روز اول مهر براي خودش داستاني است كه تمامي ندارد. خيلي از بچهها بهزور خودشان را ميچسبانند به مادرشان و رنگ در مدرسه را كه ميبينند ميخواهد زهرهشان بتركد. يكسري از بچهها هم بيخيال، انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشد دم در خداحافظي ميكنند و ميروند تو؛ اول مهر و آخر بهار برايشان فرقي ندارد. تكوتك بچههايي هستند كه بيشتر تنها به مدرسه ميآيند؛ ساكتند و با چهرههاي بياحساس. خيلي سخت بشود از قيافهشان بفهمي چه احساسي دارند.
وقتي بچهها داخل حياط ميروند، حكايتها عوض ميشود و هر كسي دنياي خودش را دارد. همانها كه خودشان را به زور ميچسباندند به مادرشان، معمولا صندليهاي جلو مينشينند و همين كه معلم پا ميگذارد توي كلاس شق و رق ميايستند و بعد رديف مداد سياه و قرمز و پاككن و تراش و دفتر و خطكش را ميچينند روي ميز. آنها كه بيخيال تو آمدهاند پخش و پلا ميشوند توي كلاس، يكي رديف وسط ميز جلو، يكي رديف كنار ديوار ميز چسبيده به ديوار. از هر جنسي كه باشند همجنس خود را پيدا ميكنند. ميزهاي آخر، نه آخر كلاس، يكيدو تا مانده به آخر كلاس، اين ميزها از همه جالبترند. اين ميزها مال آن بچههاي صورت سنگي است. حالا چرا آنجا؟
آخر آنها در اين كلاس غريبند. تازه به اين محله آمدهاند و همين چندهفته پيش اسبابكشي كردهاند. نه توي محل كسي را ميشناسند نه توي مدرسه. تازه به مدرسه قبلي خو كرده بودند و 2-3 تا رفيق پيدا كرده بودند اما مجبور شدند كه خانه و مدرسهشان را عوض كنند. آنها ناچارند دقيقتر باشند. آخر وقتي كسي را نشناسي و هيچ چهرهاي در مدرسه برايت آشنا نباشد و حتي حرف زدن و رفتارها و تكيه كلامهاي بچههاي جديد هم برايت تازه باشد بايد كمي حواست را جمع كني. براي همين چند هفته اول حس غريبي دارند. دركلاس هم به روي خودشان نميآورند اما چند هفته اول همهچيز را زيرنظر دارند و همه بچههاي كلاس را خوب ورانداز ميكنند و آن وقت تصميم ميگيرند كجا بنشينند و با كي رفيق شوند و بغلدستيشان چهكسي باشد و اصلا بغلدستي ميخواهند يا نه. زياد زور نزنيد پيدا كردن آنها كار سختي نيست. آخر وقتي از مدرسه بيرون ميآيند هم دوباره همان چهره لحظه ورود را دارند.