تا چند وقت ديگر سر و كله پلاكاردهاي تبريك بر در و ديوار تمام شهرها پيدا ميشود و همه منتظر بازگشت زوارشان. زواري كه با سلام و صلوات، از فرودگاه راهيشان كردهاند و حالا باز به همان فرودگاه ميروند تا به خانه برشان گردانند. اما داستان هميشه اينطور نبوده كه حجاج اينقدر راحت و در عرض چند ساعت به مكه بروند، در جاي گرم و نرم سر به بالين بگذارند و بعد از انجام فرايضشان با خيال راحت و البته با چمدانهايي پر از سوغاتي برگردند. اگر پاي صحبت كساني كه سالها پيش، (زماني كه هواپيما و هتل براي از ما بهتران بود) با پاي پياده يا اتوبوس به اين سفر خاطرهانگيز رفتهاند بنشينيد، نكتههاي جذابي دستگيرتان ميشود. به مناسبت اين روزهاي عزيز سراغ حجتالاسلام والمسلمين ابوتراب خادمي رفتيم كه نيمقرن پيش، به سفر حج رفته است. حجتالاسلام خادمي فرزند حاج احمد خادمي، مسئول دفتر آيتالله بروجردي است. او كه خودش اكنون از مدرسين حوزه علميه است،در اوج روزهاي جوانياش، 3 بار به حج مشرف شده، آنهم بهصورت زميني و با دردسرهاي فراوان كه هركدام از آنها حالا به خاطرات شيرين زندگي او تبديل شدهاند.
- اولين سفر همراه با احمدآقا
حجتالاسلام خادمي درباره خاطرات نخستين سفرش اينطور تعريف ميكند:«تازه از دبيرستان وارد حوزه علميه شده بودم. بعد از فوت پدرم در سال 1343 شبهه استطاعت حج پيدا كردم. اين زمان دورهاي بود كه من مشمول خدمت سربازي بودم و نميتوانستم گذرنامه رسمي بگيرم. دوستان پدرم به من گفتند كه از طريق جنوب و آبادان عدهاي مشرف ميشوند براي عراق و زيارت عتبات عاليات، شما از آن طريق برو؛ از عراق راحتتر ميشود رفت به سمت عربستان سعودي.» اينجا كه ميرسد گلويش را تازه ميكند و ميگويد:«ما در فصل پاييز سال 1344 به آبادان رسيديم و در مدرسه علميه آنجا ساكن شديم. آيتالله قائمي، رئيس حوزه علميه آبادان بودند و ميزبان ما شدند. در چند روزي كه آنجا بوديم، كنار شط ميرفتيم و بوق كشتيها و بازار آبادان براي مايي كه دفعه اولمان بود به جنوب ميرفتيم خيلي جالب بود. بعد از چند روز ديديم آقا سيداحمد خميني، فرزند امام هم از قم با يكي از طلاب اصفهاني كه محافظشان بود به آبادان آمدند. آنها هم مثل ما فكر كرده بودند. از وقتي كه امام از تركيه به عراق تبعيد شده بود، ايشان هم بهخاطر اينكه شايد مسئولان حكومتي براي خروج رسمي، مانعشان شوند، تصميم گرفته بودند كه بهصورت قاچاقي به عراق بروند.»
- پابرهنه در گِلزار
فكرش را بكنيد، روزگاري براي رفتن به حج بايد قاچاقچي كرايه ميكرديد. حرف ما را باور نداريد حرفهاي حاج آقا خادمي را بخوانيد: «يك حاج علي عرب نامي بود كه قاچاق رد كن بود. (به آنها حَمَله دار ميگفتند) او با اينكه عرب بود، كاملاً به زبان فارسي مسلط بود، هيچكس خيال نميكرد عرب باشد. آقاي قائمي مارا به ايشان معرفي كرد تا سالم ما را به نجف برسانند. بعد ما حركت كرديم و با ماشينهاي سواري از آبادان رفتيم تا جايي كه تماما نخلستان بود. پياده حركت كرديم، از يكجايي به بعد گفتند كه كفشهايمان را در بياوريم تا سروصدا ايجاد نشود. چندين ساعت در طول شب حركت كرديم و به انتهاي نخلستان و يك رودخانه خيلي وسيع رسيديم، كه فكر كنم همان اروندرود بود. از اين لنجهاي تقريبا بزرگ آوردند، مارا سوار كردند و حركت دادند تا بردند آن سمت رود؛ جايي كه جزو محدوده خاك عراق بود. اينها به ما ميگفتند سروصدا نكنيم تا شرطههاي عراقي ما را نبينند.»
- زنداني به نام انبار
تهديدهاي سفر به حج به همين يكيدو مورد ختم نميشود. لابهلاي صحبتهايمان به حاج آقا ميگويم سفر شما به حج از سفر پناهجويان به اروپا هم سختتر شده. ميخندد و ميگويد:«تازه در ادامهاش وضع بدتر هم ميشود.» و در ادامه توضيح ميدهد: «بعد از يك روز حضور در خانهاي كه كنار شط بود، گفتند كه آماده باشيم براي رفتن به طرف بصره. ما آماده شديم و ديديم ماشينهايي آمدند كه حول و حوش 16-15نفر جا داشت. ما را در آنها جا دادند و حركت كرديم و رسيديم به بصره. ساعت از نيمه شب گذشته بود، حاجعلي عرب، در بين راه، ما را رد ميكرد و با پليسها ساخت و پاخت ميكرد. يك جايي سرعت حركتمان خيلي زياد شد و بعد احساس كرديم از مسير اصلي خارج و وارد يك جاده خاكي شدهايم. ديديم از بصره دور شديم و رسيديم لب يك شط. گويا پاسگاههاي قبلي به پاسگاههاي جلو اطلاع داده بودند و حاج علي هم مسير را عوض كرده بود. ديديم يك لنج بزرگ لب شط منتظر ماست. سوار آن شديم و در قسمت زيرين لنج، جايي كه حكم انباري را داشت ساكن شديم تا كسي مارا نبيند. زماني كه ميرسيديم به پاسگاه، موتور لنج خاموش ميشد و پليسهاي گمرك آبي ميآمدند روي عرشه و نگاه ميكردند و اگر ميخواستند اين زير را نگاه كنند خدمه كشتي به آنها اجازه نميدادند. آن ساعتها خيلي استرس داشت، چون هر لحظه ممكن بود ما را پيدا كنند و لو برويم. اگر يكبار آن دريچه را باز ميكردند و ما را ميديدند، دستبند ميزدند و به زندان ميبردند. دارودسته حاج علي به هر قيمتي بود اينها را راه نميدادند پايين.»
- گرسنگي، تشنگي
وي ميگويد: «ما چند روز داخل اين لنج و در آن آب و هوا بوديم و با خودمان فكر ميكرديم كه خدايا سرنوشت ما چه خواهد شد؟ در آنجا هم از نظر مسائل بهداشتي، وضو و... دچار مشكل شده بوديم. يك دستشويي بالاي كشتي بود، كه فقط شبها اجازه داشتيم يكي يكي آنجا برويم و فوري كارمان را انجام بدهيم. محل خوابمان مثل سربازخانه بود. ما همه همانجا استراحت ميكرديم و زماني كه ميخواستيم دراز بكشيم پايمان ميخورد به شكم نفر كناري! چند روزي لنج روي آب بود و ما در آن گرفتار شده بوديم. بعد از مدتي تمام آذوقههاي كشتي و مسافران تمام شد. يكدفعه حاج علي عرب داخل زيرزمين شد و گفت هركس مواد غذايي دارد بيرون بياورد. ما كه چيزي نداشتيم، ولي يك عدهاي با خودشان كيسههاي بزرگي كه در آن نان روغني و... بود آورده بودند.» از اينجاي وضع بغرنجتر ميشود:«حاج علي با قهر و غضب كيسه اين افراد را ميگرفت و تقسيم ميكرد بين حضار كه يك وقت از گرسنگي از بين نروند. در آن بين به من و آقا سيداحمد خيلي توجه ميكرد و به ماها ميرسيد. چند روزي را گذرانديم تا اينكه لنج را كنار يك آبي نگه داشتند.»
- و عاقبت، گنبد طلايي
همه اين ماجراها تازه براي بخشي است كه حاج ابوتراب و دوستانشان برسند نجف و كربلا: «ما پياده شديم و ديديم چند نفري به طرف ما آمدند، يكي يكي لقمههاي ناني به ما دادند و بعد هم ماشينهايي برايمان آوردند. ما هم ديديم الحمدلله دوران لنج و آب تمامشده است! مسير را ميرفتيم كه يكدفعه ديديم گنبد حرم حضرت علي(ع) به چشم آمد. ديديم كه رسيديم نجف. ما را بيرون شهر پياده كردند. هركسي هم رفت سراغ زندگي خودش. آقاي سيداحمد رفت نزد امام خميني و ما هم رفتيم مدرسه آيتالله بروجردي. شنيديم كه كنسولگري ايران در كربلا، به طلاب و روحانيون مقيم عراق گذرنامه اقامتي ميدادند. ما هم گفتيم شايد قبول كنند. شناسنامهام هم همراهم بود، به كربلا رفتم. البته آن دوران من با لباس روحانيت نبودم و به من پيشنهاد كردند كه معمم شوم. خلاصه قبول كردند و قرار شد گذرنامه را صادر كنند. بعد از چند روز هم گذرنامه آماده شد. آن را گرفتيم و گذرنامهدار شديم و از آن به بعد رسمي آنجا رفتوآمد ميكرديم.»
- و اينك حج
بالاخره همه اين سختيها كشيده شده تا قهرمان داستان ما به خاك عربستان برسد. لحظهاي كه خود حاج آقا هنوز هم آن را با اشتياق تعريف ميكند: «ديديم كه هنوز ايام حج نشده و شايد سفارت عربستان در بغداد به ما ويزا بدهد كه برويم حج. با چندتا از دوستان صحبت كرديم و با يكي از اين بنزهاي دماغ دار، از كربلا به سمت اردن عازم شديم كه از آنجا وارد عربستان شويم. چون نخستين سفر من بود ديدن قبايل عراقي و اردني خيلي جالب و هيجانانگيز بود. شهر «امان» خيلي قشنگ بود. در مسير حركت كرديم و از شهر آخر اردن وارد عربستان شديم و نيمهشب در آنجا مانديم. صبح هم وارد عربستان شديم. بيابانهاي آنجا رملي بود هيچ جاده مشخصي هم نداشت. اتوبوسهايي كه ميآمدند گير ميكردند در رمل ها. ما بارها از ماشين پياده شديم و ماشين را از اين موقعيت درآورديم. داستانهاي زيادي شنيديم از ماشينهايي كه در اين رملها گير كردند و تمام مسافرانش از گرما يا گرسنگي كشته شدند!»
- تخت خواب، زير ماشين!
او ميگويد: «از رملها به سلامت عبور كرديم و نزديك مدينه رسيديم. همهچيز درهم برهم بود، بازار شلوغ و ما هم جايي نداشتيم و همانجا كنار ماشين هرجا كه ميايستاد ميمانديم. بعد هم موسم حج آغاز شد و ما از مدينه به سمت مكه رفتيم. اوايل ذيحجه تا مراسم عيد قربان و رمي جمرات در مكه بوديم. 3-2روز بعد از اتمام اعمال هم آنجا مانديم. خوابيدنهاي ما هم آنجا خيلي عجيب بود. يك جايي يادم هست ماشين متوقف شد، بعد يكي از همراهان ما كه بچه كوچكش هم همراهش بود، پوستين را پوشيد و بچهاش را هم مثل مادرها بهخودش بست و رفت زير اتوبوس و روي رملها خوابيد! تشك و پتو و... نداشتيم. من يك پتو از آقاي خلخالي در كربلا گرفته بودم كه آن همراهم بود. نه مهمانخانه بود نه هتل. هركجا كه ماشين ميايستاد خوابگاه و استراحتگاه همانجا بود. غذايمان هم اينطور بود كه مثلا يكي از همراهان ميرفت ماهي پيدا ميكرد. عدهاي غذا درست ميكردند و غذاهاي كت و كلفت و خمير عربي پيدا ميكرديم و ميخورديم. داستان غذا صرفا سير كردن خودمان بود وگرنه اينكه غذاي اعياني بخوريم و سر وقت 3 وعده غذا بخوريم و... نبود. هتل خوب و مهمانسرا اصلا امكان نداشت و فقط براي كساني بود كه با هواپيما وارد جده ميشدند. مسافرهاي ماشيني اصلا وارد هتل و مسافرخانه نميشدند. حداكثر وارد منزلگاه قبايل ميشدند.»
- به سمت قبله اول
البته حاج آقا در مسير برگشت از سفر اولش هم خيلي سعي نكرده خوش بگذراند براي همين گفته تا قبله اول مسلمانان را نبينم پايم را به ايران نميگذارم. اين بخش از خاطرات ايشان هم خواندني است:«بعد از بازگشت از مكه به سمت اردن رفتيم و در مسير به طرف شام و فلسطين حركت كرديم! در آن زمان رفتن به فلسطين هم آسان نبود. ما از اردن آمديم، رسيديم به فلسطين و رفتيم سمت قبله اول مسلمانان، مسجدالاقصي. از آنجا هم برگشتيم عراق و از آنجا هم به ايران آمديم.»
- حج ديروز، حج امروز
در سفر دوم، از نجف رفتيم و از راه كويت با ماشين به سمت عربستان رفتيم. در تمام طول مسير، اين شعلههاي آتشي كه از چاهها بلند شده بود را ميديدم و در كنار آنها استراحت ميكرديم. خود كويت هم كشور جالبي بود، بازار بزرگي داشت كه اشياي برقي زيادي از كشورهاي اروپايي وارد ميكردند و بازار معروفي شده بود. آنموقع اين چيزها در هرجايي نبود. ما در آنجا توقف چنداني نداشتيم و بعد حركت كرديم به سمت عربستان. از راه طائف و رياض وارد عربستان شديم. كوههاي طائف خيلي جاي خوش اب و هوايي است، آنجا هوا مهآلود و خنك بود و ما باورمان نميشد در كشور عربستان چنين آب و هوايي باشد. بعد از طائف وارد صحراي عرفات شديم و از آنجا هم به سمت مكه رفتيم. يادم هست ما مدينه دوم شديم و اول اعمال مكه را انجام داديم و بعد رفتيم به سمت مدينه.»
تا 3 نشه؟!
«دفعه سوم از تهران رفتيم براي دمشق منتها اينبار با هواپيما، بعد هم رفتيم جده. نكته جالب ماجرا اين بود كه من مجرد بودم و به رفقا گفتم ميخواهم بعد از حج بروم مصر. در مسجدالنبي يك نفر به ما گفت شما چرا روي فرش سجده نميكنيد و سرتان را روي مهر ميگذاريد؟ ما به او گفتيم آقا اين پشم گوسفند است. پيغمبر فرموده زمين مطهر است و مسجد (محل سجده) بايد زمين باشد. اين فرشها پشم گوسفند است! اين آقا از استدلال ما خوششان آمد و مارا دعوت كرد گفت بياييد قاهره. من به همه دوستان گفتم بياييد برويم ولي گفتند بابا تو چه دل خوشي داري، ما زن و بچه داريم نميتوانيم بياييم، من هم گفتم اما من ميروم.»
- سفر به سرزمين اهرام
براي سفرم پول كم آوردم، در بقيع به آقاي شريعتي كاشاني برخورد كردم. مقداري پول از ايشان قرض كردم. از مدينه يا جده دقيقا يادم نيست، رفتم سفارت مصر در عربستان و اتفاقا ويزا هم گرفتم. تنها رفتم به مصر. همه دوستانم گفتند كه تو چقدر ماجراجويي ميكني. مصريها آن دوران خيلي انقلابي بودند وايرانيها را يهودي ميدانستند! بعد از چند روز سماجت براي رفتن به مصر، قاطي مصريهايي كه از مكه برميگشتند به قاهره رفتم. داخل هواپيما سوار شديم. مهماندار هواپيما اول كار گفت اگر هواپيما در حال سقوط بود، يك چيزهايي زير صندلي هست به نام جليقه نجات. اين هارا بپوشيد. ما هم ترسيديم و بعد از چند ساعت، مهماندار گفت به فرودگاه قاهره به سلامت رسيديم. مصريها هم دست ميزدند و خوشحالي ميكردند كه به سلامت به كشورشان رسيدهاند. آن زمان قاهره خيلي اروپايي بود و مركز خوشگذراني بود. خيليها ميرفتند كه در آنجا خوش باشند. ولي من دنبال اين مسائل نبودم و فرصت خوبي شد كه از جاهاي ديدني اين كشور قديمي ديدن كنم. اهرام مصر را ديدم. يك موزهاي داشت آنجا خيلي عجيب بود، شايد يك هفته فرصت ميخواهد كه شما تمام آثار باستاني آنجا را ببينيد. يك غرفهاي بود كه ميگفتند براي فراعنه است. تمام متعلقات به آنها را نگه داشته بودند. حتي ملكهشان هم همراهشان بود. فرعونها كه ميمردند ملكه هايشان را هم همراهشان ميبردند. موميايي فرعونها آنجا بود و نقاشيهاي زيادي هم در آنجا كشيده بودند، مثلا اسب كشيده بودند كه مثل اسبهاي واقعي بود.بعد در آنجا به تلفن آن آقا كه در مسجد الحرام با هم صحبت كرده بوديم زنگ زدم. بعد از 2 روز تماس گرفتن پيدايش كردم، آمد دم همان تلفن عمومي كه به او زنگ زده بودم من را سوار كرد. ما را برد خانهشان و خيلي از ما پذيرايي و خيلي به من محبت كرد. ميگفت كه به اهلبيت خيلي علاقه دارد و اسم بچه هايش را حسن و زينب گذاشته بود.»
- گذرنامه يا كارت بركت!؟
اين كارت براي ما خيلي بركات داشت. شنيده بودم اين راه خيلي سختي دارد اما سختياش براي ما بركت داشت. ما مقيم نجف محسوب ميشديم و هر وقت ميرفتيم اداره گذرنامه فردايش گذرنامه خروج ميگرفتيم و به مناسبتهاي مختلف ميتوانستيم برويم خارج از كشور. گذرنامه را ميگرفتند و پروانه خروج ميدادند و خيلي راحت بينكشورهاي مختلف رفتوآمد ميكرديم. هر بهانهاي پيش ميآمد، راحت رفتوآمد ميكرديم. دفعه سوم ديدم اين يك نعمت است كه اگر نروم مفت از دستم رفته. گرفتن اين گذرنامه بودجه زيادي هم نميخواست. من گمان نكنم 2 سال هم بيشتر فاصله اين سفرهاي مختلف من شده باشد. من بايد ميرفتم كه كارت اقامتم از بين نرود.
- همه چيز فرق كرده است
حج رفتن قديم و امروز يك دنيا فرق دارد. تماما فرق است. يكماه قبل از سفر، از همه خداحافظي ميكرديم و كلي طول ميكشيد تا به آنجا برسيم ولي الان با هواپيما ميروند و در هتل هستند. ما بايد چند كشور را رد ميكرديم تا به عربستان برسيم و فاصله بين شهرها را طي ميكرديم. افراد مسن در آن سفرها دوام نميآوردند.
نظر شما