لباس تيرهاي به تن داشت اما در آن سياهي شب، بهخاطر چراغي كه در دست داشت، ديده ميشد. داربست را كه نصب كردند، رفت روي جدول كنار خيابان نشست، به بيرقها و پارچههاي سياه نگاه كرد كه جوانان محل از در خانه و داربست آويزان ميكردند.
نقش يكي از پارچهها مردي بود با چهره نوراني كه شمشير در دست داشت و روي اسبي تير خورده نشسته بود. پسرجواني فرياد زد: «حسن آقا، سنگينه. يه دقيقه مياي كمك؟» مكث نكرد، سريع برخاست و از داربست به سرعت بالا رفت و كنار جوان ايستاد. پارچه را گرفت، شمشير مرد سوار بر اسب توي دستش بود. احساس كرد تيزي شمشير را در آن تاريكي شب، در خياباني، در گوشهاي از شهر احساس ميكند. احساس كرد دستانش بريده شد. ترسيد، خواست پارچه را رها كند اما كسي انگار فرياد ميزد: «هل من ناصر ينصرني» دستانش ديگر طاقت نداشت، هر لحظه ممكن بود پارچه را رها كند. نگاهش را به پسر جوان دوخت، داربست را گرفته بود و چيزهايي ميگفت اما صدايش را نميشنيد. از خودش ترسيد. از آنكه هست، از اينكه تيغ تيز شمشير روي پارچه دستش را ميبرد، ترسيد. چشمهايش را بست، باز كرد، خون از محل اصابت تير به اسب سفيد ميچكيد.
صدا دوباره توي گوشاش پيچيد: «هل من ناصر ينصرني» دستهايش ديگر توان نداشت، پارچه رها شد، مثل صحنهاي آهسته، انگار يك ثانيه 1400 سال كش بيايد. ميديد كه پارچه آهسته سمت زمين ميرود. پسر جوان فرياد ميزد اما صدايي از دهانش بيرون نميآمد و تنها صدايي كه در آن شب ميشنيد، نداي «هل من ناصر ينصرني» بود. نفسي عميق كشيد و فرياد زد «يا حسين مظلوم» دستش را به سمت پارچه دراز كرد، با تمام وجود پارچه را بالا كشيد. پسر جوان سر جايش آرام گرفت. شب بود و تاريك اما مرد سوار بر اسب زخمي هنوز ميدرخشيد.