فقط ميتونم دعا كنم خوب شه چون دكترها ميگن از دست ما خارجه و فقط دعا و توسل كن. از طرفي ميگم دعا كنم زبونم لال راحت شه، كه اونم درست نيست.پسرمه، پاره تنمه. دلم كباب ميشه به نبودنش كه فكر ميكنم.» پسرش چند ماهي بود كه توي بيمارستان بستري بود. ديگر همه پرستارها و دكترها پدر را ميشناختند. گاهي كه حال پسر كمي بهتر بود و مرد لبخندي هر چند كمرنگ گوشه لبهايش مينشاند، كارمندهاي بيمارستان به شوخي ميگفتند: «حقوق اينماه رو گرفتي؟» مزاح ميكردند كه يعني از بس توي بيمارستان رفتوآمد كردهاي، شدهاي كارمند بيمارستان. مرد هم جواب شوخي كارمندها را با همان لبخند كمرنگ ميداد و ميگفت: «دعا كنيد حال پسرم خوب شه. به خدا همه زندگيم رو حاضرم خرج كنم». آن روز هم نشسته بود روي يكي از نيمكتهاي داخل بخش و داشت تسبيح ميچرخاند و ذكر ميگفت كه دكتر و پرستار به سرعت رفتند سمت اتاق پسرش.
براي لحظهاي تمام بدنش بيحركت ماند؛ انگشتش روي دانه تسبيح بود و نگاهش به در اتاقي كه پسرش آنجا. خواست بلند شود و سمت اتاق برود اما احساس كرد به اندازه بلندشدن از روي نيمكت هم انرژي ندارد. اشكي از گوشه چشمش چكيد و فقط توانست توي دلش بگويد: «خدايا، قضا و قدرت رو شكر.» دست روي كاسه زانويش گذاشت و بلند شد. سمت اتاق رفت. كنار در اتاق به ديوار تكيه داد و به پدر و مادرها و همراهاني نگاه كرد كه همه نگران عزيزانشان بودند. زير لب گفت: «خدايا همه مريضها رو شفا بده، همه نگرانها رو از نگراني در بيار.» با خودش گفت: «چرا تو اين لحظه بايد براي بقيه دعا كنم؟» دكتر و پرستارها كه از اتاق بيرون آمدند، ديدند چشمان مرد ميخندد. دكتر گفت: «فهميدي حال پسرت بهتر شده، ميخندي؟» مرد، دست دكتر را گرفت و گفت: «دكتر، حالم خوبه. بعد اين همه مدت تازه فهميدم چطور بايد دعا كنم.»