تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۳۹۴ - ۰۷:۲۲

همشهری دو - مریم سمائی: سر سجاده‌اش نشسته است و با قرآنی که در دست دارد با خدایش راز و نیاز می‌کند: «خودت می‌دانی که چقدر دوستت دارم، می‌دانی که همین دوست داشتنت آبرویی برایم به‌جا گذاشته و اصلا همین دوست داشتن است که مرا مقاوم کرده تا در برابر تمامی ناملایمات زندگی بایستم.

 تو مي‌داني كه من كنايه‌ها را مي‌شنوم اما خم به آبرو نمي‌آورم، غصه‌هاي مردم را گوش مي‌دهم و غصه‌هاي خودم را در گلو حبس مي‌كنم. تو مي‌داني كه تا‌كنون سختي‌ها را به جان خريده‌ام و آهي از سر نارضايتي نكشيده‌ام. خدايا تو همه اينها را مي‌داني پس خودت به من بگو كه ديگر چه كنم؟» گاهي اشك مي‌ريزد، گاهي شكوه مي‌كند و گاهي هم از خدا راهكار مي‌خواهد. دلش مي‌خواهد به روزهاي كودكي برگردد؛ به آن روزهايي كه پدر دست نوازش بر سرش مي‌كشيد و مادر هميشه حمايتش مي‌كرد. درس خواندن براي او تنها رؤياي زندگي بود و دكتر شدن منتهاي آرزويش اما يكباره كاخ آرزوها بر سرش خراب شد و دنياي كودكي‌اش بي‌رحمانه به بزرگسالي رسيد. ماهدخت زني در آستانه 50سالگي است كه درد و رنج ناشي از بيماري و روزهاي سختي كه مي‌گذراند توان زندگي را از او گرفته و حالا تنها به‌خاطر يگانه پسرش زندگي را تاب مي‌آورد.

  • هميشه سعي كردم حفظ آبرو كنم

خانه‌اش در يكي از محلات محروم تهران است. در كه مي‌زنيم با رويي گشاده به استقبالمان مي‌آيد، پله‌ها را بالا مي‌رويم و وارد خانه‌اي مي‌شويم كه ساكنش اين روزها مشكلات زيادي دارد.

ماهدخت دردهاي زيادي دارد كه هيچ وقت براي كسي بازگو نكرده است، مي‌گويد: هميشه در زندگي سعي كردم كه حفظ آبرو كنم. با تمام توانم براي حفظ زندگي‌ام تلاش كردم اما هرچه كردم نشد كه زندگي‌ام را نگه دارم و روزهاي خوشي را براي بچه‌هايم رقم بزنم. 12ساله بودم كه پدرم فوت كرد و من در 13سالگي به عقد پسري درآمدم كه هيچ‌گاه مسئوليت زندگي را به دوش نگرفت و براي خودش زندگي كرد.

من و همسرم از 2 دنياي متفاوت بوديم؛ از 2 دنيايي كه هيچ نقطه اشتراكي با هم نداشتند و نمي‌شد كه در يك راستا قرار بگيرند. براي نگه‌داشتن زندگي‌ام 32سال تلاش كردم اما نتوانستم آن را نگه دارم و حالا زني تنها با كلكسيوني از دردها و مشكلات هستم.

همسرم بعد از اينكه كلي بدهي برايمان باقي گذاشت بالاخره بعد از 32سال ما را ترك كرد و من بالاجبار و براي به‌دست گرفتن سرپرستي خانواده از او جدا شدم.

  • زني با كلكسيوني از درد

چادرش را روي سرش مرتب مي‌كند. نگاهمان به گلويش مي‌افتد كه ورم كرده و درگوشه سمت راست غده‌اي مثل يك توپ بزرگ به گردنش آويزان شده. با هر كلامي كه مي‌گويد اين غده بالا و پايين مي‌رود و او را اذيت مي‌كند.از او مي‌پرسيم: مشكل گردنتان چيست؟ دكتر رفته‌ايد؟

نگاهش غمگين است، چادرش را محكم‌تر مي‌گيرد و مي‌گويد: ندول يا گره تيروئيد در سمت راست گردن دارم كه شامل توده‌ها يا برآمدگي‌هايي روي غده تيروئيد است. گاهي اين ندول كوچك است و مشكلي ايجاد نمي‌كند اما ندول تيروئيد من بزرگ شده و همه را متوجه خود مي‌كند. فكر مي‌كنم تمام بيماري‌هايي كه گريبانم را گرفته به‌دليل بزرگ شدن همين غده باشد. مدت‌هاست كه شبكه چشم‌ام هم مشكل دارد. آخرين باري كه پيش پزشك رفتم گفت شبكه چشمت در حال سوراخ شدن است و اين امر باعث نابينايي ات مي‌شود.

يكسالي مي‌شود كه به دليل مشكلات مالي نزد پزشك نرفته و بيماري‌هايش را تنها خودش و خدايش مي‌دانند. با همين چشم‌هايي كه شايد آخرين تصاوير را برايش به ثبت مي‌رسانند خياطي مي‌كند تا نخواسته باشد غيراز خدا دستش را جلوي ديگري دراز كند.

مشكلات قلبي، كبدي، تنگي عروق و... از ديگر بيماري‌هايي است كه توان فعاليت را از ماهدخت گرفته و او را خانه‌نشين كرده است.
لبخندي مي‌زند و مي‌گويد: در حال حاضر فقط زبانم سالم است. به‌دليل كمبود كلسيم تعدادي از دندان‌هايم شكسته. نمي‌توانم پيش دندانپزشك بروم. ديشب از شدت درد اشك مي‌ريختم اما چه مي‌شود كرد؟ باز هم خدا را شكر.

ماهدخت آنقدر صبور و تودار است كه با ما هم به سختي حرف مي‌زند و از دردهايش مي‌گويد. او سال‌هاست كه عادت كرده با سيلي صورت خود را سرخ نگه دارد.

  • آرزويي كه محو شد

حلقه اشك در چشمانش مي‌لرزد و او سعي مي‌كند مانع سرازير شدنش شود. مي‌گويد: هميشه دلم مي‌خواست درس بخوانم و دكتر شوم. اما در 13سالگي ازدواج كردم و تمام رؤياهايم يكباره رنگ باخت. اگرچه بعد از ازدواج با وجود مشكلات زياد درسم را ادامه دادم اما هيچ وقت نتوانستم به آرزويم كه دكترشدن بود برسم.

كتابخواني را دوست دارم. همه نوع كتابي مي‌خوانم. خيلي وقت‌ها براي برطرف كردن مشكلات زندگي، سراغ كتاب‌هاي روانشناسي رفتم و كوهي از كتاب خواندم اما نتوانستم مشكل اصلي زندگي‌ام كه عدم تفاهم با همسرم بود را حل كنم. آنقدر ظاهر زندگي را حفظ كردم كه هيچ‌كس نفهميد كه درون زندگي ما چه مي‌گذرد؛ حتي هنوز هم خيلي از افراد نمي‌دانند كه من از همسرم جدا شده‌ام.

در طول زندگي آدم يكجا نشيني نبودم و هر كاري كه از دستم برمي‌آمد انجام مي‌دادم؛ در مدرسه در امور دفتري همكاري كرده‌ام، عربي درس داده‌ام، قرآن آموزش مي‌دهم، كارهاي خانگي هم بلدم و آموزش مي‌دهم اما چند وقتي است كه بيماري‌هاي زيادي گريبانگيرم شده و مرا از فعاليت انداخته است.

  • كوهي از مشكل اما بخشنده

مي‌گويد: نمي‌دانم به‌خاطر غرور زيادي كه داشتم بود يا اعتبار خانوادگي اما هر چه كه بود به من اين اجازه را نمي‌داد كه درباره مشكلات زندگي‌ام با كسي حرف بزنم و گله‌اي بكنم، من با وجود مشكلات فراواني كه خودم دارم هر كمكي كه از دستم بر مي‌آيد براي كسي كه به من پناه مي‌آورد انجام مي‌دهم. جوان‌تر كه بودم اگر كسي مريض مي‌شد و به بيمارستان مي‌رفت همراهش مي‌شدم و شب را در كنارش مي‌گذراندم يا اگر كسي نياز به همراهي براي امور اداري داشت با او مي‌رفتم و كمكش مي‌كردم، هميشه دلم مي‌خواست كار خير انجام دهم. اما اين روزها شما نمي‌دانيد كه چه زجري مي‌كشم، منزوي شده‌ام و نگرانم كه نكند كسي از حال و روز من باخبر شود. از خانه كمتر بيرون مي‌روم تا يك وقت لازم نباشد كه براي حفظ آبرويم دروغ بگويم. تنها از اين مي‌ترسم كه آبرويي كه ذره ذره در طول تمام اين سال‌ها به‌دست آورده‌ام يكجا از بين برود. چند شب پيش سر سجاده از خدا خواستم كه يا آبرويم را نگه دارد و يا مرا براي هميشه پيش خودش ببرد. شما نمي‌دانيد كه زندگي چقدر برايم سخت شده و چقدر مشكل است كه با دست خالي صورت را سرخ نگه داريد.

ماهدخت به تدريس قرآن و عربي هم مشغول است . مي‌گويد: چون ديگران تصوير ديگري از من در ذهن دارند نمي‌خواهم براي ياد دادن كتاب خدا از آنها پولي دريافت كنم و اين كار را با علاقه و براي رضاي خدا انجام مي‌دهم.
دلم مي‌خواهد چيزي را كه خودم بلد هستم به ديگران هم ياد بدهم. همه افرادي كه مرا مي‌شناسند روي من حساب مي‌كنند و مرا امين خود براي انجام امور خير مي‌دانند.

بارها شده كه دختري كه جهيزيه نداشته به من معرفي شده و من به دوستانم اطلاع داده‌ام و با كمك هم گوشه‌اي از جهيزيه را جور كرده‌ايم. اگرچه دستم تنگ است و نمي‌توانم كمك مالي كنم اما در دوخت وسايلي مانند دستمال، دم‌كني و... عروس كمك مي‌كنم.

  • كار كشيدن از چشم قدغن

ماهدخت مي‌گويد: من يك زن تنها با كوهي از درد و مشكلات هستم، يك زن تنها كه براي حفظ آبروي خود هر كاري كه از دستش برمي‌آمده انجام داده اما هنوز جايگاه خود را پيدا نكرده است، سؤال من از مسئولان اين است كه چرا من به‌عنوان يك مادر و به‌عنوان يك زن سرپرست خانوار هنوز حتي بيمه سلامت نيستم؟ چرا با وجود توانمندي نمي‌توانم كاري در خور‌ شأن يك زن پيدا كنم؟ كميته امداد به من كارتي داده براي اينكه بتوانم از امكانات بيمارستاني كه تحت پوشش اين مركز است استفاده كنم اما اين بيمارستان حتي يك متخصص غدد ندارد. از كميته حدود 700هزار تومان وام گرفته‌ام و حالا ماه‌هاست كه مستمري‌اي كه به من مي‌دهد براي اين وام برداشته مي‌شود.

ماهدخت 2 فرزند دارد، دختري 32ساله كه ازدواج كرده و پسري 23ساله كه دانشجوي حسابداري است. او براي تهيه جهيزيه دخترش به تنهايي اقدام كرد و حالا زير بار قرض است و با وجود مشكلاتي كه دارد سعي مي‌كند كه بدهي‌هايش را بپردازد.

حلقه اشك ذره‌اي از چشمان ماهدخت دور نمي‌شود، او مي‌گويد: حدود 4-3ماهي مي‌شود كه هيچ منبع درآمدي ندارم، گاهي با اين چشمي كه ديگر سويي ندارد و دكتر كار كشيدن از آن را قدغن كرده مانتويي ساده مي‌دوزم و مي‌فروشم تا خرج چندروزمان تأمين شود.

از او درباره تنها پسرش مي‌پرسيم و او مي‌گويد: پسرم دانشجوست، خودش براي تأمين هزينه‌هايش مشكل دارد. دلم نمي‌خواهد او را درگير مشكلات كنم، با اين حساب بچه‌ام مانتوهايي كه مي‌دوزم را براي فروش مي‌برد و در گوشه‌اي مي‌فروشد. من تنها به‌خاطر پسرم سختي‌ها را به جان مي‌خرم و حفظ آبرو مي‌كنم، دلم مي‌خواهد پسرم درسش را كامل بخواند و شغلي مناسب پيدا كند، اين تنها آرزوي من است. اگر پسرم شغل خوبي پيدا كند ديگر از خدا چيزي نمي‌خواهم.

 

  • خدا روزي‌رسان است

چند وقتي است كه اجاره خانه ماهدخت عقب افتاده و صاحبخانه از پول پيشي كه براي خانه‌اش داده است كم مي‌كند. ماهدخت مي‌گويد: اگر صاحبخانه از خانه بيرونم كند دنيا برايم تمام مي‌شود، هرچه در اين سال‌ها آبرو خريده‌ام از بين مي‌رود، از شما مي‌خواهم برايم دعا كنيد.

اشك ماهدخت امانش نمي‌دهد و سرازير مي‌شود، با اين حال با غرور خاصي چشمانش را بر هم مي‌زند تا بيشتر از اين اشكش جاري نشود.

ماهدخت درحالي‌كه اشك‌هايش را به سرعت پاك مي‌كند مي‌گويد: از خدا مي‌خواهم سلامتي‌ام را به من بازگرداند تا بتوانم كار كنم و مخارج زندگي را تأمين كنم. دلم مي‌خواهد خدا آنقدر به من توان بدهد كه بتوانم كمكي هم به زنان سرپرست خانوار كنم چون مي‌دانم كه يك زن چه سختي‌هايي بايد بكشد تا مخارج زندگي را تأمين كند. اگر بگويم زني كه سرپرست خانواده است داغان مي‌شود تا لقمه‌اي نان در آورد سخن گزافي نگفته‌ام. از خدا مي‌خواهم تواني به من بدهد كه تا آخر عمر خود را وقف كمك به ديگران كنم.

ماهدخت هنوز هم دلش مي‌خواهد درسش را ادامه دهد، او با لبخند مي‌گويد: اگر بگويم هنوز هم دلم پيش درس و كتاب‌هايم است شايد به من بخنديد اما يكي از آرزوهايم درس خواندن و راهي دانشگاه شدن است، مي‌دانم با اين چشم‌هايي كه دارم آرزويم واقعا خنده‌دار است.

دوباره انگار ياد گرفتاري‌هايش مي‌افتد كه مي‌گويد: از خدا خواسته‌ام تا زماني كه به من زندگي هديه مي‌كند اجازه ندهد چشمانم سويش را از دست بدهد. از او مي‌خواهم كه بتوانم سرپناهي براي خودم مهيا كنم تا از سر بي‌سرپناهي وسايلم در خيابان ريخته نشود. تنها اميدم به خداست و مي‌دانم كه خدا مهربان و روزي‌رسان است.

  • شما چه مي‌كنيد؟

ماهدخت زني در آستانه ميانسالي است كه با وجود تمام بيماري‌هايي كه گريبانش را گرفته هنوز براي زندگي‌اش تلاش مي‌كند اما مشكلات، بيش از توان اوست. شما براي كمك به او چه مي‌كنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.