البته كه تلاش و برنامهريزي دستگاههاي اجرايي لازم است اما كار كردن قبل از هر چيز يك انگيزه قوي و يك همت بلند ميطلبد. خيلي از ما منتظريم مديريت يك شركت بزرگ را دودستي تقديممان كنند تا سر كار برويم، غافل از اينكه كساني هستند كه كار را عار نميدانند و بدون اينكه توقع بيجايي داشته باشند، زحمتشان را ميكشند. خانمي كه سوژه گزارش ماست، در يك فضاي مردانه كه پر از آدمهاي گوناگون است، بين دلارفروشهاي ميدان فردوسي چاي ميفروشد؛ چايي كه اتفاقا خوشمزه هم هست چون او برخلاف همكاران ديگرش كه از چاي كيسهاي استفاده ميكنند، چاي را دم ميكند تا مزهاش به نوع خانگي آن شبيه باشد. البته ويژگي ديگري هم وجود دارد؛ محبتي كه با چاي همراه شده است.
ميدان و خيابان فردوسي تهران، پاتوق دلاربازهاست؛ جايي كه خيليها اعتقاد دارند در نوسانات قيمت ارز تأثير مهمي دارد. خيابان فردوسي را كه پايين ميرويم، سر خيابان منوچهري جمعيت زيادي را ميبينيم كه دور هم جمع شدهاند و مشغول معامله دلار هستند. دود غليظ سيگار در فضا پيچيده است و گلو را ميسوزاند. مردهاي مهم راسته ارز روي سكويي كه كنار خيابان قرار گرفته، ايستادهاند و مثل حراجيهايي كه در فيلمهاي خارجي نشان ميدهند، قيمتها را با صداي بلند اعلام ميكنند. بعضي از افرادي كه در همان محدوده صرافي دارند هم جلوي مغازههايشان ايستادهاند و دسته دلار در دست، آماده تبادل دلار و ريال بهنظر ميرسند. البته خريد و فروش سكههاي قديمي هم بازار خودش را دارد و دستفروشهاي زيادي به اين كار اشتغال دارند. اينجا خانم چايفروش را همه ميشناسند. از هر كس كه سراغش را ميگيريم، اول تعجب ميكند كه با او چكار داريم و بعد ما را به سمت بساطش راهنمايي ميكند.
- سيماي زني ميان جمع
خانم چايفروش كه حدودا 60ساله بهنظر ميرسد، مانتوي سبزرنگي پوشيده و كلاه حصيري به سر دارد تا نور خورشيد صورتش را آزار ندهد. با اين كلاه آدم را ياد زنهاي شمالي غيرتمندي مياندازد كه در بازارهاي گيلان ماهي ميفروشند. چون زياد راه ميرود و براي اين و آن چاي ميبرد، يك كفش كتاني پوشيده تا راحت باشد. جلو ميروم و خودم را معرفي ميكنم. مثل خيلي از افراد، او هم در نگاه اول از خبرنگار جماعت واهمه دارد. ميگويد بچههايش جوان هستند و قوم و خويش زياد دارد؛ «من بختياري هستم. بختياريها متعصبند. برايشان كسر شأن است كه ببينند من اينجا كار ميكنم.» ميگويم كار عار نيست و شما بايد باعث افتخار خانوادهات هم باشي. خودش هم همين اعتقاد را دارد، ولي ميگويد همه آدمها اينطوري فكر نميكنند. اول فكر ميكند خبرنگار صداوسيما هستم و قرار است تصويربرداري كنم اما بعد كه ميفهمد قرار نيست صدا و تصويرش ضبط شود، راضي به حرفزدن ميشود. به اين شرط كه نه اسم و فاميلش را بياورم و نه عكسي از او بگيرم. آنقدر هم محتاط است كه وقتي يك لحظه گوشيام را از جيبم درميآورم، با نگراني ميپرسد: «داري ضبط ميكني؟» قبل از اينكه شروع به صحبت كنيم، يك چاي تازهدم برايم ميريزد تا گلويم تازه شود. يك آقاي نسبتا مسن درست كنار بساط چاي نشسته و مشغول سيگار كشيدن است. دود سيگار بدجوري آزارم ميدهد. احتمالا يك خانم بايد نسبت به دود حساستر هم باشد؛ «رفتم دكتر، گفت قلبت خراب است. سيگار ميكشي؟ گفتم نه، ولي دور و برم پر از سيگاري است.»
- راهي كه به چاي فروشي ختم شد
«شوهرم در كوچه برلن تريكو ميفروخت اما ورشكست شد.» ظاهرا شوهرش بعد از ورشكستگي دچار سكته ميشود و بهدنبال آن ويلچر نشيني را تجربه ميكند تا اينكه چند وقت پيش از دنيا ميرود. همين مسئله باعث ميشود خرج زندگي روي دوش اين خانم بيفتد. خرج 2 پسر و يك دختر كه 2 تا از آنها دانشجو هم هستند و هزينههاي زيادي دارند. به همه اينها خرج اجارهخانه را هم اضافه كنيد؛ «حدود 12سال است كه اينجا هستم. قبلا در يك شركت كار ميكردم، اما حقوقي كه ميگرفتم، كفاف زندگيام را نميداد. آن موقع يك شركت ميخواست ماهي 200هزار تومان بدهد، ولي با اين مبلغ زندگيام نميچرخيد.» برخلاف مردها اصراري ندارد وضعيت دخلش را پنهان كند و خيلي راحت از درآمد 50هزار تومانياش صحبت ميكند. البته غيراز درآمد، داشتن استقلال هم برايش مهم است؛ همان اصطلاح معروفي كه ميگويند رئيس خودم هستم و نوكر خودم؛ «زماني كه در شركت كار ميكردم، هر وقت گرفتاري داشتم مرخصي نميدادند، اما الان مثل يك مغازهدار اختيارم دست خودم است. اين سكو در كنار خيابان مثل مغازهام ميماند.»
- يك نماي متفاوت
كسي كه از شغلي مثل چايفروشي چنين پولي در ميآورد، مطمئنا شم اقتصادي خوبي دارد. اينجا شايعهاي وجود دارد كه ميگويد خيليها براي خريد و فروش دلار با او مشورت ميكنند، اما خودش خيلي متواضعانه به اين موضوع واكنش نشان ميدهد. درحاليكه ميخندد ميگويد: «من هم كه از دنيا خبر ندارم. براساس شنيدههايم از اين طرف و آن طرف همينطوري حرفي ميزنم. بعضي وقتها درست از آب در ميآيد و خيلي وقتها هم اشتباه است.» در حال حاضر پيشبيني حاجخانم اين است كه دلار پايينبيا نيست و توافق هستهاي هم نميتواند راهگشا باشد، چراكه طرف غربي قابل اعتماد نيست!
- چاي با سرويس رايگان
وسط صحبتهايمان مشتريها هم ميآيند و چاي ميخرند. بعضيها همانجا مينوشند و بعضيها از طرف بساطيها سفارش ميدهند تا چاي را با سيني در محل تحويل بگيرند. مثل خيلي از دستفروشها از اينكه دست زياد شده كمي گلايهمند است و ادعا ميكند كه وقتي او آمده، كسي اينجا چاي نميفروخته. اينكه يك خانم در يك محيط بهشدت مردانه مثل راسته دلارفروشها فعاليت كند، نكته تعجببرانگيزي است. اين موضوع را با خودش در ميان گذاشتم؛ «آدم اگر خودش خوب باشد، همه جا درست كار ميكند، مرد و زن فرقي نميكند.» در مدتي كه اينجا كار كرده، مشكلي نداشته و ارتباطش با كاسبها هم همراه با احترام متقابل است؛ «آنقدر در اين خيابان عزت دارم كه از جلوي هر مغازهاي رد ميشوم، سلام و احوالپرسي ميكنند. البته همه مشكل دارند، ولي من اعتقاد دارم آدم نبايد سفره دلش را براي همه باز كند. زندگي همين است، سراسر زندگي مشكل است. آدم بايد تحمل كند و زير بار مشكلات استوار بايستد.»
قهرمان قصه ما، الگويي براي سختكوشي نداشته و با اعتماد به نفسي مثال زدني اعلام ميكند كه الگويش غيرت خودش است؛ غيرتي كه شايد بتوان ريشهاش را در اصليت بختياري خانم چايفروش جست؛ «آن زمان اگر نميآمدم سراغ اين كار، بچههايم به راه خلاف كشيده ميشدند. الان بچههايم صحيح وسالم هستند و اهل هيچجور خلافي هم نيستند. بزرگترين نعتمي كه دارم، اين است.» قطعا اين خانم هم ميتوانسته از مسئوليت شانه خالي كند و مثل خيلي از كساني كه چنين مشكلاتي دارند، دست به دامان كميته امداد، بهزيستي و ساير نهادهاي حمايتي شود؛ «آدم دست به هر كاري بزند كه خلاف شرع نباشد، هيچ عيبي ندارد. من الان اگر مجبور باشم بيل ميزنم و جارو ميكنم! مهم اين است كه آدم باشرف زندگي كند و نان بازوي خودش را بخورد.» اين را در جواب سؤالم در مورد گلايه جوانان از نبودن كار ميگويد. از ساعت 9صبح ميآيد و 5بعدازظهر به خانه ميرود؛ خانهاي كه چند كوچه بالاتر از اينجاست. موقع خداحافظي اصرار ميكنم كه پول چاي را پرداخت كنم، ولي با گشادهدستي خواستهام را رد ميكند و ميگويد به اختيار خودش مهمانم كرده.
- مورد عجيب چاي دزدي!
ديگران در مورد اين بانوي سختكوش چه ميگويند؟
در راسته دلارفروشها جلوي هر كس كه توقف ميكنيد، فكر ميكند دلار ميخواهيد. گفتن اينكه خبرنگار هستيد و سؤال داريد، ضدحال بزرگي به كساني است كه از سؤال و جواب فراري هستند. با اين حال بيشتر سوژهها همكاري لازم را به عمل ميآورند و از خصوصيات خانم چايفروش ميگويند. نخستين نفر تمام قد پشتش ميايستد و از غيرتش دفاع ميكند و در برابر اين سؤال كه چرا يك محيط مردانه را براي كار انتخاب كرده؟ جواب ميدهد: «به خاطر اينكه هيچ جا چنين جمعيتي وجود ندارد. شما جايي را ميشناسيد كه اين همه آدم جمع شوند؟»
آقاي يوسفي، با لهجه خفيف گيلكياش از حمايت صددرصدي كاسبهاي اينجا از اين خانم خبر ميدهد و البته يكي از مشكلات را هم مطرح ميكند؛ «گاهي اوقات كه با سيني براي كسي چاي ميبرد، بعضيها ميآيند يواشكي از فلاسكش چاي ميريزند. واقعا 500تومان چه ارزشي دارد كه كسي چنين كاري بكند.» علاوه بر اين، خيليها چاي ميخورند و ميگويند باشد طلبت! اما بعد از آن ديگر بدهكاري را به روي مبارك نميآورند. نفر بعدي كه سراغش ميروم، فالودهفروشي است كه همان حوالي بساط دارد و حدس ميزنم شايد چون او هم خوراكي ميفروشد، رقابتي در ميان باشد؛ «رقيب من كساني هستند كه چيزهاي خنك ميفروشند. تازه اگر اين خانم رقيب من هم باشد، اشكالي ندارد. روزي را خدا ميدهد.» اينطور كه پيداست رقابتي وجود ندارد و مرد فالودهفروش هم مثل ساير كسبه اين محل از اينكه يك زن زحمت ميكشد و خرج زندگياش را ميدهد، حمايت ميكند. اينجا با هر كسي كه حرف ميزني در ستايش اين زن صحبت ميكند؛ مغازهداران و رهگذراني كه ميگويند او بايد قهرمان زندگي اجتماعي سالم و سختكوش جامعه ما لقب بگيرد.