سه‌شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - مریم کریمی: همسرم از من می‌پرسد: «این خانمه که تو حیاط مهدشون می‌شینه، کارگر اونجاست؟» درست نمی‌دانم چکاره‌ است.

خرمالوهای شیرین

ولي مي‌گويم: «مسئول حياطه. خيلي آدم خوبيه.» اين خانم يكي از آن كساني است كه من هر روز كه دنبال پسرم مي‌روم بهش سلام مي‌كنم و حال‌و‌احوالش را مي‌پرسم و روزهايي كه كمتر لبخند مي‌زند ازش مي‌پرسم چيزي شده يا نه. دلش مدام براي پسرم ضعف مي‌رود و فكر كنم پيوندي كه با او حس مي‌كنم از اينجا مي‌آيد. گاهي پسرم را مي‌كشد كناري و از پشت حياط كه وسايلش را گذاشته، يك كيسه درمي‌آورد و تكه‌اي نان قندي يا نان شيرمال بهش مي‌دهد بخورد و با انتظار مي‌نشيند نگاهش مي‌كند ببيند نان را دوست داشته يا نه و آخرش ازم مي‌پرسد: «آب بدم بهش؟ تشنه‌ش مي‌شه». ازش تشكر مي‌كنم و مي‌گويم 5‌دقيقه‌اي مي‌رسيم خانه و آنجا بهش مي‌دهم.

3 كاميون اسباب‌بازي گوشه حياط دارد و اگر اجازه بدهد بچه‌ها حق دارند با آنها بازي كنند. با سخاوت كاميون‌ها را به‌دست بچه‌ها مي‌دهد و مواظبت مي‌كند كه خراب نشوند تا روزهاي بيشتري، بچه‌هاي بيشتري بتوانند كاميون‌ها را در كودكي و خنده‌هايشان شريك كنند.

چند روز پيش بعد از مدت‌ها سرش را خلوت ديدم. پسرم داشت در حياط مدرسه بازي مي‌كرد. هفته‌ پيشش تازه دقت كرده بودم و فهميده بودم يك درخت خرمالوي خيلي بزرگ در حياط مهدشان هست و رويش پر از خرمالوي كال است. بهش گفتم: «خرمالوها نرسيدن؟ وقتي مي‌رسن مي‌چينيدشون؟» نگاهم كرد و گفت: «دلت خواسته؟» مي‌دانست باردارم. دلم اصلا نمي‌خواست. فقط كنجكاو بودم ببينم اين خرمالوها سهم كي مي‌شود. مدير مهد، بچه‌ها يا گنجشك‌ها. گفتم: «نه. فقط خواستم بدونم. خيلي درخت پرباريه». پشتش را كرد به من و خيال كردم دارد مي‌رود سر كارهاي خودش. گفت: «امسال بارش كمه. خيلي بهتر از اين خرمالو مي‌داد. وقتي مي‌رسن مي‌چينيم به همه مهد مي‌ديم؛ مربيا، بچه‌ها، همه». رفت از ته حياط يك صندلي خيلي كوچك برداشت آورد زير درخت خرمالو و ايستاد رويش. يك شاخه كوچك كه 2 تا خرمالو رويش بود را ازش كند. گفت: «بيشترشون هنوز كالن. اين رسيده ولي». شاخه را داد دستم. گفت: «دلت نخواد بمونه گردن من. بخور نوش جونت».

پسرم قبل آن روز خرمالو خورده بود ولي اصلا خوشش نمي‌آمد. از سر كنجكاوي مي‌خواست شاخه را ازم بگيرد و باهاش بازي كند. دوست داشتم شاخه را ببرم خانه‌مان بگذارم جلو چشمم تا دلم اندازه رنگ نارنجي خرمالوهايش گرم شود از اينكه آدم‌ها به هم مهرباني مي‌كنند و زندگي همديگر را با مهرباني‌هايشان آباد مي‌كنند. دلم مي‌خواست خرمالوها تا ابد برايم بماند. نصفش مي‌كنم. نرم است و برق مي‌زند. مي‌گذارم جلو دهان پسرم. لبش را مي‌كشد روي نرمي گوشت خرمالو. خوشش نمي‌آيد. خانمي كه مسئول حياط مهدشان است مي‌گويد: «حتما گسه. شايد يه كم نرسيده.» خرمالو را مي‌گذارم در دهانم. رسيده. اصلا گس نيست. شيرين است. مي‌گويم: «عالي است». خداحافظي مي‌كنم. بعيد مي‌دانم فهميده باشد آن روز پاييزي چقدر دلم از محبتش روشن شد.

کد خبر 311714

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha