تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۰

همشهری دو - محمود قلی‌پور: حوالی مرکز شهر مغازه بزرگی دارد، دوست ندارد اسمش بیفتد سر زبان‌ها، همه بفهمند که دستش به خیر است.

مي‌گويم: «حاج آقا اگه آدرس مغازه‌تون رو بگم، مي‌تونيد به نيازمندهاي بيشتري كمك كنيد». مي‌رود سمت آشپزخانه انتهاي مغازه، شاگرد مغازه مي‌دود سمتش و مي‌گويد: «حاج‌آقا تو رو خدا هروقت چايي مي‌خواي فقط بگو: سعيد، چايي» بازوي سعيد را مي‌گيرد و مي‌گويد: «هنوز كه سرپا هستم باباجان». سعيد شانه حاج‌آقا را مي‌بوسد و مي‌گويد: «برقرار باشي حاجي».

مي‌گويم: «نكنه دلتون نمي‌خواد همه شهر سرازير شن سمت مغازه‌تون؟» يك دستش به عصايش است و با دست ديگر تسبيح مي‌چرخاند. مي‌گويد: «باور كن بهش فكر كرده‌م. اينكه نمي‌خوام كسي اسمم رو جايي ببره كه مغازه حاجي فلاني لباس رايگان به نيازمندها مي‌ده دليل داره. اول اينكه من معصوم نيستم، مي‌دونم اگه اسمم بيفته سر زبون‌ها حتما بعدش ممكنه دچار كبر و غرور بشم. دوم اينكه مي‌خوام همه بدونن كه تو شهر مغازه‌هاي ديگه‌اي هستند كه نمي‌ذارن كسي دست خالي ازشون بيرون بره. مي‌خوام همه با فكر خوب به مغازه‌ها نگاه كنند. به هر مغازه‌اي مي‌رسن، بگن آهان حتما اين همون مغازه‌هه‌هس. دوست دارم گمان نيك رو تو جامعه گسترش بدم».

سعيد كه چاي را مي‌گذارد روي ميز، حاج‌آقا چيزي در گوش‌اش مي‌گويد. سعيد مي‌رود. مادري با پسربچه‌اي 10ساله جلوي رديف شلوارها ايستاده‌اند. سعيد آهسته چيزي به مادر مي‌گويد و بعد چند شلوار را به پسربچه مي‌دهد كه امتحان كند. چند دقيقه بعد پسربچه خوشحال و خندان شلواري انتخاب مي‌كند و بي‌آنكه پولي بدهند از مغازه بيرون مي‌روند. حاج‌آقا مي‌رود جواب تلفن را بدهد. سعيد مي‌گويد: «دعا كن حاج‌آقا هميشه برقرار باشه، من از نااميدي‌ مردم مي‌ترسم، از روزي كه حاج‌آقا نباشه و باز پدر و مادرها شرمنده بچه‌هاشون بشن». ليوان چاي حاجي را برمي‌دارد. حاجي اشاره مي‌كند چاي را سر جايش بگذارد. سعيد بلند مي‌گويد: «سرد شده حاج‌آقا. عوضش مي‌كنم براتون. برقرار باشيد». زير لب آرام مي‌گويم: «آمين».