مرد روزنامهاش را بست و انداخت روي ميز، اخم كرد و كنترل تلويزيون را برداشت و شروع كرد به بالا و پايين كردن كانالها. زن ديگر چيزي نگفت. مرد تلويزيون را خاموش كرد و كنترل را هم انداخت كنار روزنامه، پسر 7ساله و دختر 8سالهاش كمي آنطرفتر مشق مينوشتند. صداي برخورد كنترل به شيشه ميز كه آمد سرشان را برگرداندند سمت پدر. مرد با اخم گفت: «مشقتون رو بنويسيد». بلند شد و رفت توي آشپزخانه. زن روي سينك بيهوده دستمال ميكشيد. مرد در يخچال را باز كرد و بست و بعد رو به زن گفت: «تو بگو كجا بريم؟ يه چيزي ميگي بعد نميشه جمعش كرد». زن دستمال را آويزان كرد و گفت: «تنبلي نكن، بهونه نيار، بيا ببريمشون سينما.» مرد سري تكان داد و از سر ناچاري پذيرفت.
جلوي در سينما شلوغ بود. مرد گفت: «بياين بريم پارك، اينجا خيلي شلوغه». بچههابه مادرشان نگاه كردند و بغض كردند. زن گفت: «خب بريم پارك اما بچهها به اميد سينما اومدن». مرد نفس عميقي كشيد و گفت: «گرفتار شديم به خدا. بريم بليت بخريم.» چند دقيقه بعد وارد سينما شدند. بچهها خوشحال بودند. زن آرام در گوش مرد گفت: «خدا خيرت بده». مرد پخي خنديد و جواب زن را نداد.
فيلم كه تمام شد، زن آرام به مرد گفت: «خيلي طولاني بود، حوصلهات سر نرفت؟» چراغهاي سالن كه روشن شدند، نم اشك را روي گونههاي مرد ديد. مرد گفت: «نه اصلا طولاني نبود. خيلي خوب بود». با روي خوش به بچهها گفت: «سينما پيشنهاد كي بود؟» پسر از صندلياش بلند شد و گفت: «پيشنهاد فاطمه». خواهر اما گفت: «نه پيشنهاد من و حامد با هم بود». پدر دستي به سر بچهها كشيد. پسر و دختر دست پدر را گرفتند و از سالن همراه جمعيت خارج شدند. زن به پرده سينما نگاه كرد و لبخندي زد.