از همكاران بخش تداركات حجم خريدها را ميشنيديم كه چندكيلو گوشت خريداري شده و چقدر پياز سرخ كردهاند. روز قبل از تاسوعا ديگر تقريبا هيچكس پشت ميز كارش نبود. هر كسي يك گوشه كار را گرفته بود تا دهها ديگ بزرگ كه توي زمين كناري شركت گذاشته بودند از خورش قيمه خوش آب و رنگ پر شود. برنج آبكش شود و دم بكشد و بوي زعفران همه جا را بردارد. آيين هرساله شركت بود كه شب تاسوعا نوحهخواني داشتند و نذري ميدادند و همه ميرفتند براي كمك؛ تمام گروه هم از آشپز و مسئول خريد و پيك، از بچههاي شركت بودند.
هيچ وقت مراسم نذريپزاني با اين همه نظم و ترتيب و با اين عظمت نديده بودم. توي حياط چادر بزرگي زده بودند و وارد كه ميشدي بدون اينكه چيزي بپرسند، به تو روپوش و دستكش ميدادند. هر روز و هر ساعت، كاري براي انجام دادن بود. ميتوانستي بروي سر يكي از دهها ميزي كه به موازات هم گذاشته بودند. گروههاي مختلفي مشغول كار بودند. رديفهاي منظم با روپوشهاي سفيد كنار هم ايستاده بودند.
برنج كشيده ميشد و در ظرف قرار ميگرفت. خورش درظرف جدا و سيبزميني هم در ظرفي ديگر. بعد ظرفها را با كش، محكم ميكردند و در كيسه ميگذاشتند. نفراتي كه مسئول رساندن نذريها بودند نشانيها را توي جيب كتشان جا ميكردند و راه ميافتادند. آخرشب، هر كدام از بچههاي شركت، خسته با چشمهايي سنگين از اشكهايي كه وسط اين تدارك طولاني ريخته بودند سهمشان از خورش قيمه نذري را برميداشتند و راه ميافتادند كه بروند.
خيليها هم كه تا صبح ميماندند تا در تميز كردن محوطه و برگرداندن ميزها و شستن ديگها كمك كنند. آن روز همه ما اعضاي يك خانواده ميشديم. كنار هم و شانهبهشانه هم ميايستاديم. آن روز خانه همه ما بزرگ ميشد و ميآمد زير همان چادر سبز تيره كنار ساختمان شركت. خودمان هم قد ميكشيديم و ديگر آنقدرها هم كوچك و تنها نبوديم.