اين چند روز هم هر بار به بازار تره بار رفتهام گلكلمهاي سفيد و هويجهاي براق چشمك زدهاند و عطر دلانگيز كرفس هواييام كرده ولي بعد با خودم فكر كردهام حالا نه، كار عقب افتاده دارم و بعد مثل همه كارهاي عقبافتاده ديگر درست كردن ترشي را هم انداختهام پس ذهنم و ديگران را، راهنمايي كردهام كه بهنظرم بهتراست، اين يكي گل كلم را برداريد. اما مادرجان كه ميگويد شيشه ترشي مخلوطي را كه برايمان درست كردهاي، نگهداشتهايم. فكريام ميكند، حكما مادرجان هم منتظر ترشيهاي عروس است كه يك شيشهاش سهم سفرهشان بشود. بعد يكباره ترشي درست كردن ميشود اولويت كارهاي عقبافتاده.
ميخواهم براي خودم شريكي بتراشم. پدر هميشه ميگويد دست كه زياد شود كار زود تمام ميشود. تلفن ميزنم خانه خواهر كوچكتر و ايدهام را ميگويم؛ اينكه قرارمان اين باشد وسايل را بگيريم و خانه ما آماده كنيم. بعد ميشود سر وقت همسرش بيايد و ببردش خانهشان. اينطوري بچهها هم كنار هم بازي ميكنند و دلي از عزا درميآورند. شب كه جواب مثبت را ميدهد علي از خوشحالي پردرميآورد. نگرانم مبادا دست و پايم را ببندند ولي بعد خودخواهي را كنار ميگذارم و دلم ميخواهد تجربه كودكيهاي مرا او هم داشته باشد، هر چند ديگر از آن حياط بزرگ خانه پدري خبري نباشد.
اندازه نمك و سركه را كه درست بريزيم و كمي گلپر و سياهدانه، ديگر كار ترشيها تمام است. رنگ و طعمها را بايد بگذاريم تا زمان كار خودش را بكند. انگار كن كه قهر و آشتي بچهها باشد تا بالاخره به تفاهم برسند و صداي غشغش خندهشان همه فضاي خانه را پر كند و من خسته بنشينم به چشيدن طعم خوشبختي.