دختر گفت: «مستقيم». تاكسي چند متر جلوتر ايستاد. مادر و دختر دويدند سمت تاكسي. دختر در تاكسي را باز كرد و بعد رو كرد به مادر و گفت: «يه دونه جا داره». مادر گفت: «رو پاي من بشين». مادر نشست و دختر هم روي پاي مادر نشست. دخترك كمي بعد از روي پاي مادر بلند شد و در فاصله بين مادر و صندلي ايستاد. راننده گفت: «بشين دختر جون. بشين خطرناكه». دختر كمي به مادرش نگاه كرد و گفت: «پاي مامانم درد ميكنه». مسافر كنارشان لبخندي زد و گفت: «من همينجا پياده ميشم».
راننده باتعجب به مرد نگاه كرد و گفت: «شما كه گفتي آخر خط پياده ميشي». مرد همانطور كه دست توي جيبش ميكرد، گفت: «يه كاري دارم، يهو يادم اومد. پياده ميشم». تاكسي ايستاد و مرد پياده شد. دختر نشست روي صندلي، كنار مادر و بلند گفت: «آقاي راننده ما 2نفريم». راننده پوفي كرد و سري تكان داد و گفت: «ما هم آدميم، مسئله كه فقط كرايه نيست. ميفهميم كه شما هم سختتونه. خودم ميدونم ديگه نبايد مسافر سوار كنم». مادر آرام گفت: «لطف ميكنيد». دختر كتابش را از توي كيفش درآورد و آرامآرام براي مادر كلمات را ميخواند. باران هنوز ميباريد و شكست نور ماشينها و مغازهها روي خيسي شيشه ماشين، شهر را پاييزيتر كرده بود. دست كوچك دخترك پول را سمت راننده گرفت. از تاكسي پياده شدند.
هنوز باران ميباريد. شب از نيمه نيز گذشته بود. مرد تاكسي را توي پاركينگ خانه پارك كرد. طبق عادت هر روزش مشغول چك كردن صندلي پشت شد كه مسافري چيزي جا نگذاشته باشد. نگاهش افتاد روي بخار شيشه عقب ماشين. انگشتان كوچك دخترك برايش يادگار نوشته بود؛ «مادر، باران، درد». روي صندلي عقب خشكش زد. با خودش گفت: «آخ،مادر.» قطرههاي اشكش را پاك كرد. صبح كه از خانه بيرون زد، شيشه گلاب را گذاشت روي صندلي جلو و رفت سمت بهشتزهرا. مدام زير لب ميگفت: «مادر».
نظر شما