قطره اشك نريخته گوشه چشمش خبر از احوال دلي ميدهد كه سرگردان روزهاي كودكي است. مردمك چشمهايش ميگردد و جستوجو ميكند. جوان قصهخوان پشت جعبه جادويي شهرفرنگ ايستاده و ميخواند. مرد دستهايش را به لبه پنجره شهر فرنگ ميدهد و به تماشا مينشيند. پسربچه موبايل بهدست متعجب عكسهاي توي جعبه است. خم ميشود، نگاهي مياندازد و ميايستد. عكسها كه تمام ميشود مرد آرام ميشود. عكسهاي سياه و سفيد جعبه شهرفرنگ مرد را دگرگون كرده و بيتفاوتي پسرش را ميبيند اما باز از خاطرات كودكيهايش با شهرفرنگ ميگويد؛ از روزهايي كه تصاوير محو چاپ شده روي كاغذهاي سياه و سفيد عموشهرفرنگي خوراك رؤياهاي شبانهاش را ميساخت. حالا شهرفرنگ مردم در قاب موبايلها فرورفته و هر كسي براي خودش يك شهرفرنگ كوچك دارد و ديدن تصاوير سياه و سفيد جعبه بزرگ شهرفرنگ جذابيتي برايشان ندارد.
- رؤياهاي ده شاهي
عموشهرفرنگي اومده!... كي اومده؟ عموشهرفرنگي.... ميدويدند و فرياد زنان خبر ورودش را به گوش تمام اهالي شهر ميرساندند. صداي عموشهرفرنگي جاذبه خاصي داشت! انگار كه همه را خواب كند و با خودش به دوردستهاي خيالي ببرد. آن پنجره شيشهاي نيمهروشن، دروازه ورود به دنياها و آدمهايي ميشد كه با خيالش، در و ديوار خانه و كوچه و محلهشان را فراموش ميكردند. بچهها ذوقزده دمپاييها را به پا ميكردند و زنها و دخترها چادررنگيهايشان را روي سر ميانداختند، پول روي طاقچه را برميداشتند و دواندوان ميرفتند كنار دستگاه. مرد و زن و بزرگ و كوچك سكه به دست، پشت هم ميايستادند تا نوبتشان شود و شهرفرنگ راه بيفتد. شهرفرنگ 3 تا پنجره بيشتر نداشت. 3 نفري دستهايشان را به لبه برنجي پنجرهها ميچسباندند و چشمهايشان را به شيشه ميدوختند. پولدارها ، پول بيشتري ميدادند و به جاي 10تا عكس 20تا ميديدند. بچهها به عشق عموشهرفرنگي پولهايشان را جمع ميكردند و روزشماري ميكردند تا بيايد. چه دعواهايي كه بر سر دادن يك شاهي كمتر و دوتا عكس بيشتر ديدن اتفاق ميافتاد. چه رؤياهايي كه بر سر ناتمام ماندن يك دور تماشاي عكسها به آخر نميرسيد. همين كه عموشهرفرنگي شمعهاي جلوي عكسها را روشن ميكرد، قصه هم راه ميافتاد:« آسمون آبي بود، شبا مهتابي بود... آدم از دست خودش خسته نبود، آدما سياه و سفيد فرقي نداشت، خونه بينور چراغ برقي نداشت، سازا كوك بودن، بچهها شاد بودن، نون گندم مال مردم اگه بود، توش غش و قال نداشت، مردا باوفا بودن، زنا با خدا بودن، تاجرا بيريا بودن، دلا يكرنگ بودن، توي سقاخونهها شمع ميذاشتن عاشقا، دلا خب شاد بودن، آدما سر دماغ بودن، جوونا ساده بودن، زود عاشق ميشدن، نوني بود آبي بود، اگرم مشكلي بود، آجيل مشكلگشا حلش ميكرد، سفرهها گر همه 7 رنگ نبود، همه آشپزخونهها دود ميكرد، خروسا خروس بودن، حال آواز داشتن، بركت داشت پولا، پول به جون بسته نبود، آدم از دست خودش خسته نبود، نوني بود، پنيري بود...» عموشهرفرنگي از دل عكسها قصه ميگفت.
از آدمهايي كه لباسهاي پوست روباه ميپوشيدند، از چراغ نفتيهايي كه سرتاسر شب، سنگفرشهاي بارانخورده خيابانهاي فرنگ را روشن ميكردند و هيچ وقت نفتشان تمام نميشد، از سياهپوستهايي كه زير دست سفيدپوستهاي موطلايي آنقدر كار ميكردند تا جان ميدادند، از مادامهاي كلاه به سر كافهنشين كه دستدردست موسيوهايشان فنجانهاي قهوهشان را مينوشيدند. عموشهرفرنگي هميشه كت و شلوار مشكي را با پيراهن سفيد ميپوشيد. كلاه شاپوي معروفش را روي سرش ميگذاشت و شهرفرنگ را روي چهارپايه دور محل ميچرخاند ميخواند: «شهرشهرفرنگه... از همه رنگه... بنشين بابا جون، حوصله كن قصه بگم». در بساط عكسهاي عموشهرفرنگي بيشتر تصوير ميدان آزادي، تختجمشيد، برج ايفل و عمارتهاي اعيان و اشراف ديده ميشد. اما او نه هيچكدام از آن خانهها را ديده بود و نه تختجمشيد و طاق بستان رفته بود. آدمها را توي عكسها ميديد و برايشان داستان ميساخت. اگر در عكسها جواني را ميديد كه كنار عمارتي ايستاده و كنارش پيرزني نشسته، اينطور ميخواند: «قصه، قصه عــــشقه، اين جوون كه ميبيني، اسمش غلامه. يه چند صباحي مكتب رفته و اينم كه پاي ديوار نشسته و تو چادرش داره گريه ميكنه و دلش ريش ريشه، يه ننه كج بخته. باباشم شَل. اينم اون روزيه كه دخترك اعيون شهر با كفشاي فرنگيش، ترق و توروق، با النگوهاي بدليش، جيرنگ و جورونگ از تو دل جوون گذشت...». عموشهرفرنگي قدرت خيالپردازي بالايي داشت. او قصه زندگي آدمهاي واقعي اطرافش را در داستانهايش ميآورد.
- اسباببازيهايي به سبك شهرفرنگ
در باغچه پيادهروهاي خيابان وحدت اسلامي تك و توك درخت توت پيدا ميشود. حتي توي بهار كه توتهاي سفيد و سياه، رسيده و آبدار شدهاند و از درختها پايين افتادهاند. كمتر كسي است با ديدن توتها لبخند بزند و حواسش برود به چيدن. باذوقترها نگاهي به توتها مياندازند، لبخند ميزنند؛ شايد ته دلشان بخواهند بايستند و مزهمزه كنند اما عجله امانشان نميدهد و تنها خيال توتها را مزهمزه ميكنند و راهشان را ميكشند و ميروند.
مغازه شهرفرنگي آقاي اسلامي در خيابان وحدت اسلامي است. پيرمرد بستني فروش آقاي اسلامي را ميشناسد و اما شهرفرنگ را نه. جواني كه پشت دخل ساندويچي ايستاده تا اسم شهرفرنگ را ميشنود لبخند ميزند: «قديمها مادربزرگ دوستم براش يه جعبه اسباببازي از مكه آورده بود. يك اهرم پايينش داشت كه وقتي ميچرخونديش عكس كعبه، حرم امام حسين(ع)، امام رضا(ع) و اينارو نشون ميداد. ميگفتن مثه شهرفرنگه... ولي من تا حالا شهرفرنگ نديدم». آقاي اسلامي سر ميرسد. بالاي مغازهاش تابلو ندارد. 3 تا شهرفرنگ 5/1 در 2 متر را گذاشته گوشه دنج مغازه. چهارپايهها و عتيقههاي كوچك را طوري جلويش چيده كه به راحتي دست كسي بهشان نرسد. شهرفرنگها مثل الماس ميدرخشند. برنجي را گذاشته وسط و مسيها هم كنارش. نشسته به درست كردن يك راديوي قديمي... خط اخم عميق روي پيشانياش ميگويد زياد حال و حوصله حرف زدن ندارد؛ «25سال است شهرفرنگ ميسازم. از پدر و پدربزرگم ياد گرفتهام. آنها با آهن گالوانيزه و آهن سفيد شهرفرنگ ميساختند. كرايه ميدادند به عموشهرفرنگيها. آهنها زنگ ميزد اما مردم كاري به آهن زنگ زده نداشتند. دلشان پي ديدن عكس مشاهير و خيابانهاي فرنگ بود.»
- بخاري يا شهر فرنگ؟
آقاي اسلامي از برخوردهاي عجيب و غريب مردم ميگويد؛ «بعضي مشتريها وارد مغازه ميشوند و خيره ميشوند به شهرفرنگها... ميپرسند: اين بخاريها قيمتش چنده؟ انگار حتي يكبار همچنين چيزي نديدهاند». پسر آقاي اسلامي از راه ميرسد. 20ساله بهنظر ميرسد. گوشه مغازه ميايستد و دست به سينه صحبتهاي ما را دنبال ميكند. گاهي ميان حرفهاي پدر ميدود و چيزي را بازگو ميكند. رابطهشان به پدروپسر نميماند. انگار بيشتر رفيقند. مثل پدرش آرام و جويده صحبت ميكند. آقاي اسلامي ميگويد: «به قصهخوانهاي امروزي شهرفرنگ اپراتور ميگويند». محمد مراحل سخت ساخت شهرفرنگ را تعريف ميكند و همزمان با دستهايش روي هوا شكلهايي ميكشد؛ «ورقههاي مس و برنج را ميليمتري خطكشي ميكنيم و روي آن خط تا مياندازيم. اگر اندازهاي اين طرف و آن طرف شود همه كارمان خراب ميشود. اسكلت كار كه آماده شد بايد آن را با 3 هزارتا ميخ و پرچ به هم بچسبانيم. بعد اهرمهاي داخلي و آينه روبهرويش را نصب ميكنيم، طوري كه هم اپراتور آن را ببيند و هم كسي كه پشت شيشه نشسته.» آقاي اسلامي ميگويد: «پدرم عاشق كارهايش بود. نميگذاشت ما دست به آهنها بزنيم. فقط سوهانكاري اهرمهاي چوبي دستگاه را به ما ميسپرد. كمكم اجازه داد دست به آهنها بزنيم و ميخ و پرچها را بچسبانيم.»
- مجبور شدم برايشان قصه بگويم
محمد ميگويد: «چندسال پيش براي نمايشگاهي كنار يكي از شهرفرنگها در بازار تهران ايستاده بودم. مردم يكي يكي ميآمدند سؤال ميكردند و ميرفتند. تا اينكه پيرمردي آمد و چشمش را چسباند به شيشه شهرفرنگ...چند لحظه نگاه كرد و سرش را بالا آورد و در چشمهايم خيره شد. دوباره رفت به تماشاي عكسها... فهميدم منتظر شنيدن صداي قصهخوان است. دل به دريا زدم و برايش داستان عموشهرفرنگي خواندم». ميخواند. موقع خواندن صدايش عوض ميشود و كلامش جان ميگيرد. صداي دورگهاش در مغازه ميپيچد... « شهر شهرفرنگه... از همه رنگه... خوب بيا تماشا كن.... اين بيابونايي كه تو اين عكس ميبيني الان برج ميلاد شده.... آدما كه برجنشين ميشن سنگدل ميشن.... پول به جون بسته ميشن...» اهالي خيابان وحدت اسلامي كه صداي قصهخواني عمو شهرفرنگي به گوششان خورده كمكم جلوي مغازه ميآيند و ميايستند. آدمها هنوز قصه و داستان را دوست دارند.
- شهرفرنگ، آلبوم عكس خانوادههاي اعياننشين
هيچكس نميداند چهكسي اسم كارخانه رؤياسازي قديميها را گذاشته شهرفرنگ. شايد روزي كه مظفرالدين شاه چشمش را پشت چشمي دستگاه گذاشت و عكسهاي فرنگيها را در آن ديد و سرشوق آمد اسمش را گذاشت شهرفرنگ. آن روزها عموشهرفرنگي را تمام مردم ميشناختند و برايش ارزش و احترام فراوان ميگذاشتند؛ «بعضيها ميآيند اينجا و تا چشمشان ميافتد به شهرفرنگ اشك در چشمهايشان حلقه ميزند.» اين را خيلي عادي ميگويد. مردم امروز، وقتي براي خاطرات قديم نميگذارند. شايد حق دارند. اين روزها شهرفرنگ ابزار نمايش قهوهخانههاي سنتي است. نه عموشهر فرنگي در كار است و نه كسي از ديدن عكسهاي سياه و سفيد لذت ميبرد. اعيانها ميآيند 6ميليون پول ميدهند و عكسهايشان را داخلش ميگذارند. وقتي مهمان برايشان ميآيد دستش را ميگيرند و ميآورند پشت شهرفرنگ تا آلبوم عكسشان را نشانش دهند.