سید حسن قاضی زاده هاشمی، وزیر بهداشت دولت یازدهم، کسی که سلامت چشمهای بسیاری از بزرگان در دست اوست و مسئولیت حفظ و ارتقای سلامت 78 میلیون ایرانی را نیز بر عهده دارد، وزیری که دو مقوله دانش و جهاد را با یکدیگر تلفيق کرده است
چشم پزشکی که از پایه گذاران جهادسازندگی و مهندسی جنگ بوده و با بسیاری از بزرگان و شهدا نیز رفیق گرمابه و گلستان بوده از شهید عماد مغنیه تا شهدای چون علمالهدی و دیالمه گرفته تا دوستی با بزرگانی چون سردار فیروزآبادی و دکتر روحانی رئیس جمهور.
امروز؛ هاشمی 56 ساله که معروف به شاگرد اول کابینه هم است به مناسبت هفته دفاع مقدس ناگفتههای بسیاری از روزهای خون و شهادت را با همان ته لهجه مشهدیاش روایت میکند از شبهای قبل از شهادت دوستان شهیدش همچون علم الهدی تا مظلومیت رهبر معظم انقلاب در جلسات جنگ که فرماندهاش با بنیصدر بود، از روزهای که خودروی بنز دولتیاش را تحویل داد و با دوچرخه برادرش پای درس پزشکی رفت.
وزیر بهداشتی که امروز برای واکسینه کردن سلامت ایرانیان تلاش میکند معتقد است: جنگ نیز ایران را واکسینه کرده است.
- شما در نوجوانی قرآن را تحت نظر شیخ حسین مطهری پدر شهید مطهری آموختید، چه خاطرهای از آن دوران دارید و فراگیری قرآن در آن سن چه نقش در آینده شما و حضورتان در انقلاب داشت؟
نوجوانی نبود. آنزمان هنوز مدرسه نمیرفتم. قبل از دبستان بود. 5ساله بودم که پدرم مرا فرستاد پیش پدر شهید مطهری، آن زمان مرسوم بود بچهها را قبل از دبستان میفرستادند مکتب خانه که قرآن یاد بگیرند و آنهایی هم که آموزش قرآن ندیده بودند معمولا در همان دوره ابتدایی در کلاس دوم و یا حداکثر سوم تابستان میفرستادند قرآن یاد بگیرند.
در شهر ما کسی نبود که بچهاش را نفرستد برای یادگرفتن قرآن؛ چه دختر چه پسر. دو تا کار خیلی خوبی که آنزمان انجام میشد یکی آموزش قرآن و دیگری خواندن توضیحالمسائل بود که پدرها شبها میخواندند به خصوص در زمستان که کُرسی بود و هوا خنک بود و معمولاً همه از سر شب در خانه بودند، تلویزیون نبود آیپد و کامپیوتر هم نبود.
معمولاً یا تاریخ میخواندند یا شاهنامه یا حافظ یا توضیح المسائل. در خانه ما یکی از کارهایی که انجام میشد همین بود. نسل امروز خیلی با این موضوعات حتی در خانوادههایی که به شدت هم مذهبی هستند غریب است.
به هر حال من قبل از دوره دبستان بود میرفتم منزل پدر شهید مطهری و آنها هم یک خانه خیلی معمولی بودند و در عین حال صفایی بین خانم ایشان و مرحوم شیخ حسین مطهری وجود داشت؛ آن زمان وی بالای 80 سال سن داشت که من خدمتش میرفتم.
- این فراگیری قرآن چهقدر در آینده شما و پیوستنتان به صف انقلابیون نقش داشت؟
همه این مسائل با هم بود، یعنی رفتار پدر و مادر و جوی که در خانه وجود داشت و نگاهی که هم از منظر مذهبی و هم سیاسی در منزل ما بود. سوم دبستان رفته بودم که پدرم مرا بُرد در اتاق مهمانخانه و از زیر فرش عکس امام(ره) را در آورد،
اولین بار بود که اسم آیت اللهخمینی را میشنیدم. توضیح داد که ایشان کیست (چون چند سال قبلش امام تبعید شده بود) و شاه کیست، حکومت چیست؟ و چه ظلمی میکند. ایشان چنین نقشی داشتند. بالاخره نقش والدین سهم مهمی در سازمان فکری بچهها دارد.
- در سالهای دانشجویی شما، دانشگاه مشهد یکی از کانونهای فعال ضد رژیم بود از همراه با شهیدانی چون علم الهدی و دیالمه خاطرهای دارید؟
قبل از آن خیلی اتفاقها افتاد. از سوم دبستان فهمیدم که اوضاع کشور چگونه است و مشکلات چیست. پنجم دبستان جذب کانونهایی شدیم که کانونهای مهمی بود در مشهد.
اعم از کانون عقاید دینی که پدر دکتر شریعتی (مرحوم محمدتقی) و دانشکده ادبیات که دکتر علی شریعتی بود و به فاصله 200 متر از مدرسه ما مسجدی بود به نام امام حسن مجتبی (ع) که رهبر معظم انقلاب در آنجا یکی از طلبههای پرشور و جوان و عالم و پُرحرارتی بودند که دانشجویان عمدتاً در آن محفل شرکت می کردند و با آنها آشنا شدیم، اینهاخیلی اثرگذار بود.
در دوره دبیرستان هم معلمهای خیلی خوبی داشتیم.
تا اینکه رفتم دانشگاه. شهید دیالمه در دانشکده داروسازی بود و بعد از انقلاب «مجمع احیای تفکرات شیعی» را به عنوان یک انجمن یا نهاد در دانشکده مشهد پایهگذاری کرد و کلاسهایی داشت- چون مطالعات مذهبیشان خیلی قوی بود - علاقهمندان زیادی هم در دانشگاه داشت که در کلاسهایش که عمدتاً جمعهها برگزار میشد شرکت میکردند.
حسین علم الهدی هم از دوستان صمیمی ما بود و در دانشکده ادبیات تحصیل میکرد، ما هم پزشکی بودیم. قبل از انقلاب آشنا شدیم و شب قبل از شهادت حسین در مسجد سوسنگرد با هم بودیم، وی فرمانده سپاه هویزه بود.
از حسین علم الهدی خاطرات زیادی دارم به ویژه برنامههای مشترک کوهپیمایی که روزهای جمعه داشتیم یا رفتن به مسجد کرامت و مسجد امامحسن(ع) که رهبر معظم انقلاب در هر دو جا بودند و کانون امامت بود که همه بچههایش از علاقمندان به آیت الله خامنهای بودند، الان هم برخی هنوز از آن تاریخ عکس دارند مثل سید علی مقدم که معاون ارتباطات بیت رهبر معظم انقلاب است.
- پس از پیروزی انقلاب حضورتان در جهاد سازندگی چگونه رقم خورد؟
قبل از انقلاب کار جهاد سازندگی را شروع کردیم، گروهی شدیم که دکتر سید حسن فیروزآبادی رییس ستاد کل نیروهای مسلح و دکتر مقدم و تعدادی از دوستانی که برخی شهید شدند در آن بودند تحت عنوان فعالیتهای فوق برنامه در دانشگاه - چون ما قبل انقلاب در سال 55 و 56 وارد دانشگاه شده بودیم - 10 هزار تومان پول جمع کردیم و حدود 6-5 ماه به روستایی در بخش تبادکان مشهد رفتيم و کار آبرسانی انجام دادیم.
بعد هم گروههایی به راه انداختیم که بچهها را برای درو محصولات کشاورزی یک روزه به روستاها میبردیم. این در بقیه دانشگاهها هم تکرار شد.
هسته اولیه جهاد دانشگاهی این طور شکل گرفت که در هر دانشگاه عدهای از بچهها راه افتادند و کارهای فوق برنامه را شروع کردند که عمده آن هم کمک به محرومان بود و به فاصله دو سه ماه بعد انقلاب صورت پذیرفت -27 خرداد 1358- و در نهایت هم جهاد سازندگی تشکیل را دادیم.
- 31 شهریور 1359 روز آغاز جنگ تحمیلی کجا بودید و چگونه سر از جبهههای جنگ و واحد مهندسی رزمی در آوردید؟
روز 31 شهریور در جهاد سازندگی خراسان بودم دو نفر از بچهها را فرستاده بودم بروند از بهمنشیر، برای جهاد سازندگی تریلی بیاورند چون آنجا یک سری شرکتهای خارجی و عمدتا فرانسوی بودند که در انبارهایشان تجهیزات زیادی داشتند و اینها مانده بود
نهادها هم در رقابت با هم دنبال وسایل آنها بودند، ما هم برای اینکه سرمان بیکلاه نماند بهخصوص در مقایسه با جهاد اصفهان آقای مهندس امیریان بود و آقای حسینفیروزآبادی (اخوی همین سردار فیروزآبادی) را فرستادم تا برای ما تریلی بیاورند. گفتم 10 تا کمتر نباید بیاورید.
آقای مهندس امیریان - الان در وزارت نفت کار می کنند - قبل از اینکه از اخبار بشنویم، به من زنگ زد و گفت جنگ شروع شده، اینجا عراق حمله کرده و جنگ شروع شده و ما سه تا تریلی بیشتر نتوانستیم بیاوریم و من هم الان از زیر یک پلی بین آبادان خرمشهر دارم زنگ میزنم. من گفتم من جنگ و اینها حالیم نیست از 10 تا کمتر بود نمیآیید مشهد.
بنابراین من خبر جنگ را سه ساعت قبل از اینکه رادیو اعلام کند شنیدم و واقعاً هم نمیفهمیدم جنگ یعنی چی؟ فکر میکردیم شوخی است.
بعد که جدی شد و 140 هواپیمای جنگی ایران برای حمله به عراق رفتند، دیدیم که این روند ادامه دارد، آن موقع کانون اصلی درگیری خرمشهر بود در حالیکه عراقیها داشتند جلو میآمدند و به فاصله چند روز تقریباً تا 15 کیلومتری اهواز رسیدند، ما نیز از 31 شهریور تا روز چهارم جنگ مشغول این بودیم که هم امکانات فراهم کنیم و هم افراد را متقاعد کنیم که نیاز نیست همه بروند، برای اعزام قرعهکشی کردیم که اسم من هم درآمد.
شب چهارم جنگ با یک اتومبیل آریا راه افتادیم، از مسیر شیراز - برازجان و روز چهارم حمله بود که رسیدیم اهواز.
- شما کجا جانباز شدید؟ فکر کنم قبل از انقلاب هم در تظاهرات دچار مجروحیت شدید؟
زخم روی پا برای یک سال قبل از انقلاب بود.
- این هشت سال جنگ را چگونه گذراندید؟
اولین حضورم در جبهه 7ماه طول کشید. ما به اهواز که رسیدیم کسی نبود که آدرس جهاد را بگیریم. همه شهر را ترک کرده بودند.
یک عده رفته بودند خط مقدم و یک عده از مردم هم یا میترسیدند از خانه بیرون بیایند یا شهر را ترک کرده بودند و به عنوان جنگزده به شهرهای مختلف مانند شیراز و اصفهان و مشهدرفته بودند.
بالاخره جهاد را پیدا کردیم، نخستین کسی که من دیدم همین آقای صدرالسادات خودمان (معاون توسعه و مدیریت منابع وزارت بهداشت) بود.
دو تا خمپاره 120افتاده بود در حیاط جهاد که عمل نکرده بود.بعد ما را تقسیم کردند، مسئولیت محور سوسنگرد بر گردن من افتاد به خاطر اینکه تپههای اللهاکبر آنجا بود و مشرف به پادگان حمید و سوسنگرد بود از محورهای مهم عملیاتی جنگ بود که بخشی از آن دست ما بود و بخشی هم دست آنها؛ این مناطق بین ایران و عراق دست به دست شد یکبار سقوط کرد و به فاصله دو روز آزاد شد.
چون خطر سقوط اهواز هم وجود داشت مقر اصلی در رامهرمز بود. یعنی فکر میکردند که انکان دارد اهواز سقوط کند چون عراقیها میآمدند تانزدیکی شهر و اهواز را با خمپاره60میزدند.
در اهواز هم بخش کارخانه نورد را به ما دادند، آن موقع حضرت آقا، رئیس دبیرخانه شورای عالیدفاع بود و مسئول اداره جبههها. البته فرماندهی کل قوا بر عهده بنیصدر بود، ولی تنها کسی که از بچه حزب اللهیها و افرادی که تحت عنوان بسیجی و مردمی آمده بودند حمایت میکرد ایشان بودند.
در اهواز یک اتاق جنگ بود و از جهاد هم یک نفر نماینده آنجا بود ولی فرماندهان ارتش تصمیم گیرنده بودند، در اتاق جنگ همیشه بین اینهایی که از قبل بودند و خود آقای بنیصدر و بچه حزب اللهیهایی که رفته بودند در قالب سپاه و بسیج اختلاف بود.
ماههای اول به همین روال ادامه پیدا کرد، بنی صدر هنوز فرمانده کل قوا بود که صیاد شیرازی مسئولیت فرماندهی نیروی زمین ارتش را بر عهده گرفت، شهید چمران هم در ستاد جنگهای نامنظم بود که بنی صدر کاملاً مخالف آنها بود و میگفت اینها نبایدباشند.
بنابراین در اتاق جنگ دو نفر غریب بودند یکی رهبر معظم انقلاب و یکی شهید چمران که ما ارتباطمان با اینها بود. ما محور عملیاتی سوسنگرد را بر عهده داشتیم و در سوسنگرد هم کسی نبود.
لشگر 16 زرهی قزوین اول جاده اهواز - سوسنگرد اطراق کرده بود، ما در سوسنگرد بودیم که سوسنگرد سقوط کرد و عراقیها شهر را اشغال کردند ولی روز بعد هوانیروز با کمک نیروهای مردمی آمد و عراقیها را از شهر بیرون کرد.
امری که به قیمت قتل عام شدن بچهها در هویزه تمام شد و تعدادی هم در خود سوسنگرد شهید شدند. از اینجا بحث مهندسی رزمی پیش آمد شاید حتی قبل از آن از خود تپههای الله اکبر یاد گرفتیم که خاکریز بزنیم، پل هم نبود.
ارتش هم مجهز نبود. پلها را با روشهای دستی اعم از لوله گذاشتن و خاک ریختن و... ساختیم و اولین پل خودساخته پلی بود که در عملیات خیبر نصب شد.
اینطوری بود که مهندسی رزمی افتاد گردن بچههای جهاد سازندگی. البته در کنار آن هم بچههای مهندسی رزمی ارتش و سپاه هم یواشیواش داشتند رشد میکردند و این روند تا آخر جنگ ادامه پیداکرد؛ حتی پلی که در فاو نصب شد را بچههای جهاد به کمک غواصها توانستندبزنند.
بعد در جهادسازندگی اتفاقاتی افتاد که منجر شد به اینکه سران سه قوه در مورد شورای جهاد تصمیم بگیرند، اینها همه شوراهای کشور را جمع کردند و انتخابات برگزار شد و من آقایفیروزآبادی از مشهد انتخاب شدیم.
- آن موقع چند سال داشتید؟
23 ساله بودم، آمدیم تهران و شورای مرکزی شکل جهاد گرفت، کار جبهههای جنگ و بازسازی در شورا به گردن من افتاد؛ علاوه بر این مسئولیتهای دیگر هم داشتم و قرارگاههای خاتمالانبیا(ص)، نجف، کربلا هم تشکیل شده بود، حال باید این مسئولیتهایي که داشتم را مدیریت میکردم.
- وقتی از جهاد بیرون آمدید هجمههای زیادی به شما وارد شد و حتی بیانیهای بر علیه شما صادر شد، در این باره توضیحاتی را ارائه کنید؟
ما جزو مخالفان دولتی شدن جهاد بودیم. من و آقای فیروزآبادی رفتیم از آقای زنگنه (وزیر نفت فعلی) که در وزارت ارشاد بود دعوت کردیم که به شورای جهاد بیاید.
همینطور از آقای فروزش که وی هم عضو شورای جهاد سازندگی استان خوزستان بودند دعوت کردیم که به شورا ملحق شدند.
آنموقع نگاهی بود که جهاد یا باید برود شیلات و جنگلداری را بگیرد، زیرا این اعتقاد بود که کشاورزی کار جهاد است و یا باید برود در دولت و دولت را جهادی کند.
عده ای هم معتقد بودند وارد شدن به حوزه دولت باعث از بین رفتن نهاد انقلابی جهاد میشود و بهتر است زیر نظر ولیفقیه بمانیم.
من تقریباً سه سال در جهاد بودم که آخرین اخطار را از دانشگاه به من دادند که یا اخراج میشوی یا باید درس را ادامه دهی، من هم مسئولیت سنگینی داشتم و دانشگاه هم قوانین خودش را داشت، حتی یک بار هم ترک تحصیل کرده بودم.
ماندم بین اینکه در جهاد بمانم و در جبههها کارم را ادامه دهم یا برگردم برای درس خواندن. از یک طرف هم جهادسازندگی داشت وزارت میشد که ما جزو مخالفین بودیم شاید این بیشترین انگیزه شد برای برگشتنم به دانشگاه.
آنموقع آقای عبداللهنوری نماینده امام در جهاد بود، من به وی گفتم که استخاره کند، سه بار استخاره کرد هر سه بار یک سوره و یک آیه آمده بود که گفته بود خیلی خوب است.
بنابراین من برگشتم دانشگاه ولی همه محکومم کردند. آن زمان فکس و اینترنت و این چیزها نبود. تلکس زدند به کل کشور. آقای زنگنه، فیروزآبادی، شیخ عبدالله نوری و فروزش کار من را محکوم کردند که این ول کرده رفته! خلاصه این طور شد که ما برگشتیم سر درس.
- کدام سال ترک تحصیل کرده بودید؟
از سال 59 تا 62. اردیبهشت 62 هم برگشتم درسم را هم خوب خواندم.
- گویا بعد از بیرون آمدن از جهاد تمام امکانات یک مسئول که در اختیارتان بود را گرفتند، مانند خودروی بنزی که سوار میشدید و در نهایت با یک دوچرخه رفتوآمد میکردید؟
خیلی لذت بخشتر بود، چون آن موقع ما را با ماشین بنز ضدگلوله میبردند و میآوردند و شرایط ترور هم بود و خیلی سخت بود. بعد که برگشتم یک دانشجو بودم مثل بقیه. همه این اتفاقات ظرف یک روز افتاد. نه ماشین نه محافظ و نه خانه. دوچرخه هم برای برادرم بود.
- چه تاریخی ازدواج کردید؟
5 اسفند 61 عقد کردم.
- شما هم جزو معدود زوجهای بودید که امام(ره) عقد شما را خواندند.
بله.
- مهریه چقدر همسرتان بود؟
همسرم گفتند یک جلد کلام الله، که امام(ره) قبول نکردند، امام(ره) فرمودند 14 سکه. سکه هم ارزان بود.
- گویا شما با عماد مغنیه هم دو دیدار داشتهاید؟
نه دیگه، اینها را نپرسید!
- اتفاقاً یکی از مهمترین سئوالات ما هم همین موارد است. البته فکر نمیکنم که آنموقع مغنیه را میشناختید!
اولین آشناییام با مغنیه در حرم حضرت زینب(س) بود كه هنوز حزبالله تشکیل نشده بود. من هم دانشجو بودم و با تعدادی از دانشجویان رفته بودیم سوریه، آنجا قبل از نماز صبح با یک جوان لبنانی آشنا شدیم که میگفت که اول انقلاب یک هواپیما را آورده بوده به ایران که مرحومبازرگان نگذاشت پناهنده شوند و سه روز هم مانده بودند و در نهایت مجبور شده بودند برگردند لبنان.
بعدها با هم بیشترآشنا شدیم، یک بار مغنیه گفت بیایید شما را ببرم لبنان، گفتیم پول و ویزا نداریم. گفت نه پول میخواهد نه ویزا. قرار گذاشتیم فردا 5 صبح ما را برد.
برخی از دوستان آن موقع هم هنوز هستند. آقای میرباقری که در وزارت کشور هست. ناصر ایمانی و برخی که مسئولیتهای مهمی هم دارند و شاید راضی نباشند اسمشان را ببرم. رفتیم و از مرز لبنان عبور کردیم.
فکر کنم تعطیلات عید سال62 بود. وارد خاک لبنان شدیم و 40 تا 50 کیلومتر که جلو رفتیم دیدیم که 500 تا 600 نفر آمدند ایستادند، عکس امام(ره) و شهیدان هم در دستشان بود. من در خودرویي بودم که عماد هم در آن بود.
گفتم تو به اینها گفتی ما داریم میآییم؟ گفت نه من به کسی نگفتم. رسیدیم به جمعیت و ما را بر دوش بلند کردند شروع کردند شعاردادن.
چهار پنج دقیقه گذشت دیدیم تعدادی ماشین بنز آمد و آقای کروبی به عنوان اولین گروهی که امام(ره) اعزام کرده بود به لبنان آمد.
نگو اینها آمده بودند استقبال این گروه؛ ما هم گفتیم به هیچ کس چیزی نگویید. عماد هم آن موقع یک آدم معمولی بود. ما را بردند نزدیک بعلبک که یک مقر جنبش امل آنجا بود. جنبش امل به دو گروه تقسیم شده بودند.
شیخ شمس الدین که بعدها شهید شد طرفدار امام موسی صدر بود و سید حسین موسوی که امل اسلامی را درست کرده بود که بعد از امل اسلامی «حزبالله» شکل گرفت.
آن موقع آقای سید حسن نصرالله تازه امام جمعه بعلبک شده بود. به هر حال عماد چند روز را با ما بود و تا آخر به کسی هم چیزی نگفتیم، روزهای آخر در شهر صور یا صیدا جلسه گذاشتند و آقای کروبی از من پرسید شما از برادران وزارت خارجه هستید. گفتم نه ما دانشجوایم، قصه ما این است.
سالها گذشت، یکبار دیگر هم من داشتم در مشهد چشم پزشکی میخواندم. يك نفر زنگ زد منزل ما و گفت که من عماد هستم (فارسی صحبت میکرد) گفت من آمدهام مشهد. گفتم بیایم دنبالت؟ گفت نه من چند ساعت بیشتر نیستم آمدم زیارت و برگردم.
گفت بیا همدیگر را ببینیم. من رفتم خیابان تهران- نام یکی از خیابانهای اصلی مشهد است-، جلوی مسافرخانه قرار گذاشته بودیم. بعدا که تحقیق کردم فهمیدم عماد اصلا در آن مسافرخانه ساکن نبوده بود.
دو ساعت با هم بودیم. فکر کنم ماه مبارک رمضان بود. من برگشتم خانه، بعد که اخبار را گوش کردم فهمیدم یک هواپیمای کویتی ربایش شده و آوردندش مشهد.
فهمیدم احتمالا عماد آنجا بوده. بعدا متوجه شده که بله اینطور بوده است. بعد از آن هم دیگر عماد را ندیدم.
- آقای دکتر، برخیها به شما انتقاد میکنند که دکتر هاشمی که در جهاد بوده و در طول دوران دفاع مقدس هم بارها در جنگ حضور داشته، کی فرصت کرده درس بخواند و حال متخصص حاذق چشم پزشکی شود!
بعد از این که برگشتم سر درس، فقط در عملیاتها شرکت میکردم آن هم معمولا 20 تا 40 روز بود. قبل از عملیات میرفتیم تا یکی و دو ماه بعد از عملیات میماندیم.
اکثر عملیاتها را رفتم. در سال دو-سه عملیات مهم انجام میشد. تا سال 65 به صورت گروههای غیر پزشکی میرفتم. ولی از 65 که پزشک شده بودم میرفتم در اورژانس و بهداری رزمی جنگ.
- در بیمارستانهاي صحرایی هم حضور مییافتید؟
بله از سال 65 به بعد من به عنوان پزشک معمولی میرفتم، ولی قبلش با همان دوستان که داشتیم میرفتیم به جبهه.
منبع:همشهريپايداري