر دلم برايش تنگ شده. اين جملهها را ميشود از زبان همه كساني شنيد كه در حادثه سقوط جرثقيل در خانه خدا يا فاجعه منا عزيزي را از دست دادهاند. اما بعد از شنيدن اين حادثه و درگذشت چند تن از ايرانيان زائر خانه خدا، خبري كه توجه همه را بيشتر بهخود جلب كرد فوت يكي از دانشمندان پژوهشگاه فضايي ايران بود كه پس از سقوط جرثقيل اتفاق افتاد و ظاهرا مستقيما به حادثه ربطي نداشته است. احمد حاتمي كه براي كمك به مصدومان حادثه رفته بود ناگهان مفقود شد و بعد هم خبر فوتش و به تعبير رهبر معظم انقلاب شهادتش را اعلام كردند. سراغ فرشته روحافزا، همسر او رفتيم كه خودش از فعالين شورايعالي انقلاب فرهنگي است و درباره زندگي شخصي و علمي اين شهيد گفتوگو كرديم.
- چطور با دكتر آشنا شديد؟ چه سالي بود؟
احمد دانشكده فني درس ميخواند. ما در دوراني ازدواج كرديم كه انقلاب فرهنگي شده بود و دانشگاهها تعطيل بودند. من در دبيرستاني رياضي درس ميدادم و مربي تربيتي هم بودم. احمد هم معلم بود. خواهرش در مدرسه ما درس ميداد و ما را به هم معرفي كرد؛ البته كاملا غيررسمي و مدل امروزيها. 2 جلسه با هم صحبت كرديم و خيلي سريع، آسان و ساده زندگيمان را شروع كرديم. با وجود اينكه خانواده من، خانوادهاي بودند كه مراسم ازدواج برايشان اهميت ويژهاي داشت و سطح خانواده پدريام بالا بود اما هر دو دانشجو بوديم. همسرم حاضر بود با قرضوقوله مراسم عروسي در خور شأن خانواده ما برگزار كند اما من مخالفت كردم چون دلم نميخواست با قرض زندگيام را شروع كنم. بنا را هم بر اين گذاشتيم كه تا آخر عمرمان اصلا قرض نكنيم و ميتوانم قسم بخورم كه چنين اتفاقي هم نيفتاد، جز در مقطع خيلي كوچكي كه خيلي زود جبران كرديم.
- كدام خصلت دكتر شما را شيفته خودش كرده بود؟
در تحقيقاتي كه خانواده من به عمل آوردند، روحاني محله گفته بود هرموقع كه نباشند ايشان را جايگزين خود ميگذارند. در دانشگاه آن زمان انجمن اسلامي بود و ايشان جزو بچههاي تسخيركننده لانه جاسوسي و خيلي پايبند نماز اول وقت بود. جهادي، علمي و باتقوا بود. مگر چه چيز ديگري بايد يك فرد داشته باشد كه ايشان نداشت؟ ما خيلي ساده در يك خانه خيلي قديمي كه امكانات چنداني نداشت زندگيمان را شروع كرديم و خبر مراسم ازدواجمان در همه فاميل مثل صداي توپ پيچيد چراكه بسيار ساده برگزار شد. يك قران قرض نكرديم و با حقوق خودمان تنها توانستيم آيينه بخريم و پولمان به شمعدان هم نرسيد. دانشجويي جلو رفتيم تا يك مقدار در زندگيمان رشد كنيم. ايشان آن زمان دانشجوي فوقليسانس مكانيك دانشكده فني دانشگاه تهران بود. خيلي از كساني كه اطرافم بودند ميگفتند كه بدبخت شدهام! اما من به انتخابم مطمئن بودم. براي ازدواج استخاره كرده بودم و آيه 19سوره مريم آمده بود؛ «به شما اعطاء ميشود...» و من مطمئن بودم كه غير از اين نيست چون هم ايشان با نيت الهي شروع كرد و هم من مدنظرم اين بود كه يك زندگي خدايي داشته باشيم.
- تا چه مدت زندگي دانشجويي ادامه داشت؟
بعد از اتمام درساش، مدتي در جهاد سازندگي در واحدهاي مهندسي كار ميكرد. تا زماني كه جنگ بود، فعال بود. احمد، هم دغدغه فرهنگي اجتماعي داشت و هم دغدغه علمي براي پيشرفت. درس كه ميخواند و كار علمي انجام ميداد بهدنبال دريافت يك مدرك تحصيلي كه باري به هر جهت باشد، نبود. دوره زبان خارجي را گذرانديم كه با رحلت امام(ره) مصادف شد و با اينكه بورسيه تحصيلي شده بوديم سفرمان به تأخير افتاد. ما آن زمان ميتوانستيم به كشورهاي آمريكا، ژاپن، كانادا يا انگلستان برويم ولي از رفتن به آمريكا صرفنظر كرديم. براي كانادا درخواست كرديم و پزشك سفارت كانادا بايد ما را معاينه ميكرد. پزشك مرد بود. احمد به من گفت كه مردم براي امام حسين(ع) در جنگ جانشان را فدا كردند تا عفت و ناموسمان را حفظ كنيم، حالا بايد يك پزشك مرد شما را معاينه كند تا برويم درس بخوانيم، فكر ميكني كه ثمرهاي دارد؟ گفتم كه به كانادا نرويم درحاليكه از دانشگاه كانادا هم پذيرش شده بود و تنها كافي بود كه ويزاي كانادا را بگيريم. ژاپن را هم بهدليل بُعدمسافت انتخاب نكرديم و تصميم گرفتيم كه به انگلستان برويم. احمد در رشته مهندسي مكانيك جامدات پذيرش گرفت و در دانشگاه نيس پذيرفته شد اما متوجه شد كه همين كار را در زمينههاي بالاتري در دانشگاه منچستر ميتواند انجام دهد كه در آنجا يك مدرسه ايراني هم وجود داشت. با توجه به اينكه من هم كارمند آموزش و پرورش بودم ميتوانستم در آنجا كار كنم. براي اينكه يك مقدار هواي مرا داشته باشد قبول كرد و به منچستر آمد. من مادرم را هم از دست داده بودم و خيلي ناراحت بودم و آن زمان هم فرزندي نداشتيم. خلاصه من هم در آنجا درس خواندم و احمد هم با موفقيت درسش را تمام كرد و براي اينكه همكاري كند تا درس من هم تمام شود، 2 پروژه فوقدكتري برداشت و در زمينه جامدات كار كرد و در بحث مكاترونيك كه تلفيقي از الكترونيك و مكانيك در صنايع هليكوپترسازي بود با موفقيت و سرعت اين دورهها را پيش برد. احمد خلاقيت و نوآوري را دوست داشت براي همين در زمينههاي مختلف كار كرد. با مركز اسلامي منچستر همكاري ميكرد و به غيرمسلمانان قرآن درس ميداد. من هم آنجا در هيئتهاي مختلف محبانالزهرا با مسلمانان ايراني و غيرايراني كار تبليغي- اسلامي انجام ميدادم. در انجمن اسلامي فعال بوديم و حين اينكه درس ميخواندم صاحب فرزند شديم و بعد از اتمام درسمان به ايران بازگشتيم.
- در خانه رفتارشان با شما و بچهها چگونه بود؟
نميخواهم بگويم كه هيچ عيبي نداشت(معمولا وقتي كسي را از دست ميدهيم، برايمان پيغمبر ميشود!) حلال و حرام برايش خيلي اهميت داشت. البته ممكن بود زماني هم بحثي پيش بيايد ولي بهشدت همراه و پشتيبان من بود. در خانوادهمان سعي بر اين بود كه گناه نشود و اين برايش خيلي اهميت داشت كه ما گناه نكنيم. واقعا هم در كشور انگلستان كه غيراسلامي است شايد سخت باشد چرا كه از در و ديوار آنجا گناه ميبارد اما بهشدت روي اين مسئله اصرار داشتيم و با ائمه خيلي مانوس بوديم. شايد اعتراضات ما به همديگر بهخاطر اين بود كه در جايي ابراز علاقهها كمتر ميشد. ما خودمان بحمدالله از اول زندگي تا اين مقطع كه وارد فراز ديگري از زندگي شديم، مشكلي نداشتيم و اين را همه در فاميل ميدانند و تنها يك شعار نيست. من حتي يك شب هم از خانه همسرم قهر نكردم و يكبار هم سراغ خواهر و برادر و پدر و مادرم نرفتم كه مشكلي از من حل كنند. هيچوقت كسي وسط خانواده ما نيامد كه بخواهد قضاوتي در مورد ما 2 نفر بكند. هرچند گاهي با هم بحث ميكرديم اما ساعت مشخصي داشت و سر 3 ساعت تمام ميشد و بيشتر ايشان اعلام اتمام بحث ميكرد و با روشهاي مختلف مثل خريد گل يا صرف شام بيرون منزل به شكلي قضيه را فيصله ميداد. من ميدانستم هر بحثي كه باشد درهمين 3ساعت است و بيشتر از اين ادامه ندارد. مهماني ميرفت و با بچهها فوتبال بازي ميكرد و در نشست و برخاستها اهل بگو و بخند بود و گاهي جوك تعريف ميكرد. برادرم به احمد ميگفت كه خانمت هيچوقت در خانه نيست و تو پيشبند ميبندي و غذا درست ميكني. اصلا به ايشان بر نميخورد. واقعا هم در غياب من غذا درست ميكرد و ظرف ميشست. كاملا پشتيبان بود و من از ايشان ميخواستم اگر ناراضي است به من بگويد كه نروم چرا كه ولايت ايشان را قبول داشتم اما ميگفت براي اسلام كار ميكني يا نه؟ ميگفتم خودت ميداني. ميگفت پس براي چه نروي؟ خيلي پشتيبان بود .
- ميدانيم كه دكتر حاتمي تنها در زمينه علم پيشرو نبود، درست است؟
از نظر علمي خيلي كار ميكرد و بيشتر وقتها مشغول مطالعه بود. ايشان تاريخ ميخواند و 2 كتاب برجسته در مورد قرآن نوشته كه بينظير است. آخرين كاري كه با هم انجام داديم در بحث انسداد مجازي و رفتارشناسي انسانها بود كه به مطالعات جامعهشناسي و روانشناسي نياز داشت. با اينكه به رشته خودمان ربطي نداشت با هم كار كرديم و ايشان عمده كار، مهندسي را انجام داد كه پروژه بسيار موفقي بود.
- نحوه برخورد دكتر با شكستها چگونه بود؟
مشكلات را دور ميزد و با روش ديگري آن كار را انجام ميداد. حتي يك وقتهايي طرحها و پروژههايش را ميدزديدند اما اعتراضي نميكرد. ميگفت علم است و استفاده ميكنند. معتقد به اين بود كه خدا روزيرسان است و اينها اهميت ندارد. معتقد بود كه اگر از مسيري به هدفش نرسد حتما از مسير ديگري خواهد رسيد. خواهرشان ديروز ميگفت كه نميدانستم كتابي در مورد قرآن دارد.
- چه چيز بيشتر از هر چيز ايشان را عصباني ميكرد؟
دروغ يا اينكه كسي عليه ولايت و شهدا و مذهب صحبت كند؛ آنچه حالت نفاق داشته باشد. ايشان وابستگي سياسي به كسي نداشت و سالم بود. صحبتهاي آقا را اينطوري ساده از تلويزيون گوش نميكرد و حتما يادداشت برميداشت و گاهي 4ساعت درباره صحبتهاي آقا حرف ميزديم. دنبال اين بود كه حرفهاي آقا به منصه ظهور برسد نه اينكه شعار باشد. ريا نداشت و كلا خالص بود. در جامعه از اين ناراحت بود كه به طريق علمي كارها را پيش نميبريم. كارهاي علمي كشور برايش اهميت داشت اما هميشه ميگفت اگر بهصورت علمي جلو برويم ولي اسلامي نباشيم، فايده ندارد. در دهه اول عاشورا همه خانواده متاثر از امام حسين(ع) بودند و با اينكه روضه گوش ميداديم اما كار تحقيقاتي هم انجام ميداد. نماز شب ميخواند؛ گاهي 5دقيقه يا 2ساعت و بستگي به حال خودشان داشت. 2 كتابي كه در مورد قرآن نوشت بينظير بود؛ هرچند كسي زير بار چاپش نرفت! و دست آخر بهصورت رايگان روي اينترنت گذاشت.
- وقتي متوجه ماجراي سقوط جرثقيل شديد چه حالي داشتيد؟
قبل از رفتنش گفته بود كه برنميگردد. 4صبح كه از خانه بيرون ميرفتيم به من گفت احتمالا حادثهاي اتفاق ميافتد و خودم شواهد زيادي را در نوع رفتارش- كه از همهچيز بريده بود- ميديدم. حدس ميزدم و دلشوره و نگراني داشتم. ميخواست قبل از حج به مشهد برود اما مانعش شدم كه بيشتر ببينمش. ميخواستم كه بعد از بازگشت از سفر حج به مشهد برود و همينطور هم شد و بدون اينكه ما بخواهيم سازمان حج و زيارت، از مكه شهدا را به مشهد و بعد به تهران آورد. قبل از آن حادثه برايم عكس و فيلم ميفرستاد و شرايط را توضيح ميداد. براي خودم چيزهايي نياز داشتم و برايم مطلب را با تلگرام و ايميل ميفرستاد. بعد از سقوط جرثقيل كه تماس ميگرفتم ميديدم كه موبايلش خاموش است اما فكر كردم شايد خطوط تلفن عربستان بهعلت حادثه اختلال داشته باشد و درست خواهد شد. البته آن روز در و ديوار خانه ما روايت از يك حادثه داشت. كلاچ ماشين من بريد و بيدليل چينيهايمان شكست و اتفاقاتي از اين دست. در ابتدا فكر ميكردم كه چون مضطرب هستم اينطور ميشود. دخترم با دوستانش از مسجد دير برگشت و اضطراب عجيبي بين بچهها بود. توسل كردم و در پيامكهايم به خدا و فاطمه زهرا(س) قسمش ميدادم كه خبري از خودش بدهد. ميدانستم اينطور مواقع اولويت را به ديگران ميدهد و اين شخصيت را داشت كه درگير شود و ما را آخرفهرست بگذارد. به او التماس ميكردم كه مرا هم دريابد اما جوابي از هيچ قسمتي نميگرفتم و تلفنهايش خاموش بود. با بعثه هم نميشد تماس گرفت. نيمهشب شنبه بريده بودم و ميدانستم كه قرار نيست بهزودي باخبر شوم. پتويي را جلوي دهانم گرفتم و به تنهايي گريه كردم تا شايد تخليه شوم. خداخدا ميكردم كه من اشتباه كنم اما تقريبا مطمئن بودم كه اتفاقي افتاده است. به دخترم گفتم كه به دانشگاه برود و انتخابرشتهاش را بكند و از پسرم هم خواستم كارهايش را انجام دهد و خانه را براي عزاداري آماده كردم. صندليها را تميز كردم و... .
- نگاهشان به مرگ چگونه بود؟
هر سؤالي كه راجع به قيامت و مرگ ميكرديد، ميدانست. تمام بحثهاي آيتالله جواديآملي و تفسير قرآن را مرور كرده بود و خيلي مسلط بود. براي همين بحث شهادت را با دخترم مطرح كرده بود. دخترم ميگفت كه پدر دلش ميخواهد شهيد شود و احمد ميگفت كه در همان مراسم طواف هرچه از خدا بخواهي ميتواني بگيري. مرگ برايش كم بود و واقعا براي اين آدم حيف بود. وقتي آدمهاي مؤثر به شهادت ميرسند، تأثيرشان صدچندان است.
- ديدار با مقاممعظم رهبري چقدر برايتان آرامشبخش بود؟
قلبم آرام شد و از آن موقع فقط شاكر هستم. هنوز جنازه ايشان نيامده بود و باور نداشتم و آقا گفتند كه او بهمراتب والا رسيده است و از اين بهتر در آن جايگاه برايش نميشد ديد و خوش به حال و سعادتش. براي ما و نظام يك ثلمه بود. آنجا خيلي ناراحت شدم و اينكه مقام معظم رهبري ايشان را ميشناخت، برايم عجيب بود. با اينكه خيلي به آقا ارادت داشت اما هيچ وقت ديداري با ايشان نداشت. برايم عجيب و مهم بود كه حضرتآقا ايشان را ميشناختند. بچهها هم خيلي آرام شدند. بچههاي من خيلي دلشان ميخواست كه آقا را ببينند و چفيهشان را بگيرند اما حتي نتوانستند آن را مطرح كنند؛ تنها بهتزده آقا را نگاه ميكردند. عليرضا خيلي دلش ميخواست آقا را ببوسد اما همينطور بهتزده بود. آقا آرامشي دادند كه خيلي مؤثر بود. ميخواهم بگويم در عصر زمان حاضر ميتوان زندگي خوب و راحت كرد. ميشود شاد بود و خنديد و رستوران رفت و مسافرت كرد، ميشود دانشگاههاي مختلف رفت و زبان خواند و جاهاي ديدني دنيا را ديد و ميشود همه اينها را داشت و مسلمان بود. ايشان يك الگوي اين مدلي بود.
- اهميت نماز
يكي از اساتيد دانشگاه شريف كه از دوستان ايشان است ميگفت كه امكان نداشت نماز را بهصورت جماعت برگزار نكند و بيشتر نمازها در مسجد بود. حتي يكبار كه به فرودگاه لندن رسيديم و وقت نمازصبح بود گفت كه اگر از كريدور بگذريم و به قسمت پاسپورت برويم، نمازمان قضا خواهد شد و خواست كه نمازمان را بخوانيم و با يك شيشه آب كه همراهمان بود، وضو گرفتيم و من پشت سر ايشان نماز خواندم. دخترم هم بغل ما بود و با اينكه كوچك بود و نماز هم به او واجب نبود، نمازش را خواند. تمام پرسنل و كاركنان فرودگاه نظارهگر ما بودند و يك فرد يهودي پرسيد كه چكار ميكنيد؟ برايش توضيح داديم كه وقت نماز ميگذشت و بايد نمازمان را ميخوانديم و او را بغل كرد. نهتنها تأثير اين قضيه منفي نبود بلكه برايشان جالب بود كه ما در نماز چه ميگوييم. برايشان توضيح ميداد كه به خدا ميگويد تو از همه مهربانتري و بايد امروز به من كمك كني. طوري توضيح ميداد كه گريه افراد درميآمد و از هر موقعيتي براي تبليغ دينش استفاده ميكرد. يادم هست در شهر ليورپول كه براي ديدن و گردش رفته بوديم، وقت نمازظهر درحاليكه نمازخانهاي نبود در جايي از خيابان كه گودتر بود نماز خوانديم، درحاليكه جمعيت زيادي نظارهگر ما بود. نماز اول وقتش فوت نميشد. نماز به جماعت بود و قرآن جزو مسائل اصلي زندگيمان. فكر كنيد اين آدمي كه اين همه همراه من در زندگي بوده و براي بچههايمان فراتر از پدر بود. دخترها رابطه عاطفي بيشتري با پدرشان دارند و با از دست دادن او احساس خسران شديدي ميكنيم.
- به نام پدر
«ميخواهم مكانيك بخوانم تا راه پدرم را ادامه دهم»؛ اين را عليرضا پسر دكتر شهيد حاتمي ميگويد. او كه امسال دوم دبيرستان را پيشرو دارد رشته رياضي را انتخاب كرده و هدفش اين است كه راه پدر را دنبال كند. اما درباره اين انتخاب ميگويد؛ «پدر درباره درس و مطالعه برنامه خاصي براي ما داشتند. ايشان خيلي با قرآن و احاديث مانوس بودند و هميشه براي ما آنها را ميگفتند تا متوجه شويم كه علمآموزي يك فريضه است و نه صرفا كاري براي خالينبودن عريضه. امسال هم من ميخواستم انتخاب رشته كنم و پدر...». اشك و بغض نميگذارد حرفش تمام شود و او را وادار ميكند كمي آب بنوشد تا شايد كمي تسلي يابد؛ «پدر خيلي درباره درس خواندن ما جدي بودند و هميشه دلشان ميخواست ما با انتخاب خود و به بهترين وجه درس بخوانيم. امسال پدر براي من رشتههاي مختلف درسي را توضيح دادند و گفتند كه اگر هر كدام را انتخاب كنم چه مزايايي دارد و ميشود در دانشگاه كدام رشتهها را انتخاب كرد. من دلم ميخواهد رشته پدرم را دنبال كنم و بعد هم مسيري كه او در آن قدم برداشته است. به همه دوستان و هم سنوسالان خودم هم از قول پدرم ميگويم كه نگذاريد پرچم پيشرفت علم و بهخصوص تكنولوژيهاي نوين بر زمين بماند و با اخلاص و براي رضاي خدا آن را برافراشته نگه داريد».
- كاش يك بار ديگر ميگفت فاطمه
معمولا دخترها بابايي هستند و جانشان به جان پدر بسته است، اين را فاطمه حاتمي هم تأييد ميكند و با چشمان نمناك ميگويد؛ «معمولا مادرم بهخاطر مشغلهاي كه داشتند بيرون از خانه به سخنراني و فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي مشغول بودند و خيلي وقتها پدر پيش ما بودند. البته اين مسئله خيلي ثابت بود در خانه ما كه اگر پدر كار داشتند مادر كنار ما باشند و اگر مادر كار داشتند حتما پدر زودتر ميآمدند. ولي رابطه ايشان با من خيلي گرم و صميمي بود. معمولا اكثر جاها با هم ميرفتيم و خيلي روزها من را حتما براي نماز جماعت به مسجد ميبرد. 2 بار پيادهروي اربعين هم با هم رفتيم، يكبار بابا رفته بود و من هم دلم ميخواست بروم. وقتي شور و اشتياق من را ديد 2 سال اخير من را با خودش به اين خاك مقدس برد. در راه خيلي با هم حرف زديم و پدر در سفر آخر كه سال گذشته بود ميگفت اگر شهادت را ميخواهي اينجا ميشود گرفت و من هم گرفتهام. آن روزها معني اين حرفش را نميفهميدم ولي امروز معني آن برايم مشخص شده است». بچهها هميشه شيطنتهايي دارند و پدر و مادرها گاهي ناراحت ميشوند اما از زبان دخترش بشنويم كه رفتار دكتر حاتمي در اين مواقع چه بوده است؛ «بابا خيلي شخصيت شوخطبعي داشتند و كم پيش ميآمد كه ناراحت و يا عصباني شوند. حتي وقتي هم ما ناراحت بوديم با خنده سعي ميكرد ما را از اين حال و هوا درآورد. از طرف ديگر هم خيلي كاريزما داشتند و ما از ايشان تبعيت ميكرديم؛ يعني جمع مهرباني و جذبه. اگر در مسير زندگي احساس ميكرد نياز به جديت است واقعا ميشد اين جديت را در رفتارش ديد. عصبانيت نبود بلكه جديتي بود كه اكثر پدرها دارند». در اين شرايط سخت است كه دختري جوان آخرين خواسته از پدرش را بگويد، فاطمه حاتمي با چشمهايي كه با اشك نمناك شدهاند ميگويد؛ «كاش بود و يكبار ديگر ميگفت فاطمه!».
- خبر تلخ بود
روح افزا؛ برادر خانم شهيد حاتمي
اولين كسي كه متوجه شد حاجاحمد آقا فوت شده، من بودم چراكه دائما با بعثه مقام معظم رهبري تماس ميگرفتم و پيگير اين قضيه بودم. خواسته بودم كه هر اتفاقي كه ميافتد در ابتدا به من بگويند. ايشان 3 روز مفقود بودند و من دائما در تماس بودم. همه تلاش ميكردند كه خبري بگيرند. آقاي باقري از بعثه به من زنگ زد و گفت كه در حال دنبالكردن اتفاقات هستم. ساعت 8 بود و هنگام اذان مغرب كه تصميم گرفتم به خواهرم سري بزنم و همراه دخترم در مسير بوديم. ابتداي پل نيايش به سمت صدر بوديم كه ديدم تلفن همراهم زنگ خورد. آقاي باقري بود. مردد بودم درون تونل بروم يا نه چرا كه ميترسيدم تلفن قطع شود. صحبتهاي آقاي باقري خودش گوياي همهچيز بود و نياز نبود كه خبر را به ما بدهند. من گفتم «انالله و انااليهراجعون». آقاي باقري گفتند كه درست حدس زديد و متأسفانه دكتر فوت شدهاند. دخترم نگران بود كه چطور ميخواهم خبر را به خواهرم بدهم؛ راستش خودم هم خيلي نگران بودم و فقط زير لب دعا ميكردم كه خدا قوتي به من بدهد تا اين واقعه را بگويم. رسيديم خانه خواهرم كه همان موقع اخبار 20:30 يكباره اسم دكتر حاتمي را هم جزو شهداي حادثه مكه اعلام كرد.