تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۲

همشهری دو - سید احسان عمادی: علوم اول دبستان بود (یعنی نخستین مواجهه‌مان با سیستم آموزش و پرورش رسمی) که یاد می‌گرفتیم از ظرفی که فقط یک سوراخ دارد، روغن به راحتی بیرون نمی‌چکد.

 بايد جاي ديگري را هم در ظرف سوراخ كرد تا مجراي خروج روغن و ورود هوا جدا شوند و هر كدام به سادگي راه خودشان را بروند. البته «بايد ياد مي‌گرفتيم»، اما بعيد است گرفته باشيم وگرنه بلد بوديم اين قاعده‌ فيزيكي آموخته به 7 سالگي را در قالب قاعده‌اي، براي يك رفتار اجتماعي در 17، 27و 37سالگي به‌كار ببنديم و در متروهاي شهري رعايت كنيم؛ «اول اجازه دهيم مسافران پياده شوند، بعد خودمان سوار قطار شويم»، نه كه مثل مغول‌هاي رسيده به نيشابور، در صف‌هاي رو در رو و متخاصم، براي بريدن و كندن و هل دادن و له كردن، به سوي هم هجوم ببريم؛ رفتاري كه نه فقط در مترو، كه در خيلي جاهاي ديگر نيز شاهدش هستيم؛ از سوار و پياده شدن در اتوبوس گرفته تا حتي آسانسور! (اين يكي را اگر نديده‌‌ايد، به قولِ من كه شاهد عيني‌اش بوده‌ام اعتماد كنيد و بپذيريد؛ طرف حتي حاضر نبود به قدر 3-2ثانيه صبر كند تا سوار شده‌هاي قبلي پياده شوند و لااقل جا براي ايستادن خودش بازتر شود!)

خيلي‌ها اين رفتار عمومي شهروندان را به اينكه خودخواه شده‌ايم و احترامي براي حقوق ديگران قائل نيستيم ربط مي‌دهند؛ به ناديده گرفتن هر كس غيراز خودمان و ترجيح و اولويت دادن خواست‌مان به ميل ديگري. شايد مسئله خيلي هم به اين نكته بي‌ربط نباشد اما مشاهدات مشابه ديگر كه گاهي خيلي هم در چنان شرايطي قرار ندارند، انگار از وجود عامل ديگري نيز حكايت مي‌كند؛ مشاهداتي كه در آنها، پاي رقابتي جدي براي زودتر رسيدن به خواسته‌هايمان در ميان نيست كه فكر كنيم شايد بي‌خيال شدن حقوق بقيه، شانس رسيدن به حق خودمان را بيشتر كند؛ مثل ماشين‌هايي كه پشت ثانيه‌شمار چراغ راهنمايي، حتي نمي‌خواهند لحظه‌اي را بيهوده از دست بدهند و با نزديك شدن به عدد صفرِ رنگ قرمز، آماده‌اند تا با شنيدن صداي شليك شروع مسابقه، مثل كارل لوئيس از خط پايان رد شوند.

يك‌بار حتي اتفاق عجيب‌تري ديدم: در ايستگاه متروي صادقيه، نزديكي‌هاي ساعت 11شب، وقتي قطار در ايستگاه آخر نگه داشت تا پياده شويم، موقعي كه ديگر نه قطاري براي كرج بود، نه اتوبوس‌ها كار مي‌كردند و نه تاكسي‌هاي خطي و خلاصه هيچ دليلي براي شتاب وجود نداشت، يكي از مسافران محترم كه 30ساله‌ مي‌زد و آقايي تركه‌اي و تيز و بز بود، به جاي اينكه مسير پارتيشن‌هاي جداكننده بين مسافران ورودي و خروجي را تا ته برود و دور بزند كه بيفتد در لاين مقابل، روي زمين به پشت دراز كشيد و با تقلا از فاصله‌‌ تقريبا 40سانتي بين لبه پاييني پارتيشن تا سطح زمين رد شد و با بهره‌گيري از اين ميان‌بُر، چيزي نزديك به 150ثانيه در مسير پيشرفت زندگي‌اش جلو افتاد.

انگار يك حس ناامني عجيب همه‌ اركان زندگي ما را در بر گرفته؛ احساس ناامني‌اي كه باعث شده همين مايي كه براي ورود به يك اتاق يا ساختمان، گاهي به احترام يكديگر حتي تا يك دقيقه به هم تعارف مي‌زنيم، براي ورود به مترو و اتوبوس و آسانسور يا رد شدن از چراغ قرمز چنان عجله‌اي داشته باشيم. مطمئنيم كه ساختمان يا اتاق در نمي‌روند و تا اطلاع ثانوي سر جايشان هستند اما درباره قطار و چراغ چنين اطميناني را حتي به‌قدر چند ثانيه نداريم؛ احساس ناامني‌اي كه باعث مي‌شود بدون هيچ دليلي، دل‌مان بخواهد زودتر برسيم و از زير پارتيشن به آن سو بخزيم؛ احساس ناامني‌اي كه بساط صبوري و حوصله و آرامش را به كلي از زندگي‌مان برچيده و وادارمان كرده دنبال نزديك‌ترين و كوتاه‌ترين و سريع‌ترين راه براي رسيدن به موفقيت بگرديم.