كافي است يكي از عوامل متعددي كه براي آسايشمان نياز داريم، مختل شود؛ برق برود يا آب قطع شود يا حتي در سانحهاي موتورخانه بهكل از كار بيفتد و ساختمان سفيد قديمي با 100خانوارش در سرما بماند.
متأسفانه هيچ راهحلي براي اين مشكلات كه آنقدرها هم حاد نيستند، نداريم. خيلي وقت است كه شمع توي خانه پيدا نميشود و حتي اگر شمع باشد، كبريت نيست. اتاقها كه با تخت و كتابخانه و ميز اشغال شدهاند جايي براي گذاشتن بخاري ندارند. علاءالدينهاي قديمي اسير سمساري شدهاند و تازه اگر هم در گوشه انباري مانده باشند، نفت پيدا نميشود. در سرمايي كه در آن خانه ديگر خانه نيست، روي كف سنگي سرد قدم برميداريم ونهايت تلاشمان براي زنده ماندن اين است كه به مدير ساختمان زنگ بزنيم و سراغ تعميرات موتورخانه را بگيريم. آنوقت با شنيدن صدايي كه وعده سر خرمن ميدهد ساك كهنه را ميبنديم و به خانه دوست يا قوم و خويشي فرار ميكنيم.
ما و خانههايمان ديگر به هم وفادار نيستيم. تا فقدان تكنولوژي خم به ابرويمان بياورد با ساكهايمان آمادهايم كه برويم و گربههاي حياط و ياكريمها و گلدانها را بگذاريم و به جايي ديگر پناه ببريم. جايي كه بشود تكيه بدهيم به شوفاژ و زير نور يكنواخت لامپهاي كممصرف به همهچيز فكر كنيم جز اينكه چرا اينقدر زود حوصلهمان سر ميرود. چرا نميمانيم تا مثل قديم زندگي را در يك اتاق كوچك خلاصه كنيم و براي چند روز با همه اعضاي خانواده در يك اتاق بمانيم و غذا را دور سفره بخوريم. اصلا چرا يك سفره كوچك براي اين روزهاي كوتاه نداريم و نميخواهيم ببينيم خانه در روزهاي سرد چقدر با هميشهاش فرق ميكند.
انگار ساكمان، هميشه دم دستمان است. ساك نامرئي را از خانهاي به خانه ديگر به دوش ميكشيم و هيچ وقت روي زمين نميگذاريمش. در آن، اندك دلبستگيهايمان را كه از فرط ماندن در تاريكي كهنه شدهاند، همراه ميبريم. فكر ميكنيم شهرنشين هستيم اما بيشتر از هر وقت ديگري در تاريخ، عمرمان مدام در كوچ ميگذرد.