نميتوانستند در برابر حرف، حرف بزنند. نميتوانستند حرف حساب را بپذيرند. تنها چيزي كه به عقل اندكشان ميرسيد اين بود كه حق را بيصدا كنند. صداي حرف حساب را ببرند و گويندهاش را نشنيده بگذارند.
امير مومنان كه صحبت ميكرد، خطبه ميخواند و از لزوم جهاد و پاسداري از حريم حيات انسانهاي مسلمان ميگفت، يكي بلند ميشد و با صداي بلند فرياد ميزد كه خدا بايد حكم كند نه تو. يكي بلند ميشد و شمشيرش را به رخ ميكشيد و تهديد ميكرد. يكي بلند ميشد و ميگفت من سؤال دارم، موهاي من چند تاست؟ يكي هم در پوشش تقدس وسط خطبه برميخاست و ميگفت من را نصيحت كن. كاري ميكردند كه سخن در ميانه گلو تا زبان گير كند و صاحب سخن سكوت را به گفتن مرجح بداند و بگويد چيزي بود و گذشت و ديگر نيست. هدر رفت. هدرش داديد. هدرش دادند. حجم بلاهت اين مردم هنوز آنقدر بود كه گمان ميكردند با به هم زدن مجلس و خنكبازي و تظاهر به تقدس ميتوانند حرف حساب را منكوب كنند، ساكت كنند، ناشنيده بگذارند.
سال ۶۱ هجري هم هنوز اوضاع همان بود. وقتي آن وجود نازنين پيش روي سپاه عبدالله ايستاد تا با آنان حرف بزند، به سپاه فرمان دادند كه هلهله كنيد، دستهايتان را به هم بكوبيد، نگذاريد صدا به گوش كسي برسد. يك صداست، صدهزار صدا كه نيست. ساكتش كنيد. بپوشانيدش. محوش كنيد. نباشد. نيايد. نرسد.
امروز هنوز صداي رسولالله و امير مومنان و سالار شهيدان ميآيد و صداي هلهلهگرها و دست به هم كوبها و مجلس بههمزنها محو و نابود شده است. صدا با توان فيزيكي نيست كه ميماند، صدا با محتواست كه ميماند. با خودمان حساب كنيم، ما كدام سو ايستادهايم؟ حرف حساب ميزنيم يا هلهله ميكنيم؟ هلهله، حقيقت را ساكت نميكند.