چادري بغل خرابه انتهاي كوچه زده بوديم. سماور و كتري قرض كرده بوديم. از همسايه برق گرفته بوديم. عصرها كه ميشد تكچراغ داخل چادر را روشن ميكرديم و خودمان ميرفتيم بيرون ميايستاديم. ظهرها همين كه از مدرسه برميگشتيم ميرفتيم توي چادر و نقش آنشب هر كس را معلوم ميكرديم. منتظر ميمانديم تا شب بشود و چلچراغ را بگيريم و برويم داخل كوچهها.
چلچراغ ما راستراستي چلچراغ نبود؛ 19 چراغ داشت؛ 9 تا روي يك ضلع و 9 تا هم روي ضلع ديگر، يكي هم بالاي بالا كه جاي بزرگترين فانوس بود. 19 چراغ هم نداشت؛ 9 چراغ داشت. هر طرف 4 تا. هر روز نوبت يكي از بچهها بود كه پدرش را ذله كند و ببرد بازار و برگ و سبزه بگيرد براي وسط چلچراغ. چند تا شال و دستار هم پيدا كرده بوديم كه وسط برگ و سبزهها ميبستيم. چلچراغ براي همه ما جدي بود؛ براي همين از 19 نفر بچه محل فقط 10 نفر اجازه داشتند زير چلچراغ بروند. 2 نفر هم گوشههاي چلچرا غ را ميگرفتند. زير چلچراغ را هم يك لوله توخالي جوش داده بوديم و يكي از بچهها چادر كهنهاي از خانهشان آورده بود. طبل و سنج و نوحهخوان هم داشتيم. اما همه چشمچشم ميكرديم براي روزي كه قرار بود زير چلچراغ برويم برسد.
شبها توي كوچهها و خيابانهاي نزديك دور ميزديم و يكيمان نوحه ميخواند و يكي طبل ميزد و يكي سنج. بچههاي محلهاي ديگر سر كوچه ميآمدند و نگاهمان ميكردند ولي ما نگاهشان نميكرديم. بزرگترها هم به ما نگاه نميكردند. خيلي پكر بوديم. هي ميرفتيم و ميآمديم و هي سهضرب و تكضرب ميزديم، نوحهها را بلندتر ميخوانديم، ولي بزرگترها نگاهمان نميكردند. شد روزي كه نوبت علي بود برود زير چلچراغ. شبهاي آخر بود. بيشتر توي كوچه و خيابانها ميچرخيديم. چند تا از بچههاي ديگر هم به ما اضافه شده بودند. برگشتني كه زنجيرها شل بالا ميرفت و يواش پايين ميآمد، يكدفعه يكي از آدمبزرگها از توي چادري كه لااقل 10 برابر چادر ما بود سرش را بيرون آورد و گفت: «آفرين. آفرين. بيايد تو چيزي بخورين». حرف توي دهانش مانده بود كه ما همه دويديم سمت چادر. طبل و سنج دستوپاگير بود. ولشان كرديم روي زمين. مهدي و مجيد هم كه 2 طرف چلچراغ را گرفته بودند، بقيه بچهها را ديدند و چلچراغ را ول كردند و دويدند سمت چادر. خوشحال بوديم كه آخرش يكي از بزرگترها، هيئت ساده مارا به رسميت شناخته است.