همسر دلسوزي كه خود به مدد عصاي سفيد راه را از بيراهه تشخيص ميدهد اما عزمش را جزم كرده تا ازكارافتادگي شوهرش، مجوزي براي دست دراز كردن جلوي كسي نباشد؛ مادري با ارادهاي قوي كه داغ دختري 2ساله را بر دل دارد و با وجود ناتواني، خود را وقف فراهمكردن آسايش و آرامش 2فرزند ديگرش كرده است. از زهرا ارشدي برايتان ميگوييم كه سالهاست در محله بهارستان با فروختن ليف، كيسه، اسكاچ و... رزقي حلال بر سر سفره تكرنگ خانوادهاش ميبرد و چرخ زندگياش را با وجود همه دستاندازها و مشكلات، آبرومندانه ميچرخاند. سرما و گرما، آفتاب و باران برايش معنا ندارد. روي تكه مقوايي مينشيند و بساطش را پهن و متاعش را عرضه ميكند. مأموران شهرداري هم كه خبر از زندگي پررنج او دارند، مدارا پيشه ميكنند و نمك بر زخم دل اين شيرزن نميپاشند.
با به صدا در آمدن زنگ خانه، خانم ارشدي در آستانه در قرار ميگيرد. چشمانش خيره به ماست اما وضوح تصوير برايش معنايي ندارد. نهايت آنچه ميبيند هالهاي تاريك و تار است. تازه از سر كار آمده. در نبود مادر، «بهاره» و «ابوالفضل» خانه را مرتب كرده بودند. چند ميخ فرو رفته در ديوار نقش جالباسي را براي اين خانواده ايفا ميكند. يك تلويزيون قديمي، يك جفت پشتي كه تكيه بر آن قراراست خستگي يك روز كار طاقتفرسا را از تن مادر به در كند و دوتخته فرش و مقداري رختخواب، كل وسايلي است كه 2اتاق تو در توي آنها را پر كرده است.
تاريخ ثبتشده در شناسنامه خانم ارشدي، حكايت از 39سالگي او دارد اما ظاهر شكسته و دردمندش، قصه ديگري را بازگو ميكند. برايمان از آنچه پشت سر گذاشته است، ميگويد: «در يكي از روستاهاي شهر مشهد متولد شدم. خاطره خاصي از دوران كودكي و نوجوانيام به ياد ندارم. حتي لذت نشستن بر پشت نيمكتهاي مدرسه هم نصيبم نشد. 22سالم بود كه ازدواج كردم. همسرم سرايدار خانهاي در لواسان بود. از همان نوجواني كه فهميدم چشمان كمبينايي دارم، خودم را براي مواجهه با آيندهاي تاريك آماده كرده بودم. چند سال بعد بهعنوان نگهبان به خانهاي در رودهن رفتيم و همانجا بود كه دختر 2سالهام در استخر خانه افتاد و داغش براي هميشه بر دلم ماند. با فوت او ديگر طاقت ماندن در آن خانه را نداشتيم و از سر ناچاري در يك دامداري در شهر ري مستقر شديم. 4سال در يك اتاق نمور و تاريك و با بوي نامطبوع كه محل جمعشدن پشهها و مگسها بود، روزها را شب و شبها را روز ميكرديم. بيشتر نگران سلامتي 2فرزندم بودم. به همين دليل با كمك خيرين به محله سرآسياب نقل مكان كرديم و اينجا دومين خانهاي است كه به تازگي در اين محل اجاره كردهايم».
- از سر ناچاري دستفروشي ميكنم
خانم ارشدي از كارش برايمان تعريف ميكند: «پسرم 2 هفته يكبار به بازار ميرود و تعدادي ليف، اسكاج، ناخنگير، نخ و قرقره و... ميخرد. 500تا 1000تومان روي هر جنسي ميكشم و آنها را در بهارستان بساط ميكنم. هر روز كارم را با توكل به خدا آغاز ميكنم. عابران هميشه به من لطف داشتهاند اما عدهاي گويا از من بيچارهتر هستند؛ وقتي متوجه كمبيناييام ميشوند به جاي اينكه 2هزار تومان بابت جنس پرداخت كنند، 500تومان ميدهند و ميروند و توجهي به اعتراضم نميكنند... از اين اتفاقات برايم زياد افتاده است. اگر خوب فروش داشته باشم، درآمد ماهانهام به 400الي 450هزار تومان ميرسد و با گذاشتن سهم يارانهام روي آن مبلغ، اجاره خانه را تأمين ميكنم».
- درد روي درد
همسر خانم ارشدي بهدليل كسالت و بيماري در گوشهاي از اتاق كه با پردهاي از قسمت اصلي خانه جدا شده، خوابيده و ما تازه متوجه علت آرام صحبت كردن خانم ارشدي ميشويم؛ او دوست ندارد با بيان مشكلاتي كه شنيدنش براي هر مرد سرپرست خانوار، ناخوشايند است، دردهاي همسرش را مضاعف كند. از بيماري همسرش ميگويد: «چند سال اول زندگيمان را با درآمد سرايداري گذرانديم. همسرم از همان ابتدا شغل ثابتي نداشت. صبح تا ظهر شاگرد بنا بود و عصر تا شب با كمك هم كارهاي مربوط به خانهاي كه در آن مستقر بوديم را انجام ميداديم. يك روز بهدليل بلند كردن يك وسيله سنگين، كمردرد شديدي گرفت و از آن روز تا به امروز ديگر نميتواند حتي كاري سبك انجام دهد. بعد از آن چند سال به جمعآوري ضايعات مشغول شد كه متأسفانه مبتلا به سرگيجه، حالت تهوع و بيماري عفوني شد كه به توصيه دكتر، دست از اين كار كشيد اما هنوز سلامتياش را بهدست نياورده است. بعد از مدتي هم آپانديسش را عمل كرد و بعد بهدليل بروز مشكلاتي، مجبور به عمل پروستات شد و از آن روز به بعد همسرم مدام دچار خونريزي ميشود. او چند بيماري را با هم دارد. دكترهاي عمومي، رفتن به دكتر متخصص را توصيه كردهاند اما ويزيت بالاي 40هزار تومان و هزينه رفتوآمد و خريد داروها، ما را از دنبال كردن درمان منصرف ميكند».
- محبتهاي بيمنت
«گاهي اوقات خير ما در اتفاقاتي است كه برايمان رقم ميخورد.» اين جمله را خانم ارشدي ميگويد و در ادامه به خاطرههاي خوشايند محيط كارش اشاره ميكند: «سال گذشته مأموران سد معبر كه مرا نميشناختند بساطم را جمع كردند و مرا به شهرداري مركز بردند. آنجا برايشان از وضعيت زندگي و بيماري همسرم گفتم. در آنجا خانم دكتري حضور داشت كه با شنيدن حرفهايم به ديدن همسرم آمد و با تشخيص داشتن پروستات و معرفي به پزشكي ديگر، همسرم بهصورت رايگان تحت عمل جراحي و درمان قرار گرفت. يك روز ديگر هم خانمي با خريدن ليف از من، اتفاقات خوبي را براي من و دخترم رقم زد. از سر دلسوزي از وضعيت زندگيام پرسيد و من، بود و نبود زندگيام را برايش تعريف كردم و در نهايت با گرفتن آدرس خانهمان از هم خداحافظي كرديم. چند روز بعد بهصورت سرزده به خانهام آمد و مرا در حال شستن رخت و لباس با دست ديد. آن روز وقتي متوجه مشكل بينايي دخترم شد او را به دكتر متخصص برد و برايش عينك طبي تهيه كرد و چند روز بعد با يك ماشين لباسشويي به ديدنمان آمد. هيچگاه نميتوانم محبت آنهايي كه دستم را بيمنت گرفتند و حال ما را درك كردند، فراموش كنم».
- بچههايم عصا بهدست نشوند...
وقتي از آرزوهاي اين مادر ميپرسم، چادر را بر سر ميكشد تا اشكهايش دل بچهها را نلرزاند؛ حسرتهاي زيادي بر دل دارد اما نجيب است و صبور. تنها به گفتن يك جمله اكتفا ميكند: «عاقبت فرزندانم مثل من سياه نشود.» بعد از كمي مكث، اشكهايش را كنترل ميكند و چهرهاي پرصلابت بهخود ميگيرد و ميگويد: «از ابتدا نميدانستم مشكل كمبيناييام مادرزادي است والا هيچگاه بچهدار نميشدم. روزي كه در سنجش قبل از ثبتنام كلاس اول دختر و پسرم اين موضوع را فهميدم، از خودم بدم آمد. مادرم ندانسته در حق من ظلم كرد و من در حق فرزندانم. پسرم تا الان 3بار و دخترم يكبار چشمهايشان را عمل كردهاند و اگر كمكهاي خيرين نبود شايد امروز دنيا را مثل من تيره و تار ميديدند. به گفته دكترها اگر بچهها بهطور مداوم تحت نظر باشند امكان اينكه مثل من نشوند، زياد است و حتي ميتوان با عمل پيوند و ژندرماني، نقص بينايي آنها را درمان كرد اما مگر من ميتوانم هزينه درمانشان را تأمين كنم. دلم نميخواهد آنها هم عصا بهدست بگيرند. فرزندانم در همين سن و سال به اندازه كافي مورد تمسخر و كملطفي بچههاي هم سن و سالشان قرارگرفتهاند. دلم ميخواهد همسرم سلامتياش را پيدا كند تا من ديگر مجبور نباشم با اين وضعيت كار كنم. دوست دارم صبح تا شب در كنار فرزندانم باشم و برايشان مادري كنم. حسرت ديدن روي خوش زندگي پيشكش، آنچه ميخواهم يك دل سير تماشاي چهره فرزندانم است. اگر خدا بخواهد ميتواند چشمهاي مرا هم بينا كند. دلم براي مادرم كه در قوچان زندگي ميكند، تنگ شده است. بچهها هميشه از من ميپرسند مگر بيبي مرده كه ما خانهاش نميرويم؟ فقط سكوت ميكنم، دلم نميآيد مدام بيپوليمان را به رويشان بياورم.».
اين مادر دلخسته، اگر چه ديدگاني كم فروغ دارد اما به افقهاي پر از نور اميد ايمان دارد و هميشه به فرزندانش دلداري ميدهد كه دير يا زود حال پدرتان خوب ميشود و بر سر كار ميرود و آن وقت هر چيزي كه ميخواهيد، برايتان تهيه ميكند؛ «ابوالفضل كمي نسبت به بهاره پختهتر است. بهاره خود را با همكلاسيهايش خيلي مقايسه ميكند؛ يك روز ميگويد: مادر دوستم هر روز با يك لباس بهدنبالش ميآيد. روز بعد ميگويد چرا دوستم به مسافرت ميرود اما ما نميرويم؟ چرا لباسهاي ما كهنه است؟ چرا ما پيتزا نميخوريم؟ و بسياري از اين مقايسهها كه هر روز بايد يك جواب را برايش تكرار كنم: مشقهايت را بنويس...».
- نهايت آرزويشان داشتن يك دوچرخه و عروسك است...
ابوالفضل 13ساله است و كلاس سوم دبستان؛ چشمان سبزرنگش كمي انحراف دارد. هم صحبت او ميشوم تا از خواستههايش بگويد: «دلم ميخواهد كمك خرج مادرم باشم تا ناراحتيهايش را نبينم. سال گذشته از طرف مدرسه من و خواهرم نامهاي براي مادرم فرستادند كه بايد براي كلاسهاي متفرقه و هزينههاي كمك آموزشي نفري 150هزار تومان پرداخت كنيم. مادرم به ناظم و مديرمان التماس كرد تا آنها از ما اين مبلغ را نگيرند. حتي يادم هست كه مادر آنها را به خانهمان دعوت كرد تا اگر خواستند چيزي از وسايل را در عوض آن مبلغ بردارند... همه آرزوي مادرم اين است كه ما بتوانيم درس بخوانيم». تنها همدم ابوالفضل و خواهرش بهاره كه 3سال از او كوچكتر است، يك جعبه سياه جادوست. ابوالفضل دلش يك دوچرخه ميخواهد تا بتواند صبحها با آن خود و خواهرش را به مدرسه برساند. او هر شب قبل از خواب آرزوهايش را براي خدا ميگويد و اول از همه سلامتي را براي خود و خانوادهاش ميخواهد و بهاره هم، آرزوي داشتن عروسكي مو بلند را بر دل دارد تا همچون مادري او را در آغوش بگيرد؛ موهايش را ببافد و با او ساعاتي از روز را به بازيهاي كودكانه مشغول باشد. خانم ارشدي امسال برخلاف ميلش تنها بهدليل فشار مشكلات مالي، تصميم گرفته بود تا بچهها را در مدرسه ثبتنام نكند اما گريهها و اصرار آنها مادر را از اجراي اين تصميم منصرف كرد.
- شما چه ميكنيد؟
خانم ارشدي(نام مستعار) نابيناست و همسرش نيز مريض است با اين همه با دستفروشي كنار خيابان رزق حلال درميآورد. شما براي كمك به خانم ارشدي چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.